Deja Vu

77 20 4
                                    

خیلی وقت نبود که از خیر اون در مخفی در کمد اتاقش گذشته بود اما الان هرچقدر هم که چوب دیوار کمد را می کشید، هیچ خبری از ورودی مخفی نبود. اولیویا، با عصبانیت روی زمین کمدش نشست و ناامید شد. با خودش فکر کرد حتما اشتباه می کرده و خبری از هیچ دری نبوده اما میدانست تصویر واضح آن ورودی مخفی درست جلوی چشمانش بود. امکان نداشت در مورد همچین چیزی خیالاتی شود.
بلند شد و لگدی به دیوار زد. هیچ خبری نشد. حتی حرکت هم نکرد. لگد دیگری زد. نوک چکمه اش خط افتاد. لگد محکم تری زد. خبری نشد. بازو هایش را روی دیوار گذاشت و آرام روی زمین نشست.
_ با عقل جور در نمیاد.
چه اتفاقی برای اون در افتاده بود؟ آیا فقط یک ورودی عادی برای یک ساخت و ساز عادی بود؟ تا آنجایی که اولیویا می دانست هیچ کجای قصر خبری از ساخت و ساز نبود. فقط یک احتمال به ذهن اولیویا رسید: کسی مخفیانه وارد اتاقش شده بود و اون ورودی را بسته بود.
*
_ دلم برات سوخت.
سرش را بلند کرد. کوچک ترین شاهدخت روی لبه ی پنجره ی اتاقش نشسته بود و یک پایش اویزان بود. نامجون خندید و به مطالعه ی طومار های مقابلش ادامه داد.
_ عجیبه که اینجوری از راه می رسی.
_ خیلی وقته سنت ها رو کنار گذاشتم.
دست های نامجون تا حالا در حال ورق زدن و باز کردن طومار ها بود، از حرکت ایستاد. یاد دختر عجیبی افتاد که شب اول در اتاقش ظاهر شده بود و شمشیرش را زیر گلویش حس می کرد. یاد رایحه ی غلیظ نارگیل شیرینش افتاد. آن چشم های کشیده ی مشکی رنگ که در آن تاریکی برق میزدند. درست مثل این شاهدخت جوان، ناگهانی در اتاقش حاضر شده بود.
با به یاد اوردن رایحه ی نارگیل آب دهانش را قورت داد و گفت: پس تنها نیستی.
یوجین بی توجه به حرف عجیب فرمانده، گفت: شنیدم که باختی. کمتر از پونزده دقیقه.
لبخند نامجون ناپدید شد و رایحه را از یاد برد. طومار ها را بست و برای اولین بار بعد از شنیدن صدای شاهدخت، به او نگاه کرد.
_ اون کی بود؟
_ فرقی میکنه؟ مهم اینه که باختی.
نامجون دست هایش را مشت کرد و با به یاد آوردن فشاری که در اون مبارزه به بازوانش وارد می کرد، دندان قروچه کرد. هنوز ماهیچه های بازو هایش گرفته بود و با هر بار تکان دادنشان، درد می گرفت.
نفس عمیقی کشید و گفت: درسته. حالا بگو ببینم چی میخوای.
_ معلوم نیست؟ قراره اون حرکتو بهم یاد بدی. فکر نمی کردم انقدر گیج باشی.
نامجون لبخند زد و گفت: باشه. زمانش با تو. هروقت بخوای من خودمو می رسونم.
_ فردا صبح.
شاهدخت جوان این را گفت و از پنجره پایین رفت.
*

چشمان جادوگر جوری بسته بودند که انگار به خواب عمیقی فرو رفته بود و قرار نبود هیچوقت بیدار شود. البته هاسول امیدوار بود اینطور نباشد. چند دقیقه یک بار به قفسه ی سینه ی جادوگر خیره میشد تا از منظم نفس کشیدنش مطمئن شود.
پارچه ی سفید رنگ کنار تخت بکهیون را برداشت و عرق روی شقیه ها و پیشانی اش را پاک کرد. با اینکه جادوگر بعد از ساعت ها استراحت بیدار میشد و دوباره به خواب می رفت، هاسول از اتاقش بیرون نرفته بود. یک لحظه هم تنهایش نگذاشته بود. حتی در کلاس های مهمش شرکت نمی کرد و از برج جادوگر یک قدم هم دور نشده بود.
بکهیون مچ دستش را گرفت. هاسول با خوشحال گفت: بالاخره بیدار شدی.
هاسول کمک کرد تا جادوگر روی تختش بشیند. هنوز چشم هایش پف کرده بود و از صورتش خستگی میبارید.
بکهیون دستی به قفسه ی سینه اش کشید و چند بار پشت سر هم سرفه کرد.
_ چقدر خوابیدم؟
هاسول با لبخند گفت: بیشتر از اونی که حسابش از دستم در رفته.
بکهیون با خستگی خندید اما خنده اش سریع ناپدید شد. هاسول با درماندگی گفت: قرار نیست چیزی ازت بپرسم بک. بهت قول میدم. فقط استراحت کن.
بکهیون به دوست بچگی هایش خیره شد. در نگاهش پشیمانی و حسرت زیادی به چشم می خورد. اما خیلی طول نکشید که بدنش شل شد و انرژی اش تحلیل رفت و روی دست های هاسول افتاد. هاسول با نگاه غمگینش به بدن داغش دست کشید. با اینکه قول داده بود از دوستش سوالی نپرسد اما با خودش زمزمه کرد: چرا بهم دروغ گفتی؟
*
تالار اصلی قصر، فقط برای جشن ها و مراسم های خاص استفاده می شد و به خاطر همین بیشتر اوقات خالی و ساکت بود. شاهدخت چو، همیشه از این فرصت استفاده می کرد و به اینجا می آمد تا ساز بزند. دیوار طاقی شکل تالار باعث میشد نوت ها به خوبی پخش شوند و در فضا بمانند. پس چو ویالونش را با خودش به اینجا می آورد و در جایگاه نوازندگان مینشست و ساعت ها با نوت ها سرگرم می شد.
امروز هم مثل روز های دیگر عادی و معمولی بود. اما وقتی ویالون زدن چو به پایان رسید و از عالم موسیقی بیرون آمد، لرد یوجین درست کنارش ایستاده بود.
چو شوکه شد و آرشه ی ویالونش را زمین انداخت. هنوز مثل احمق ها به لرد نگاه می کرد. یوجین بلند شد و آرشه را به دستش داد.
_ چه خبر، شاهدخت؟
چو به خودش آمد و محکم سرش را چرخاند. بیشتر از دو هفته میشد که لرد را ندیده بود. گاهی اوقات در حالی کی به طوطی اعصاب خوردنش در راهرو های قصر راه می رفت از دور تماشایش می کرد اما هیچوقت جرعت نزدیک شدن را به خودش نداده بود. اصلا نمی تواسنت به دیدن چشم های لرد بعد از کاری کرده بود، نگاه کند. اما حالا، لرد آنجا رو به رویش ایستاده بود.
چو گلویش را صاف کرد و گفت: عصر بخیر یوجین.
لرد لبخند زد. انگارهمه چیز مثل قبل بود. هیچ چیز تغییر نکرده بود.
_ خیلی قشنگ بود.
چو با وحشت به لرد نگاه کرد.
_ آهنگی که زدی.
شاهدخت جوان با آسودگی خم شد. با خودش فکر کرد چقدر بچگانه رفتار می کند.
یوجین گفت: دارم بر میگردم پیش خانواده ام. کارم اینجا تموم شده. حالا که اوضاع فرق کرده باید اونجا باشم. معلوم نیست چه اتفاقی داره میفاته.
چو دستی به گردن داغش کشید و پرسید: زود برمیگردی؟
_ مجبورم همین کارو بکنم.
لرد خم شد و دست لطیف چو را گرفت. شاهدخت به خودش لرزید و آب دهانش را قورت داد. لرد جوان روی دستش بوسه ای طولانی گذاشت و گفت: میبینمتون، شاهدخت.
و از تالار بیرون رفت.
*
خواب های بد از نوجوانی همراهش بود. خواب های بد مهمان ناخوانده ای شده بود که گاه و ناگاه موقع خواب پیدایش میشد و رهایش نمی کرد گرچه روز بعد کاملا اثرش از بین می رفت. خواب های بد جزوی از تار و پودش بودند. خواب های بد، روحش را شکل میدادند. اما مشکلی پیش آمده بود. حتی با اینکه با خواب های بدش کنار آمده بود، بعد از تولد نوزده سالگی اش همه چیز بد تر شده بود. هر شب خواب بد، به استقبالش می آمد و مثل مادری دلسوز تا صبح همراهی اش می کرد. دیگر مانند قبل، زمانبندی نداشت. اینبار هر شب برایش اتفاق می افتاد. دیگر داشت به خودش شک می کرد. میتوانست این حجم از اضطراب را به جان بخرد؟ دیگر از کنار آمدن خبری نبود. وفق دادن خودش در این شرایط بی معنی بود. شاید چون "اولویا" بود؟
*
خورشید هنوز طلوع نکرده بود. هوا تاریک بود و فقط روزنه ی سفیدی در دور دست دیده میشد. زمان خوبی برای خارج شدن از قصر بود. به خاطر همین زود بلند شده بود و سوار اسبش شده و راه افتاده بود. داخل جنگل های کاریستینیا پرسه میزد تا اینکه بالاخره به مقصد رسید. نیروگاه مخفی اش در جنگل های وسیع پونه های کوهی قرار داشت. جایی که از حضور یک گرگنه پاک بود. بخاطر همین نامجون انتخابش کرد تا از آنجا نیرو های مخفی اش در کاریستینیا را سازمان دهی کند.
یکی از سرباز ها جلویش تعظیم کرد و با احترام دستش را روی سینه اش مشت کرد. نامجون از اسبش پایین آمد و گفت: هیونجین کجاست؟
قبل از اینکه سرباز جوابش را بدهد، هیونجین نزدیک آمد و با صدای بلند به برادرش خوشامد گفت. نامجون با لبخند به بازوی هیونجین ضربه ای وارد کرد و پرسید: میدونستم میتونم بهت اعتماد کنم. هیونجین هم با قدردانی برایش سر تکان داد.
سرباز و برادرش، با هم تعظیم کردند دور شدند. دستی به گردن پیتر کشید و به ستونی چوبی وصلش کرد و داخل جنگل به راه افتاد. چادر های نظامی را یکی یکی برسی کرد تا اینکه نور نارنجی رنگ طلوع در جنگل پخش شد. کمی دیگر هم راه رفت تا اینکه خودش را در وسط جنگل پیدا کرد. درخت های کهن سال و بلند سرو را دید که بالای سرش طاقی ساخته بودند و اشعه های خورشید به زور خودشان را از شاخه های ضخیم درخت ها رد می کردند تا به زمین برسند.
ناگهان تصویر واضحی جلوی چشمانش جان گرفت. همین جا بود. درست همین جا بود که برای اولین بار رایحه ی مست کننده ی نارگیل را حس کرده بود. همین جا برای اولین بار حس کرد از بتا بودن خسته شده. آنقدر دچار دژاوو شده بود که ناگهان احساس کرد دوباره رایحه ی نارگیل را حس می کند. تا اینکه خش خش برگ ها و شاخه هایی را شنید. چرخید و درخت کوتاهی دید که شکوفه های صورتی و بنفشش تمام شاخه هایش را پوشانده بود. اما موهای مشکی رنگی که در حال تکان خوردن بودند از چشم های نامجون دور نماند. دوباره بو کشید و بوی نارگیل را حس کرد. با تعجب و تردید به سمت درخت رفت. رایحه قوی تر و  پر رنگ تر شده بود. تا اینکه بالاخره به علاوه های موهای مشکی، صورت سفید رنگش هم نمایان شد.
_ تویی!
اولیویا که با درماندگی روی شاخه ای نشسته بود و به تنه ی درخت چسبیده بود و سعی می کرد خودش را مخفی کند، با عصبانیت آه کشید. موهای شلخته اش را کنار زد و ناچار گفت: پس شناختی.
ناگهان ترس و اضطراب گریبان نامجون را گرفت. کمتر از چند متر از نیروگاه نظامی اش فاصله داشتند. ممکن بود آن امگا پایگاهشان را شناسایی کرده باشد؟
اولیویا که فکرش را خوانده بود گفت: نگران نباش. به کسی چیزی نمیگم.
نامجون از بیخیالی امگا شوکه شد.
_ فکر می کردم علیه آلفاها باشی.
رایحه ی نارگیل شدید تر شد. نامجون تصمیم گرفت از درخت بالا برود.
اولیویا با خودش زمزمه کرد: آلفا ها واقعا احمقن.
نامجون پایش را روی چند شاخه گذاشت و خودش را بالا کشید. از حرف اولیویا خنده اش گرفت.
_ جوابمو ندادی.
_ واقعا فکر میکنی اونا هنوز نفهمیدن پایگاهتون کجاست؟
حرفش باعث شد نامجون ثانیه ای برای گرفتن شاخه ی بعدی مکث کند. اما بالاخره خودش را بالا کشید و کنار اولیویا روی شاخه ی درخت نشست. اولیویا پی حرفش گفت: امگا ها از چیزی که فکر میکنی باهوش ترن. باور کن.
نامجون همیشه انتظارات بدترین را از امگا ها داشت اما تنها امگایی که در زندگی اش دیده بود مادرش بود. مادر خودخواه و احمقش. شاید فکر میکرد بقیه هم شبیه مادرش هستند. به خاطر همین دست کمشان می گرفت؟
_ چرا اینجایی؟ تعقیبم می کردی؟
اولیوبا با چشم غره ای جواب داد: قبل از اینکه پایگاهتونو بسازید، اینجا مخفیگاه من بود.
_ مخفیگاه؟
اولیویا دیگر تایید نکردو در حال نوازش گلبرگ های درخت بود.
_ چرا  تو مخفیگاهی؟ صادقانه بگم یکم مسخره ست. اینجا اصلا شبیه مخفیگاه نیست.
اولیویا که عصبانی شده بود، گفت: دست خودم نیست!
بعد آه کشید: نمی تونستم بخوابم.
نامجون فکر می کرد حضورش آنجا بی فایده است. باید به پایگاه برمیگشت و قبل از ظهر راه قصر را پیش می گرفت. اما بوی نارگیل میخکوبش کرده بود. درست همان نارگیلی که شب ماه کامل استشمام کرده بود.
بادی بین شاخه ها پیچید و چند تره از موهای اولیویا تکان خوردند و جلوی چشمانش قرار گرفتند. توجه نامجون به چشمانش جلب شد. سیاه و برق. چقدر این چشم ها این روز ها سر راهش سبز می شدند. یادش امد چشم های امگایی که در ماه کامل دیده بود، در آن تاریکی خفقان آور بدجور می درخشیدند.
نامجون بدون فکر چانه ی امگا را گرفت و صورتش را به سمت خودش چرخاند.
_ من تورو میشناسم.
اولیویا با تعجب به فرمانده نگاه کرد. بعید میدانست فکری برایش باقی مانده باشد. درست مانند افراد مست رفتار می کرد.
_ چی دار...
بوی فندق در بینی اش پیچید. رایحه ای غلیظ و مسحور کننده. همان چیزی که سعی داشت ازش فرار کند. به خاطر همین بو به قصر نمی رفت و حالا درست کنارش نشسته بود. دوست داشت از درخت پایین بپرد و تا میتوانست از آنجا دور شود اما این کار به نظر غیر ممکن می رسید چون اولیویا حتی نمی توانست صحبت کند. صدایی از گلویش در نمی آمد. انگار یخ زده بود. با وجود اینکه در بهار بودند.
باد حالا به نسیم آرامی تبدیل شده بود. نامجون نمی توانست دست از خیره شدن به چشم های گیرای آن امگا بردارد. از آن موقع بار ها جلویش ظاهر شده بود. چطور آن چشم ها را نشناخته بود؟ به خاطر مصرف معجون ها بود؟ چه اتفاقی افتاده بود که از چشم های به این درخشانی غافل مانده بود؟
صدای ترک خوردن چیزی به گوشش رسید و بعد کمتر از چند لحظه طول کشید تا شاخه بشکند و روی زمین بیافتند. ضربه ی محکمی به پشت سر اولیویا خورد و احساس کرد بازویش قطع شده! اما برعکس او، نامجون روی چیز نرمی فرود آمد. روی بازو هایش بلند شد و به صورت اولیویا نگاه کرد که کمتر از چند سانتی متر با خودش فاصله داشت. درست موقعی که آن فاصله داشت توسط نامجون از بین می رفت، اولیویا دست هایش را روی شانه های نامجون گذاشت و هولش داد. بلند شد و فهمید به سختی می تواند راه برود. با این حال داشت تند راه می رفت و از آنجا دور میشد. اما ناگهان برگشت و گفت: خوشحالم افتادیم.
نامجون که در حال تکاندن خاک و پونه های روی لباسش بود، پرسید: چرا؟
_ چون نزدیک بود کنترلمو از دست بدم.

𝐓𝐡𝐞 𝐇𝐨𝐥𝐲 𝐓𝐡𝐫𝐨𝐧𝐞 | 𝐒 2Where stories live. Discover now