در باغ قصر کاریستینیا، آلاچیقهای چوبی بزرگی قرار داشتند که با شمشادهای با طراوت تزئین شده بودند و جای محشری برای دعوت یک مهمان فرخنده بودند.
ملکه سانیا، به عنوان مهمان ویژه، به چند تا خدمتکار دستور داده بود تا دو فنجان چای پونه همراه با عسل برای خودش و مهمانش آماده کنند. اما حالا اینجا بود و تنهایی چایش را مینوشید چون مهمانش خیلی دیر کرده بود. خلق و خویش کمی عوض شده بود چون با خودش فکر می کرد حتی یک جادوگر هم دلش می خواهد به او توهین کند.
اما قبل از اینکه فنجان چایش تمام شود، مهمانش رسید.
سانیا از جایش بلند شد و سعی کرد با تمام وجود لبخند بزند.
آیریس جواب لبخندش را داد و پشت میز آلاچیق نشست. کمی سرش را خم کرد و گفت: بابت تاخیرم عذر می خوام.
سانیا سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: مهم نیست. ولی متاسفانه چایتون دیگه داغ نیست.
آیریس به فنجان چینی رو به رویش نگاه کرد. انگشت اشاره اش را به دستۀ فنجان زد و بالافاصله بخار از آن بلند شد. فنجان را برداشت و جرعه نوشید.
_ اهمیتی نداره.
سانیا نگران شد که مبادا کار اشتباهی کرده باشد. چطور فراموش کرده بود او یک جادوگر است؟ همه کار از طریق جادو برایش امکان پذیر بود.
ملکه تمام احساساتش را درونش دفن کرد و دوباره لبخند زد.
_ حالتون چطوره؟ خوب ساکن شدید؟
سوال مسخرهای بود. حتی اگر آیریس جواب منفی می داد، چه کاری از دستش بر می آمد؟
آیریس جواب داد: النور خیلی به ما لطف دارن.
سانیا متوجه شد جادوگر از عنوان "ملکه" استفاده نمی کند. این یعنی روابط نزدیکی با النور داشت؟
سانیا گفت: ببخشید که زود تر باهم آشنا نشدیم. فرصت نشد دعوتتون کنم. من ملکه سان...
_ میدونم کی هستی.
سانیا از اینکه بین حرفهایش پریده بودند ناراحت شد اما با همان لبخند گفت: خب پس نیازی به مراسم معارفه نیست.
آیریس فنجان خالیاش را روی میز گذاشت و رفت سر اصل مطلب.
_ چرا اینجام؟
سانیا گلویش را صاف کرد. دیگر دلش نمی خواست خودش را کوچک کند.
_ ورود باشکوه و دلهره آوری داشتید.
حالا دیگر لبخند بزرگ و محترمی نمی زد. بیشتر شباهت به پوزخند داشت.
_ هیچوقت ندیده بودم النور اینقدر وحشت زده و بیچاره به نظر برسه.
آیریس لبخند پر غروری زد. سانیا این را به عنوان یک پیروزی در نظر گرفت و ادامه داد: اگر درست حدس زده باشم، هردومون برای هدف مشترکی اینجا هستیم.
آیریس تکخندی زد و با انگشت اشارهاش دستۀ فنجانش را نوازش کرد. انگار که بچۀ تازه متولد شدهای رو به رویش بود. جادوگر گفت: فکر می کردم ملکهها حدس نمی زنن.
_ ببخشید؟
آیریس چشمهای مشکیاش را به سانیا دوخت و گفت: چطور یه ملکه بر اساس احتمالات خودش تصمیم می گیره؟
سانیا بلند بلند خندید. گرچه این خنده از روی عصبانیت بود.
_ منم فکر نمی کردم یه جادوگر صحبتم رو متوقف کنه.
نگاه آیریس دوباره دوستانه شد و دستهایش را از هم باز کرد و گفت: ادامه بدید.
سانیا کمی به جلو خم شد و صدایش را پایین آورد. دلش میخواست کلماتش مانند جوهر بر روی کاغذ، به گوشهای جادوگر بنشیند.
_ من نقشه دارم النور رو از تخت پایین بکشم.
حرفهایش اصلا و ابدا به گوشهای آیریس ننشت. جادوگر کف دستش را روی میز کوبید و فنجانش به هزار تکه تبدیل شد. یک تکۀ بزرگ درست به سمت سانیا رفت و چانهاش را زخم کرد.
ملکه چشم هایش را که از ترس کور شدن بسته بود، آرام باز کرد و با نفرت و کمی سردرگمی به آیریس نگاه کرد. همانطور که قطرات قرمز رنگ خون روی میز می چکید، جادوگر با لبخندی سرشار از تحقیر گفت: هیچوقت فکر نمی کردم یکی انقدرتو خواب و خیال باشه.
سانیا با خشم خندید و پشت دستش را روی زخمش کشید که باعث شد خون روی چانهاش پخش شود.
_ این یه بی احترامی آشکار به خاندان سلطنتیه.
آیریس از جایش بلند شد و دامنش را صاف کرد. با حالت خود بینانهای موهایش را کنار زد و گفت: گمونم الان باید معذرت خواهی کنم.
کمی سرش را خم کرد تا با یک تعظیم معذرت خواهیاش را به کرسی بنشاند اما هنوز سرش را کامل خم نکرده بود که دوباره صاف ایستاد.
_ صبر کن. اون چیه دیگه.
آیریس به جای نامعلومی دور تر از صورت سانیا خیره شده بود.
_ دارم یه چیزی میبینم.
مردمک چشمهایش چرخیدند و روی چشمهای لرزان سانیا ثابت ماندند.
_ تو رو می بینم، سانیا.
خطاب شدن غیر رسمیاش، سانیا را بیش از پیش عصبانی کرد اما ترجیح داد به جای فریاد زدن، نگاهش را از آیریس بدزدد و به مشت کردن دستهایش اکتفا کند.
آیریس به ملکه نزدیک تر شد و همزمان روی رو میزی فیروزهای دست کشید.
_ یه چهرۀ آشنای دیگه هم هست.
دست هایش را روی شانه های سانیا گذاشت و پشتش ایستاد. سانیا می توانست سرمای شدیدی را که از این زن به خودش منتقل می شد حس کند. طاقت فرسا تر از چیزی بود که انتظار داشت.
آیریس تا جایی که لبهایش هم تراز با گوش ملکه باشد، خم شد. موهای مشکیاش به گونههای ملکه خورد و لرزش بدی به اندامش انداخت.
_ گمونم اسمش جرالد بود.
سانیا محکم چشمهایش را روی هم کوباند و تمام تلاشش را به کار گرفت تا نفسهایش را کنترل کند.
آیریس لبهایش را نزدیک تر برد. آنقدر نزدیک که نفسهای گرمش، به پوست سانیا برخورد می کرد. اگر در توان ملکه بود، همان لحظه از جایش بلند می شد و تا می توانست فرار می کرد. اما حتی قدرت تکان دادن انگشتهایش را هم نداشت.
کلمات از دهان جادوگر بیرون ریختند.
_ تو خیانت کردی سانیا.
قدرت و توان دوباره به سانیا بازگشت. از جا پرید و آیریس را هل داد تا از خودش دورش کند.
_ تو مریضی.
و قبل از اینکه پوزخند پیروزی آیریس را ببیند، با قدمهای سریع از آلاچیق دور شد.
*
تیر را جاسازی کرد و کمان را کشید. فقط یک نشونه گیری دقیق و...
تیرش درست از کنار هدف رد شد. با عصبانیت غرولند کرد. حتی تیر و کمان هم طبق خواستههایش عمل نمی کرد. افسار اسبش را گرفت و از بین درختها به بیرون از جنگل هدایش کرد.
_ شاهزاده یوگیوم؟
صدای زنانهای مجبورش کرد بایستد. افسار را چرخاند و رو به روی دختری سوار بر اسب قرار گرفت که نمی شناخت.
یوگیوم با اخم پرسید: تو دیگه کی...
قبل از اینکه سوالش تمام شود، اسبش رم کرد و شیهۀ بلندی کشید. به عقب کشیده شد و در عرض چند ثانیه، روی زمین پخش شده بود.
با درد نیم خیز شد و خش خش برگهای زیرش بلند شد. کمرش را مالید و چند بار ناله کرد.
_ می دونستم نباید به اسبای خارجی اعتماد کنم.
برای چند ثانیه چشمهایش را محکم روی هم گذاشت تا درد پا و کمرش را از سرش بیرون کند. و وقتی سرش را بالا آورد و چشمهایش را باز کرد، دستی را دید که به سمتش دراز شده و موهای بلندی که در نسیم تکان می خوردند.
اول، به خاطر چشمهایش که مدت زیادی بسته بودند، تصویر مقابلش تار و غیر قابل شناسایی بود. اما کمی بعد، صاحب آن موهای پریشان را واضح تر دید. قبل از اینکه به ذهنش فشار بیاورد تا بالاخره بفهمد این زن را کجا دیده، باد شدیدی وزید و در کمتر از چند ثانیه، شکوفههای دور و اطرافش، در هوا شناور شدند و مانند موجهای دریا، دور و وخودش و دختر رو به رویش چرخیدند.
برای چند ثانیه، یوگیوم بدشانسیها و روز بدش را کاملا از یاد برد به دختر خیره شد. نمی دانست چرا اما تماشا کردن، تنها کاری بود که دلش می خواست در آن لحظه انجام دهد.
_ بلند نمیشی؟
با صدای دختر، به خودش آمد و بدون اینکه دست دختر را بگید، از جا پرید.
با اضطرابی که خودش هم نمی دانست دلیلش چیست، گفت: ببخشید. داشتم به شکوفهها نگاه می کردم.
دختر تکخندهای کرد.
_ اینا شکوفه نیستن.
یوگیوم با تعجب نگاهش کرد. دختر دستش را بالا برد و چند تا از چیزهایی را که یوگیوم فکر می کرد شکوفه اند، گرفت.
_ قاصدک ـن.
یوگیوم با دقت به قاصدکهای داخل دست دختر نگاه کرد و وقتی دهانش را باز کرد تا بهانۀ مسخرهای جور کند، چند تا قاصدک داخل حلقش رفت. شروع کرد به سرفه کردن و به سینهاش چنگ زد.
وقتی به قدری سرفه کرد که سرخ و کبود شده بود، سرش را بالا آورد و گفت: من خوبم.
_ من که چیزی نپرسیدم.
یوگیوم بالاخره سوال مهمش را پرسید: من میشناسمت؟
دختر "همی" کرد و گفت: حدس می زدم.
کامل به سمت یوگیوم چرخید و با شاهزادۀ جوان چشم در چشم شد. دستش را جلو آورد و گفت: من هیونجینم. شاهدخت هیونجین.
پس همین بود. یوگیوم دختر را در اولین مراسم صبحانه دیده بود. و شاید هم گاهی در سرسراها و راهروها.
آرام گفت: حدس می زدم.
اما نزده بود.
هیونجین گفت: بخاطرش متاسفم. حتما یه مار دیده بود.
یوگیوم به اسب قهوهای ورزیده ای که با خودش آورده بود، نگاه کرد. چشم غرهای به اسب رفت و گفت: مهم نیست. به هر حال می دونستم نباید حتی به اسبهای کاریستینیا اعتماد کنم.
و اصلا برایش مهم نبود که دارد به یکی از افراد خاندان سلطنتی توهین می کند.
هیونجین گفت: ولی کردی.
به سمت اسب رفت و شروع کرد به نوازش سرش.
_ اشکال نداره اَشلی. همۀ آلفاها بد اخلاقن.
یوگیوم با لحن کنایه آمیزی تکرار کرد: اشلی؟
_ همه باید یه هویت داشته باشن.
این حرف را طوری گفته بود که انگار دفعات زیادی ازش پرسیده بودند.
شاهدخت جوان گفت: میتونی سوارش شی. الان حالش خوبه. سلامت می رسونتت به قصر.
یوگیوم جوری رفتار کرد انگار که علاقهای به این کار ندارد اما به هر حال سوار زین اسب شد. وقتی افسار را به دست گرفت، هیونجین یک سیب قرمز به سمتی گرفت و به اسب اشاره کرد.
_ بده بهش. اعتمادشو جلب می کنه.
یوگیوم نگاه کجی نثار شاهدخت کرد. هیونجین شانهای بالا انداخت و گفت: به هر حال یه پیشنهاد بود. اگه نمیخوای دوباره زمین بخوری.
درد کمرش ناگهان بیشتر شد. سیب را قاپید و خم شد. آرام و با کنایه گفت: بخور، اشلی.
اما اتفاقی که انتظارش را داشت نیافتاد. چون شاهدخت داشت با رضایت برایش سر تکان می داد.
هیونجین هم سوار اسب خودش شد و افسارش را کشید.
_ می خواید تا قصر همراهیتون کنم؟
یوگیوم جواب داد: چرا داری رسمی حرف می زنی؟
_ پس دوستانه رو ترجیح میدی؟
یوگیوم گلویش را صاف کرد تا مجبور به جواب دادن نباشد. هر کنایهای که میزد، بد ترش را می گرفت.
به هر حال جواب مهم نبود. چون هیونجین تا رسیدن به قصر، کنار شاهزاده ماند.
*
_ زندگی تو قصر خیلی مزخرف شده.
یوجین روی چمنهای باغ نشسته بود و یا خواب آلودگی به آسمان نگاه می کرد. هیچ فرقی با چند ساعت پیش نداشت. تنها چیزی که متمایزش می کرد، ماه و ستارههای تارش بودند.
نامجون جواب داد: موافقم.
بعد از تمرینشان بود و الان هردو با خستگی به آسمان زل زده بودند.
_ به هر حال، امروز خیلی خوب بودی. سریع یاد می گیری.
یوجین زیر لب جواب داد: نه اونقدری که می خوام.
نامجون پرسید: خودتو با کی مقایسه می کنی؟
جواب در ذهنش بود. در کثری از ثانیه، صورت بینقص اولیویا در ذهنش نقش بست. حرکت تمیز پاها و دستهایش. خواهرش که با عشق و علاقه دوستش داشت.
_ هیچکس.
یوجین با خودش فکر کرد تازگیها حقیقت را نمی گوید.
نامجون پشت سر شاهدخت ایستاده بود. به خاطر همین میتوانست راحت نگاهش کند. با خودش فکر می کرد چرا شاهدخت یوجین در بارۀ حضورش در اتاق نامجون دروغ گفته. با اینکه خیلی از اون روز می گذشت اما نامجون هنوز با خودش کلنجار می رفت که این سوال را بپرسد یا نه. دوست نداشت قضاوت کند یا حتی تهمت بزند. دوست نداشت کاری کند که دیگران در تمام عمرش با او می کردند.
پس پرسید: دوست داری چیزی بهم بگی؟
یوجین چرخید و از گوشۀ چشم به فرمانده نگاه کرد. در نگاهش خیلی چیزها جریان داشت.
آره
_ نه.
یک دروغ دیگر.
نامجون جلو آمد و رو به روی یوجین نشست. دست گرمش را روی شانهاش گذاشت و با صدایی که به هیچ وجه عصبانی نبود، گفت: هفتۀ بعد، آخرین باریه که بهت آموزش می دم. تا اون موقع وقت داری هر چیزی که میخوای رو بهم بگی.
و بعد بلند شد، و رفت.
یوجین جلویش را نگرفت. مانعش نشد تا بگوید اشتباه می کند و او هیچ چیز نمی خواهد بگوید. او را متوقف نکرد تا به دروغ بخندد و بگوید دیوانه شده. در عوض، همانجا نشست و به هفت روزی فکر کرد که قرار بود با خودش کلنجار برود...
بعد از رفتن فرمانده، یوجین تا دقیقههای طولانی نشست و به سایۀ ماه که پشت دود سیاه بود، خیره شد.
با خودش فکر کرد: پس فردا ماه کامله.
اما این چیزی نبود که الان باید ذهنش را مشغول می کرد.
هفت روز
فقط هفت روز وقت داشت.
می توانست هیچ چیز نگوید. یا دروغ بگوید. این کار را تازگیها زیاد انجام می داد.
اما می توانست همه چیز را به لحظه بسپرد و حرفهایش را بیرون بریزد. به هر حال کار انجام می شد. حرفها زده میشدند. بی دغدغه و راحت می شد. درست همان طور که قبلا بود.
اون اهل کاملوره.
این قضیه عوض نمی شد.
هیچوقت تغییر نمی کرد و بهتر هم نمیشد. او فقط هفده سالش بود. اما حتی سن فرمانده را هم نمی دانست. چی با خودش فکر کرده بود؟
او باید نگاهش را وقتی فرمانده از کنارش رد می شد، نادیده می گرفت. نباید اهمیتی به برخورد شمشیرها و نگاههایشان در زمان جنگیدن می داد.
به هر حال، او باید حرفهایش را سرکوب می کرد.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐇𝐨𝐥𝐲 𝐓𝐡𝐫𝐨𝐧𝐞 | 𝐒 2
Fantasyعشق، منطق، انتقام این داستان پیش رویتان است... - سریر مقدس فصل دوم