part2

370 46 20
                                    

_ولی من کاری نکردم... چه مشکلی داری باهام؟
فلیکس قهقه ای زد و نزدیکتر اومد و دور تهیونگ چرخی زد و پشت سرش ایستاد و دستش رو بین موهای تهیونگ فرستاد و با کشیدن موهاش به اجبار سرش رو به عقب هدایت کرد
+ من با وجود جسمت مشکل دارم مرتیکه پاپتی
فلیکس با بیشتر کشیدن موهای تهیونگ داشت حرصی که از ناکجا آباد میومد رو تخلیه میکرد و با لحن تندی ادامه داد:
+توعه عوضی با وجود نحست که کسی حتی ادم حسابش نمیکنه باعث شدی من پیش بقیه ناکافی باشم!
فلیکس بلافاصله بعد از حرفش لگدی به پشت پای تهیونگ کوبید ک باعث شد روی زمین بیوفته
فلیکس عقب رفت که نوچه هاش با لبخند های مضحکی ک روی صورتشون بود سمت تهیونگ حرکت کردند اولین مشت توسط پسری زده شد که اسمش سوهو بود فلیکس با مشتی که به تهیونگ خورد لبخندی که نشانه آرامشش بود روی صورتش نمایان شد بلافاصله پسر قد بلندی لگدی به شکم تهیونگ کوبید که عاجزانه نالیدو یک جا جمع شد با لگدی که هدفش صورت تهیونگ بود پاش رو بالا آورد و لگدی روی صورتش نشوند که باعث شد بینی تهیونگ بشکنه
فلیکس جلو اومد و دستش رو به نشانه کافیه روی سینه پسر قد بلند ک جی اون صداش میکردن گذاشت و کمی عقب هل داد
به طرف تهیونگ حرکت کرد و کنارش یکی از زانوهاش رو پایین آورد و با گرفتن دوباره موهای تهیونگ اون رو بلند کرد:
+ چقدر با دماغ شکسته جذاب میشی کیم
با گفتن حرفش سیلی محکمی بهش زد و اون رو روی زمین پرت کرد بعد از کمی مکث و عقب گرد کرد و ادامه داد:
+ یه راهی برای خودکشی پیدا کن... وجود ادمی مثل تو به چه دردی میخوره؟
تهیونگ پوزخند دردناکی زد و با پشت دست قطره اشک های مزاحمش رو پاک کرد و گفت:
_ت...تو به چه در.....دردی میخوری؟
فلیکس خندید و بی‌رحمانه کلماتی که توی ذهنش بودن رو بازگو کرد:
+حداقل من خانواده ای دارم که باعث افتخارشونم تو چی بچه یتیم؟
فلیکس گفت و رفت..تهیونگ با هجوم درد دماغ شکسته اش دستش رو بالا آورد تا صورتش رو لمس کنه با هر لمسی گزگز دماغش بیشتر میشد خودش رو از روی زمین جمع کرد و خاک لباسش رو تکاند با برداشتن کیفش وسایلش که روی زمین ریخته بودن رو جمع کرد و روی دوشش گذاشت و به سمت پرورشگاه قدم برداشتتهیونگ با صورت خونی روبروی پرورشگاه ایستاد و با قدم های ارومی به سمت ورودی حرکت کرد که صدای نگهبان پرورشگاه به گوشش رسید:
+هی پسر خوبی؟
با لبخندی نزدیکتر اومد که با دیدن صورت تیهونگ لبخندش محو شد:
+خدای من از جنگ برگشتی؟
تهیونگ با لبخند مصنوعی حرف نگهبان رو رد کرد:
_نه...نه... موقع برگشتن از پله ها افتادم
+وضعیتت داغونه پسر جون
تهیونگ لبخندش محو شد و ادامه داد:
خوبم آجوشی زیاد درگیر نباشین چیز مهمی نیست....
نگهبان سرش رو تکون داد و رفت تهیونگ بلافاصله سمت اتاقش همیشگیش حرکت کرد
صدایی نمیومد و همه برای خوردن شام رفته بودن، وارد اتاق شد نفس عمیقی کشید که صدای دلگرم زنی اون رو وادار کرد به سمت چپ بچرخه خانم چوی روی صندلی قرمز رنگی که طرح های گل ریزی روش خودنمایی میکرد نشسته بود تهیونگ لبخند بی حالی به زن روبروش زد
اون چهره خشک و بدون روحی داشت ولی برای تمام بچه های اون پرورشگاه نقش مادری بود که هیچکدوم نداشتنش
خانم چوی بلند شد و به سمت تهیونگ حرکت کرد:
+بازم رفتی و خودت رو دست کسایی سپردی که بویی از انسانیت نبردن؟
تهیونگ شرمسار سرش رو پایین انداخت لب های خشکش رو با زبون مرطوب کرد:
_متاسفم که دردسرسازم...
خانم چوی سرش رو تکون داد و با اشاره دست به کنار پنجره هدایتش کرد:
درد داری؟
تهیونگ کنار پنجره نشست و خانم چوی بالای سرش ایستاد تا برای پارگی ابروی خوش حالتش که بر اثر ضربه زخم شده بود پماد بزنه تهیونگ با تن صدای آرومی لب زد:
خوب میشم
خانم چوی کثیفی های صورتش رو پاک کرد در جوابش گفت:
همیشه همین رو میگی مرد جوان.. وهمیشه بدتر از قبل کتک میخوری
تهیونگ بغض کرده نشسته بودم که اشک هاش دوباره شروع به سر خوردن روی گونه های سرخ شده اش شدن
خانم چوی با دیدن اشک های ته قلبش لرزید و با قطره اشکی که از گوشه چشمش پایین افتاد خودش رو کنار ته قرار داد و بغل دستش نشست دست های چروکیده اش که خال های کمرنگی روی دست هاش نقش بسته بود رو به طرف موهای تهیونگ برد و نوازش وارانه دستی به سرش کشید لبخند دردناکی زد و با صدای لرزانی گفت:
+پسر بچه ایی که میشناختم به این زودیا تسلیم نمیشد..
مکث کرد دستی به صورت خیسش کشید و اشک هاش رو با پشت دست پَس زد و ادامه داد:
+وقتی اوضاع سخت میشد،وقتی درد میکشید، وقتی ترس های کوچیک و بزرگش رو زندگی میکرد، کسی بهش اهمیت نمی‌داد ولی اون تسلیم نمیشد و سخت تر ادامه میداد....
خانم چوی سرش رو به سمت آسمون گرفت و ستاره هایی که کنار ماه میدرخشیدن رو نگا کرد و انگشت را به سمت آسمون و جای نامعلومی گرفت و گفت:
+تو با سختی هایی که داشتی با تمام رنج هات دقیقا مثل اون ستاره درخشیدی و با اراده بودی..
دستش رو پایین انداخت و سرش رو به طرف تهیونگ چرخوند و ادامه داد:
+امروز روز تسلیم شدنت نیست کیم تهیونگ
تهییونگ دماغش رو بالا کشید و با اشکی که از کنار چشمش لیز خورد گفت:
_ولی آجوما من میخوام زندگی عادی داشته باشم دقیقا مثل مردم اون بیرون....
با لرزش صدایی که داشت ادامه داد:
_من فقط میخواستم یه ادم خوشحال و قوی باشم....
تهیونگ مکث کرد و با نگاهی ناامیدانه به خانم چوی زل زد:
_ولی زمان میگذره و با گذر زمان ضعیف تر میشم
خانم چوی لبخند غمناکی زد و اجازه ادامه دادن به تهیونگ رو نداد:
+پسرجون غم و خوشحالی احساساتی هستن که به روح ما معنی میبخشن
خانم چوی آه سوز داری کشید و دست های ضعیفش رو درهم قفل کرد:
+هیچکس به حال دیگری اهمیتی نمیده وتو نباید توقع بیجا داشته باشی پسرم؛ به حرف مردم اهمیت نده اونا همیشه چیزی برای گفتن دارن...
خانم چوی آهسته ایستاد و دستش رو روی شونه تهیونگ قرار داد و فشار آرامی به شونه اش وارد کرد :
+نیازی به اینکه بخاطر مردم ضعیف بشی نیست؛ کسی به آدمای ضعیف نیازی نداره
تهیونگ با تکان دادن سرش جواب داد:
_من فقط میخوام همه چیز بهتر بشه
خانم چوی فاصله گرفت و قدمی برداشت:
+پس تلاش کن پسرجون

wrong love Место, где живут истории. Откройте их для себя