Red Thunder

39 10 5
                                    

_ طوفان قرمز؟
نامجون چشمش را از تابلوی بالای ساختمان گرفت و به اولیویا نگاه کرد.
_ این چجور اسمیه؟ بیشتر بهش میخوره اسم اژدها باشه.
اولیویا در چوبی میخانه را باز کرد و گفت: بعدا میفهمی.
به محض اینکه نامجون چکمه اش را روی زمین چوبی میخانه گذاشت، بوی آبجو و کاه و عرق به بینی اش هجوم آورد. با خودش فکر کرد بوی اینجا حتی از اسطبل پیتر هم بد تر است.
اولیویا راهش را از بین زن ها و مرد هایی که روی میز خم شده و بلند بلند می خندیدند باز کرد و روی صندلی پشت پیشخوان نشست. نامجون دنبال پنجره ای میگشت تا شاید بتواند نفس بکشد. اما هیچ پنجره ای در کار نبود. ناچار کنار اولیویا نشست و آرام نفس حبس شده اش را آزاد کرد.
اولیویا دست هایش را پشت سرش گذاشت و پاهایش را روی پیشخان جا کرد. نامجون حدس زد شاید دختر خاله اش اینجا کار میکند. انتظار داشت زنی با لباس های آراسته ی ابریشمی و موهای پریشان جلویش ظاهر شود.
اما بر خالف انتظارش کسی که پشت پیشخوان حضور داشت، اصال به تصوراتش نزدیک نبود.
دختر، موهای مشکی بلندی داشت که پشت سرش بسته بود. پوست خیلی سفیدی داشت که چشم های تیره اش را بیشتر جلوه میداد. نیم تنه ی بی آستینی پوشیده بود که رنگ ارغوانی اش با رنگ لب های سرخش جور در می آمد.
_ سالم اولیویا.
اولیویا با چشم های بسته اش دست تکان داد.
_ سلام الکس.
الکس، چشم های کشیده اش را که شباهت زیادی به چشم های روباه داشتند، به نامجون دوخت. نامجون زیر نگاهش احساس کرد شبیه پسر بچه ها شده.دختر ابرویی بالا انداخت و روی پیشخوان خم شد. صورتش را جلو آورد و به قدری به نامجون نزدیک شد که نفس گرمش به صورت نامجون می نشست. نامجون عقب و عقب تر رفت تا کمرش آنقدر خم شد که اگر دست هایش روی میز نبود، الان روی زمین می افتاد.
الکس چند بار پلک زد و گفت: این پسر خوشتیپ کیه با خودت اوردی؟
اولیویا که با خنده به قیافه ی نامجون نگاه می کرد، با لبخند مو ذیانه ای گفت: آشناست.
الکس پوزخندی زد و گفت: جالبه.
و بعد بلند خندید و صاف ایستاد. نامجون نفس راحتی کشید و کمرش را راست کرد.
الکس دست به سینه شد و پرسید: خب، چی میتونم بیارم براتون؟
قبل از اینکه نامجون بتواند درخواست یک لیوان آب جو کند، اولیویا دستش را روی دهان فرمانده گذاشت و جواب داد: خودت میدونی چی میخوام.
و به الکس چشمک زد. الکس با چشمان گرد سوتی کشید و به سمت جایی رفت که نامجون حدس میزد حکم مرگش را صادر خواهد کرد.
پانزده دقیقه بعد، الکس در حالی که دو لیوان چوبی را که اندازه ی بطری بودند در درست داشت، به پیشخوان برگشت. لیوان ها را جلوی اولیویا و نامجون سر داد و گفت: خوش باشید عزیزانم.
و بوسه ای برای فرمانده فرستاد و دور شد.
نامجون با دیدن نوشیدنی ها، لرزید. رنگشان قرمز خونی بود و کف رویشان قل قل می کرد.
انگار هنوز هم زیرشان اتش بود. درست مثل طوفان قرمز.
اولیویا دست هایش را بهم کوبید و با ذوق و شوق بوی نوشیدنی را داخل ریه هایش کشید.
لیوان خودش را برداشت و به نامجون گفت: شروع کن. بهت اطمینان میدم پشیمون نمیشی.
نامجون فقط یک آبجوی ساده میخواست. اما این، هیچ شباهتی به آبجو نداشت.
_ بهتر از هیچیه.
در حالی که به خودش امیدواری میداد، لیوانش را برداشت و یک قلوپ از ماده ی قرمز رنگ را نوشید.
_ خدای بزرگ!
اولین قلوپ، بهترین کاری بود که نامجون در زندگی دست به انجامش زده بود.
تمام ذرات طوفان قرمز از عصب های گرگینه اش بالا رفتند و به مغزش رسیدند و مثل یک زمین لرزه ی شدید، تکانش دادند. نامجون حس کرد دوباره و دوباره در حال متولد شدن است. با هر قلوپ دنیای اطرافش محو تر میشد و صدا ها واضح تر میشدند. حتی وقتی خودش حرف میزد، صدا در سرش می پیچید.
لیوان خالی طوفان قرمز را روی پیشخان کوبید و دور دهانش را پاک کرد.
_ این بهترین چیزیه که تا حالا تو زندگیم امتحان کردم !
اولیویا پوزخندی از رضایت زد و با صدای بلند گفت: یکی دیگه براش بیارید!
دو لیوان، تبدیل به چهار لیوان شد. چهار لیوان، تبدیل به ده لیوان شد و طولی نکشید که حساب لیوان هایی که خالی و پر میشدند، از دست نامجون در رفت.
نامجون چندمین لیوانش را برداشت و از روی صندلی اش بلند شد. انرژی را در تمام بدنش احساس می کرد. انگار هزاران مورچه به جانش افتاده بودند و وادارش می کردند تا حرکت کند.
روی یکی از میز ها پرید. چوب میز زیر چکمه هایش صدای بلندی داد و توجه مشتریان میخانه را جلب کرد.
نامجون طوفان قرمز را با صدا هورت کشید و وقتی لیوانش خالی شد، آروغ بلندی زد.
سکوت در میخانه حکمفرما شد. ناگهان زن قد بلندی که موهای کوتاه و بازو های بزرگی داشت، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و پشت سرش صدای خنده و قهقه ی همه بلند شد.
نامجون فریاد کشید: همه مهمون من!
صدای تشویق و تمجید مرد ها و زن های پیر و جوان بلند شد. نامجون رو کرد به پیشخان و گفت: الکس! به همه شون طوفان بده!
*
نامجون نمی دانست میخانه ی طوفان قرمز خیلی مشهور است. خیلی طول نکشید تا خبرش پیچید که پسری پیدا شده که تصمیم گرفته همه را مهمان کند. آن هم به صرف طوفان قرمز.
همه دست از کارشان کشیدند و به میخانه هجوم آوردند. حتی خانواده هایی که کنار هم بودند تصمیم گرفتند شام را در طوفان قرمز میل کنند. مشتری ها آنقدر زیاد شدند که الکس مجبور شد میز و صندلی های خاک خورده را از انباری بیرون بیاورد و بیرون مغازه و جلوی در بچیند تا همه جایی برای نشستن داشته باشند.
اما هیچکس دلش نمیخواست بیرون باشد. اتفاقات خوب، داخل ساختمان می افتاد.
مردی با ریش بلندی که تا پایین گردنش میرسید، یکی از لیوان های چوبی را برعکس کرده بود و با حرکت دست هایش لیوان را به ساز تبدیل کرده بود. دختر نوجوانی هم که موهای بلند و پر پشتی داشت که آن ها را پشت سرش بافته بود، کنار مرد نشسته بود و با جوش و
خروش گیتار می نواخت. در گوشه و کنار میخانه پر بود از افرادی که در جنب و جوش بودند و میرقصیدند و شادی می کردند. الکس و همکار هایش هم چند وقت یک بار سینی های پر از طوفان قرمز را این طرف و آن طرف پخش می کردند و لیوان های خالی را جمع
می کردند.
بچه های کوچک هم راهشان به میخانه باز شده بود و دور و بر دختر نوازنده می چرخیدند.
نامجون هم در این بین، طرفداران زیادی پیدا کرده بود. کنار هر میز می ایستاد و با حواس نه چندانی که برایش باقی مانده بود، در مورد موضوعاتی بحث می کرد که حتی برای خودش هم غریبه و نا آشنا بود. حتی به یکی درباره ی رابطه ی عاشقانه اش نصیحتی کرد و چند دقیقه بعد آن مرد را دید که از کنار هر دختری که رد میشود، بوسه ای بر لبانش می نشاند. نامجون به خودش افتخار می کرد. اما نمی دانست چرا.
و اولیویا، گوشه ای از میخانه را برای خودش خریده بود!
شاهدخت جوان کاریستینیا، روی میزی ایستاده بود و بیشتر از چهل مرد و زن کوچک و بزرگ با چشمان گشادشان، دورش حلقه زده بودند. کنار میز پر از لیوان های پر و خالی طوفان قرمز بود. الکس یکی را کاملا مخصوص این میز قرار داده بود.
افراد دور اولیویا مدام فریاد میزدند: بعدی! بعدی! بعدی!
و اسکناس و سکه های داخل دستشان را روی میز کنار اولیویا پرتاب می کردند. تعداد اسکناس ها آنقدر زیاد بود که چکمه های اولیویا دیگر چوب میز را لگد نمی کردند.
پیشخدمت جدیدی آمد و سینی جدیدی پر از طوفان قرمز روی میز گذاشت. اولیویا خم شد و لیوان جدیدی برداشت. لیوان را جلوی مرد ها و زن ها گرفت و داد زد: پنجاه و نه!
و لیوان را سر کشید. ماده ی قرمز، از گلویش پایین رفت و در معده ی بیچاره اش توقف کرد. شاهدخت لیوان خالی را زمین انداخت و دوباره یکی دیگر برداشت.
_ شصت!
تشویق ها و داد و فریاد ها بیشتر شدند. اولیویا لیوان را در کمتر از ده ثانیه خالی و روی زمین انداخت.
بعد روی زانو هایش فرود آمد و دست های مشت شده اش را رو به آسمان گرفت. مانند قهرمانی که غیر ممکن را ممکن کرده بود.
زن ها و مرد هایی که شرطشان را برده بودند، با اشتیاق پول هایشان را برداشتند و افراد کمی که فکر می کردند این دختر عجیب نمی تواند انقدر بنوشد، با چشم های غم زده با پولشان خداحافظی می کردند.
اولیویا با یک حرکت نمایشی روی زمین ملق زد و فریاد شادی سر داد. دست هایش را بدست هر کسی که نزدیکش می شد می کوبید و پیشانی اش را به پیشانی شان می چسباند و اسکناس هایی که به طرفش دراز شده بود را در جیب هایش جا میداد.
ناگهان صدای مهیب جیغ و خنده امد و همه به طرف وسط میخانه کشیده شدند. پسر جوانی هم به جمع نوازندگان اضافه شده و با سوت زدن، جو تازه ای به جمعیت داده بود.
اما هجوم یک باره ی افراد، به خاطر نوازنده ی جدید نبود. به خاطر پسر جوان و خوش
سیمایی بود که روی میز وسط میخانه پریده بود و با چکمه هایش صدا های تازه ای در می آورد. پا هایش را به چپ و راست تکان میداد و پاشنه ی چکمه هایش را به میز چوبی می کوباند. انگار ساز جدیدی ساخته بود که همه دوستش داشتند.
اولیویا با دیدن فرمانده ی کاملور که با موهای ژولیده و صورت عرق کرده اش روی میز پریده و با پاهایش می رقصد، شروع کرد به خندیدن. ظاهر جدی و متفکر فرمانده از بین رفته بود و حالا لبخند درازی از گوش تا گوش روی صورتش نقش بسته بود.
اولیویا با خودش فکر کرد فرمانده ای که میشناخته، الان شبیه پسر های جوانی شده که روز و شب خود را در دهکده و میگذرانند و در میخانه ها کار میکنند و هر روز صبح شیر گاو ها را می دوشانند. حتی خبری از شمشیر دور کمرش نبود. معلوم نبود شمشیرش را در کدام شرط بندی گرو گذاشته اما هیچ نگرانی بزرگ یا کوچکی در چهره اش وجود نداشت. فقط شادی بی قید و شرط.
حالت چهره اش، باعث شد اولیویا هم روی میز بپرد. نامجون متوقف شد و به منجی زیباش نگاه کرد. همه ی صدا ناگهان متوقف شدند و فقط صدای پا های اولیویا بودند که سعی داشتند از حرکت های نامجون تقلید کنند. و خیلی هم موفق بودند.
لبخند نامجون بزرگ تر شد و حرکت پا هایش را از سر گرفت. صدای ساز و تشویق ها دوباره شروع شدند. حتی بلند تر.طولی نکشید که نامجون و اولیویا با هم هماهنگ شدند و با حرکات شبیه بهم دور میز می
چرخیدند و فریاد های شاد و خوشحال حضار را دنبال خودشان می کشاندند.
ناگهان زوج جوانی روی میز کناری پریدند و دست در دست هم چرخیدند و شروع به رقصیدن کردند. حرکت پایشان به اندازه ی اولیویا و نامجون تمیز و یکدست نبود اما چه اهمیتی داشت؟ فقط شادی خالص مهم بود.
الکس به موقع دست به کار شد و میز ها را پشت سر هم به همدیگر چسباند.
زوج های دیگری روی میز های دور و نزدیک پریدند و شروع به چرخیدن و پریدن و رقصیدن کردند. حتی یک زوج پیر با موهای سفید و چروک های کوچک و بزرگ، میز پشت اولیویا و نامجون را اشغال کرده بودند و جوری می رقصیدند و ماهر بودند که انگار به دوران جوانی خودشان بازگشته و دوباره جان دوباره گرفته بودند.
حتی بچه ها هم دست به کار شدند. دست همدیگر را گرفته و دور تا دور میخانه را طی می کردند. دیگر خبری از امگا های برتر و آلفا های خدمتکار نبود. آنها همه "گرگ" بودند.
فقط همین. دیگر برای امگایی مهم نبود که دارد با یک آلفا می رقصد یا برای بتایی اهمیت نداشت که شانه به شانه ی یک امگای اشراف زاده میرقصد. به یکباره تمام رسومات طبقاتی، از بین رفتند و بی اهمیت شدند. درست مثل یک دنیای یک دست و بی نقص. هرچند بعید.

𝐓𝐡𝐞 𝐇𝐨𝐥𝐲 𝐓𝐡𝐫𝐨𝐧𝐞 | 𝐒 2Where stories live. Discover now