part 9

133 25 22
                                    

صبح روز بعد*

جونگکوک هدفون رو روی گوشش گذاشته بود و  تمرینات بوکسش رو انجام میداد ضربه های محکم و مسلطی به کیسه میکوبید، منظم پاهاش رو عقب و جلو میکرد و حرکات دستش رو تندتر میکرد.....
مشغول تمرین بود که متوجه کسی شد که توی چارچوب در ایستاده بود؛ هدفون رو از روی گوشش برداشت و با قیافه سوالی نگاه کرد، تهیونگ رو به  جونگکوک:
+پس اون عکس توی اتاق کیم سوکجین تو بودی؟
جونگکوک با تکون دادن سرش تأیید کرد

تهیونگ چند قدمی برداشت و وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف اتاق انداخت دستکش های مشکی رنگ جونگکوک گوشه ایی از اتاق افتاده بودند
مکمل هایی تو اندازه های مختلف طرف دیگه اتاق بود، پوستر هایی از فیگور هایی که گرفته بود روی دیوار به چشم می‌خورد
دمبل هارو توی استند مخصوص خودشون کنار دیوار قرار داده بود تا توی دست و پا ولو نباشن

جونگکوک دستکش های دستش رو در آورد و زمین انداخت تهیونگ مردد نزدیک شد و رو به جونگکوک:
+میتونم به دستکشت دست بزنم؟
جونگکوک با اشاره  به دستکش:
_بلدی چطور استفاده میکنن؟
تهیونگ دستکش رو برداشت و توی دستش گرفت:
+نه من ازش سر در‌نمیارم فقط میخواستم نگا کنم...

جونگکوک سرش رو تکون داد و روبه تهیونگ:
_چیزی برای خوردن میخوای؟
+من.. زیاد گشنم نیست
جونگکوک به سر تا پاش نگاه کرد:
_برو از کمدم لباس بردار و هرکدوم اندازت بود بپوشش

تهیونگ رفت و توی کمد جونگکوک دنبال لباسی گشت
که اندازه اش باشه جثه کوچیکتری نسبت به جونگکوک داشت
و پیدا کردن لباسی که اندازه اش باشه مشکل بود....

کمی گشت و گشت که هودی مشکی رنگی همراه با کاپشن چرمی رو بین لباس ها پیدا کرد پوشید و از اتاق جونگکوک بیرون اومد
جونگکوک تهیونگ رو دید که موفق شده بود لباسی پیدا کنه
جونگکوک رو به تهیونگ:
_باید بریم پرورشگاه وسایلت رو برداریم
تهیونگ سر تکون داد و قبول کرد
15 minutes later

هردو  داخل ساختمون رفتند که تهیونگ با دیدن بچه های کوچیک توی حیاط قدم هاش رو آرومتر  کرد
  بچه ها با دیدن تهیونگ به سمتش دوییدن که تهیونگ لبخندی روی لبش نمایان شد
یکی از بچه ها دویید و خودش رو توی بغل تهیونگ انداخت ومحکم بغلش کرد و رو بهش:
_تهیونگیی هیونگ؛دلمون برات تنگ شده بود

تهیونگ خندید توی بغلش فشوردش:
+ منم دلم براتون تنگ شده بود

تهیونگ یکی یکی بغلشون کرد و باهاشون حرف زد ولی یون سوک بینشون نبود و این تهیونگ رو ناراحت میکرد... جونگکوک تهیونگ رو صدا کرد و رو بهش:
_باید بریم داره وقت میگذره
تهیونگ با حرف جونگکوک بلند شد و میخواست بره که دستش کشیده شد.....
  به پشت برگشت و با قیافه مظلوم  یون سوک رو در رو شد که یون سوک کاغذ توی دستش رو به تهیونگ داد  تهیونگ به سمت جونگکوک برگشت و رو بهش:
+ فقط 10دقیقه طول میکشه میخوام باهاش حرف‌بزنم
جونگکوک کلافه سری تکون داد و منتظر ایستاد
تهیونگ نوشته کاغذ رو خوند:
_هیونگ دلم برات تنگ شده بود
تهیونگ در جوابش نوشت:
+منم همینطور ولی نمیتونم دیگه اینجا باشم
_من قراره تنها بمونم؟
تهیونگ غمگین به کاغذ زل زد:
+من قراره زود به زود بیام دیدنت باشه؟
تهیونگ  پیشونی یون سوک رو بوسید و توی بغلش فشورد و ازش خداحافظی کرد.....

امیدوارم خوشتون بیاد🌱

wrong love Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon