Third pov
دیدن تهیونگ با اون شکم بزرگ و جوری که گریه میکنه یکی از کیوت ترین صحنه هایی که هر آدم میتونه توی زندگیش ببینه ولی الان وقت ضعف کردن برای تهیونگ نبود ، نه وقتی که امگاشو که اینهمه مدت دنبالش بوده رو اونجوری جلوی در ول کرده بود
همون یک نگاه کافی بود تا بفهمه امگاش یه فرشته بدون بال ، لب های درشت اناریش ، چشم های خوشگلش ، همه و همه یه فرشته رو نقاشی کرده بودن
تهیونگِ جلوی چشمش حتی متوجه حضورش نشده بود
: تهته
تهیونگ ترسیده بالا رو نگاه کرد و با دیدن یونگی گریش شدت گرفت
+یونگی هیونگ .. هق .. جونگ کوک .. هق .. جونگکوک .. هق .. چرا .. چرا .. هق .. اینجوری .. هق .. اینجوری شده ..هق هق .. چرا دستاش زخمه
بریده بریده حرف زدن تهیونگ نفسشو بند میاورد ، اون پسر کوچولو باز هم به فکر رفیق آشغالش بود ، نه خودش ، نه خودش که با اون حالش تنها بوده
به سمتش پرواز کرد برای در آغوش گرفتنش
: هیش کوچولوی هیونگ ، گریه نکن فرشته جونگکوک بیشتر از این ، چشمای خوشگلتو بخاطر اون بی لیاقت_تر _ نکن
+ هیونگ هق اینجوری هق راجبش حرف نزن
: باشه باشه
سنگینی نگاهی رو روی خودش حس میکرد ولی جرئت نداشت سرش رو بالا بیاره، میدونست اون سرمایی که از نگاهش حس میکنه مال امگاش ، خب آشنایی خوبی نداشتن ، اخه کدوم آلفایی با شناختن امگاش اونجوری ولش میکنه ، آخ جونگ کوک لعنت بهت که جز دردسر هیچی برام نداری ، چیزی بود که توی مغز یونگی میچرخید ، بعدا باید به هر بدبختی که بود از دل امگاش در میآورد ولی برای الان باید تهیونگ رو اروم میکرد
_______________________________________
Two hours later
تمام اون دو ساعت تهیونگ رو به روی جونگ کوک نشسته بود و گریه میکرد و با هر تکون خوردنش از جا بلند میشد و مینشست
الان هم پسر کوچولوش داشت به معده مامانش به خاطر گشنگی فشار می آورد ، و تهیونگ با چشم گریون راهی آشپزخانه شد ، به محض خروج تهیونگ از نشیمن ، چشم های جونگ کوک هم شروع کرد به لرزیدن و تقلا میکرد برای باز شدن
بیدار شده بود با چشماش دنبال تهیونگش میگشت ، نکنه همش خواب بود ، نکنه هوسوک هنوز جای فرشتشو پیدا نکرده و اون فقط رویا میدیده
بااسترس سرجاش نشست و تلاش کرد تا بلند بشه ولی دستی که روی شونش نشست مانع از بلند شدنش شد
دست یونگی هیونگش بود : بلند نشو جونگکوک خون زیادی از دست دادی
_کجاییم هیونگ ، بگو که پیش تهیونگیم ، التماست میکنم بگو که خواب نبود
YOU ARE READING
Depravation
Romanceتنها بود توی شهری که هیچکس نه میدیدش ، نه میشنیدیش... قلبش رو چنگ مینداخت نگاه های قضاوتگر مردم اری از دونستن هرچیز ولی تهیونگ تحمل میکرد به خاطر نخودفرنگی توی شکمش تحمل میکرد ... ...................................... قسمتی از فیک : "هی...