Applega

60 20 9
                                    

اولین بار بود که هاسول کلاس درسش را می پیچاند!
گرچه خودش هم باورش نمیشد اما میدانست وقتی معلمش وارد کتابخانه شود و اثری از هاسول نبیند، سکته کردنش اصلا بعید نیست.
حالا او، ملکه ی آینده ی کاریستینیا، مانند فراری ها داخل راهرو های پیچ در پیچ قصر می دوید و به سمت برج جادوگر می رفت.
باید ببینمش. من باید ببینمش!
هرچقدر که با خودش حرف میزد آشفته تر میشد و قدم هایش را تند تر می کرد. تا اینکه از پله های برج بالا رفت و به اتاق جادوگر رسید. بدون در زدن داخل شد اما بکهیون آنجا نبود. داخل اتاق چرخید و بالاخره جادوگر جوان را دید که با حالتی پریشان روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه زده بود.
_ بک!
چشمان جادوگر بسته بود بخاطر همین هاسول فکر کرد از حال رفته است اما وقتی کنارش نشست و دستش را به طرف صورت رنگ پریده اش دراز کرد، جادوگر مچش را گرفت.
_ از اینجا برو.
صدایش تحلیل رفته بود. این نگرانی هاسول را بیشتر کرد.
_ چت شده؟
مچ دستش را بیرون کشید و پیشانی جادوگر را لمس کرد. با وحشت گفت: داری میسوزی.
_ بهت گفتم از اینجا برو.
به نظر می رسید جادوگر سعی کرده بود صدایش را بلند کند اما با درماندگی مریض تر به نظر می رسید.
هاسول دور بر اتاق را از نظر گذراند تا سرنخی از احوال بیمار بکهیون ببیند اما فقط بطری ها و شیشه های افتاده و شکسته ی اکسیر را دید که مابین کتاب های پخش شده داخل اتاق گم شده بودند. انگار که بکهیون روز ها در این اوضاع زندگی کرده بود.
هاسول بدون فکر کردن گفت: از جادوی سیاه استفاده کردی.
به موهای کوتاهش دست کشید.
_ تو حافظه مو پاک کردی. چرا نفهمیدم!
بکهیون با چشم های بسته اش به زیرکی شاهدخت خندید.
_ هیچوقت نمی تونم گولت بزنم.
هاسول که اشکش داشت در میامد با بغض گفت: خفه شو.
از روی زمین سنگی بلند شد و اکسیر های ریخته شده و کتاب های چروک شده را کنار زد تا جایی برای دراز کشیدن بهکیون فراهم کند.
_ دیگه نمیزارم گولم بزنی. باید همه چی رو بهم بگی. میفهمی؟!
بکهیون با صدایی که به سختی از گلویش در آمد زمزمه کرد: اگر زنده موندم این کارو میکنم.
_ خدای من! باید برم پزشک بیارم.
*
صدای فریادش داخل اتاق پیچید: چرا نمیتونی فقط بهم اعتماد کنی؟!
ابرو های گره خورده سانیا از هم باز شدند. پشیمانی پنهانی در چهره اش نمایان شد که نامجون عدر درست بودنش شک داشت.
سانیا به گردنش که گردنبند نقره ای کلفتی بهش آویزان بود، دست کشید؛ جوری که انگار میخواهد گلوله کاموایی را قورت بدهد تا راه نفسش باز شود.
_ برای این کار خیلی دیر شده.
نامجون پوزخند زنان گفت: خیلی عجیبه که خودت اینو میدونی.
سرش را بالا گرفت و وانمود کرد به لوستر های کریستالی نگاه می کند و به هیچ وجه تلاشی برای گریه نکردن نمی کند. گفت: تو اصلا بزرگم نکردی. حتی نمی دونی غذای مورد علاقم چیه. معلومه که نمیتونی بهم اعتماد کنی. مسخره ست.
به محض اینکه سرش را پایین آورد و به ملکه نگاه کرد، قطره اشکی که به زور جلویش را گرفته بود، از بند رها شد.
_ اما من تو اوج ناامیدی بهت اعتماد کردم. مثل بتا های ضعیف و بدرد نخور.
کف دستش را به صورتش کشید تا اثر آن اشک سرکش را از بین ببرد. زمزمه کنان ادامه داد: درست همونجور که یادم دادی.
سانیا دوست داشت این بحث معذب کننده و بی مورد را با اخم و پوزخند بی تفاوتی، تمام کند اما حتی قادر به قورت دادن آب دهانش هم نبود. آخر سر فقط توانست دامن بلندش را بالا بگیرد و از اتاق پسرش فرار کند. کاری که همیشه می کرد.
*
نامجون با ربدوشامبر سلطنتی اش روی تخت اتاق نشسته بود. برای چند دقیقه ی طولانی به شمع خیره شده بود. این کاری بود که روز های سخت، قبل از خواب انجام میداد. باید از پدر جنی تشکر می کرد که این شگرد را در نوجوانی به او یاد داده بود. وقتی بدنه ی شمع به اندازه ای آب شد که داخل ظرفش ریخت، به جلو خم شد تا شمع را خاموش کند و با آرامش به خواب برود اما صدای خش خش بلندی از این کار جلوگیری کرد.
چرخید و سایه ی کفش هایی را دید که پشت در اتاقش ایستاده بودند. کمی بعد، ورقه ی ضخیمی از زیر در به داخل سر خورد و سایه ی کفش ها، به سرعت ناپدید شد.
نامجون به سمت در رفت و کاغذ را برداشت. دست خط زیبایی که با عجله نوشته شده بود و جوهری که بعضی از جا های کاغذ پخش شده بود، پشت کاغذ خود نمایی می کرد.
فردا ظهر
میدون شهر
سربند آبی
شاهدخت یوجین_
با خواندن اطلاعات بی سر و تهی که شاهدخت جوان برایش گذاشته بود، از روی رضایت ابرویی بالا انداخت. همه چیز داشت خوب پیش می رفت. حداقل میتوانست به یک خواب خوب امیدوار باشد.
*

𝐓𝐡𝐞 𝐇𝐨𝐥𝐲 𝐓𝐡𝐫𝐨𝐧𝐞 | 𝐒 2Where stories live. Discover now