✎𝙿𝙰𝚁𝚃:63ᝰ

360 92 126
                                    

حقیقت تلخ، مشتی بود که تو صورت لوهان کوبیده شد.

انگار شانس تو تمام مراحل زندگیش ازش روی برگردونده بود، و بدبختی مثل یه ابر سیاه هر جا که میرفت، دامنش رو میگرفت.

حالا احساس شرم و حقارت مثل تازیانه به روحش چنگ مینداخت،مثل کسی که همه چیز رو از دست داده گوشه عرشه ایستاده بود داشت به بکهیون نگاه میکرد.

مردی که حالا دورش حلقه زده بودن و بیشتر از قبل بهش اهمیت میدادن، عده ای جلوش خم و راست میشدن عده ای دیگه دستوراتش رو بدون چون و چرا اجرا میکردن،
سهون مثل یه پروانه دورش حلقه میزد، مراقبش بود
حساسیت بیش از حدش از چشم هاش خونده میشد حتی از این فاصله!

و چانیول خوشحال بود از دوباره دیدنش، و نگاه خاص و آرومی داشت کنار بکهیون ایستاده بود درست بغل دستش، حتی حاضر نشده بود یک سانت از کنارش جم بخوره، و طوری به صورت بکهیون نگاه میکرد که انگار میلیون ها سال از آخرین باری که اونو تماشا کرده میگذره.

تیرش خطا رفته بود.

تیرش خطا رفته بود، به فاصله کمتر از پنج سانت.
تیر کتف سمیمون رو دریده بود، و شلیک گلوله ناگهانی اینقدر قدرت داشت که اونو به داخل دریا پرت کرده بود.

حالا بکهیون به تک تک زیر دستانش دستور میداد که زنده یا مرده سمیمون رو براش پیدا کنن،
در واقع اون باید بابت این شلیک احمقانه از لوهان تشکر هم میکرد، و چقدر بکهیون مرد خوش شانسی بود.
در مقابل لوهان بدبخت ترین انسانی بود که پا به زمین گذاشته!

صدا های محوی از سرزنش های ییشینگ رو میشنید،
همون جمله های تکراری همیشگی!
«عقلت رو از دست دادی؟
«فکر کردی کی هستی؟
«میخواستی به بکهیون آسیب بزنی؟
«از جونت سیر شدی؟
«سهون مثل سگ سلاخیت میکنه
«هنوز نفهمیدی با کیا طرف حساب شدی!
«بی عرضه احمق!!!

حرفهایی که مدام تو سرش میپچید، جملاتی شبیه به این رو قبلا هم بار ها و بارها شنیده بود.
ییشینگ با یه هفت تیر دورش میچرخید و با کلمات توهین آمیزی تحقیرش میکرد.
سهون ازش خواسته بود تا از لوهان چشم برنداره!
ییشینگ عصبی بود و کلافه بلاخره دود این واقعه تو چشم خودش هم میرفت، چون اون کسی بود که باعث شد سهون، لوهان رو توی شرکتش استخدام کنه.

با غیض نفس عمیقی کشید و تفی زیر پای لوهان انداخت.
-کاری کردی تا از آوردنت به آمریکا پشیمون بشم...کاش هیچ وقت تو رو به این خراب شده نمی آوردم!

ییشینگ با لحن بد و هشدار دهنده ای حرف میزد، سلول های مغزی لوهان روبه سیاهی میرفت و انگار تلاش برای بقا بی فایده بود.
اون تنها23 سال داشت، با آرزوهای بزرگ تو ذهنش، پس حق داشت که برای زنده موندن، برای دوست داشته شدن دست و پا بزنه،
واقعیت این بود که اون نمیخواست بمیره، اما اون سمت کشتی مردی بود که به سراغش می اومد و لوهان رو میکشت.

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Kde žijí příběhy. Začni objevovat