Dream?

32 11 5
                                    

آرام چشم هایش را باز کرد. هنوز در اتاق فرمانده بود. با این تفاوت که اتاق دیگر تاریک نبود. همه جا روشن شده بود و نور آبی رنگ خوشایندی به خود گرفته بود.
فرمانده دیگر به پای تخت تکیه نداده بود. اولیویا حدس زد به سختی خودش را روی تخت رسانده و روی تشک دراز کشیده. الیویا بالای سرش ایستاد و وقتی دید فرمانده نفس میکشد، نفس حبس شده اش را بیرون داد. حالا دیگر می توانست به اتاق خودش برگردد. احتمالا الان تمام خدمتکار ها اطراف اتاق ها پرسه میزدند تا برای مهمان ها شمع های تازه و آب گرم ببرند. پس نمی توانست از در بیرون برود. اگر کسی میدید که از اتاق فرمانده ی کاملور بیرون آمده احتمالا افکار بدی در سرش شکل می گرفت.
قبل از اینکه به ایوان برسد و اتاق را ترک کند، یاد چیزی افتاد که آرزو می کرد ای کاش دیشب یادش می آمد.
داخل جیب شلوارش را گشت و شیشه ی کوچکی حاوی کرم آبی رنگی بیرون آورد. روز های داخل کوهستان را به یاد آورد که سرلشگر یوجی برای زخم های سطحی اش همچین کرمی بهش داده بود تا روی زخم هایش بمالد.
مطمئن نبود که باید اینکار را میکرد. از کی تا حالا به فکر آلفا های خودخواه بود؟
قبل از اینکه فرمانده ی خوابیده را پشت سرش رها کند و از ایوان پایین بپرد، رایحه ی لذت بخش فندق تردی به مشامش رسید. برگشت و صورت فرمانده را دید. لبخند کمرنگی روی لب هایش ظاهر شده بود. به نظر می رسید در رویای خوشایندی سر میکند.
دیگر فکر نکرد و شیشه را روی میز کنار تخت گذاشت. تکه ای کاغذ و یک مداد پیدا کرد و
پیغام کوچکی نوشت. دیگر معطل نکرد و از ایوان پایین پرید.
*
یوجین، بعد از دیدن خارج شدن خواهرش، به اتاق نامجون وارد شده بود. حالا بالای سرش
ایستاده بود و فقط نگاهش می کرد.
دیشب که خوابش نمی برد، تصمیم گرفت برای هوا خوردن بیرون بیاید اما بعد از دیدن اولیویا که به شیشه ی ایوان اتاق فرمانده ی ارتشی که مهمانی تاج گذاری خواهر بزرگش را خراب کرده بود، ضربه میزد، نتوانست جلوی کنجکاوی خودش را بگیرد.تمام لحظاتی که نامجون با خواهرش صحبت می کرد را دیده بود. تا بعد از طلوع خورشید پشت نرده های ایوان پنهان شده بود و حالا که خواهرش دیگه اونجا نبود راحت داخل اتاق
شده بود.
نمی توانست از تماشا کردن صورتش دست بکشد. تا اینکه چشم های نامجون آرام از هم فاصله گرفتند. یوجین سریع به سمت ایوان رفت ت ا قبل از اینکه فرمانده به چیزی مشکوک شود آنجا را ترک کند اما دست نامجون ساعدش را گرفت.
_ نرو.
بعد از شنیدن صدای ضعیفش، آرام به طرفش چرخید. مطمئن بود که با خواهرش اشتباه گرفته شده.
نامجون با دیدن قیافه ی متفاوتی که دیشب نظاره گرش بود، اخمی کرد.
_ شاهدخت یوجین؟
یوجین آب دهانش را قورت داد. اصلا نباید به اتاق وارد میشد.
نامجون نیم خیز شد. حس کرد در فضای نا آشنایی قرار دارد. نگاهی به اطرافش انداخت.
هنوز هم ملافه های خونی روی زمین بودند و شمشیر یوگیوم هم نزدیک در به چشم می خورد. به خودش شک کرد.
_ اون... اون د ختر کجاست؟
به سمت یوجین چرخید. حالا در چشم هایش غم و ناراحتی زیادی غوطه ور شده بود.
اولین فکری که به ذهن یوجین رسید این بود: یعنی اولیویا رو نمی شناسه؟
وگرنه می تونست سوالات دقیق تری بپرسد. ولی بعید نبود. حتی خودش هم این روز ها خیلی کم تر اولیویا را میدید. تعجبی نداشت اگر فرمانده او را نمی شناخت.
آرام پرسید: کدوم... دختر؟
چشم های نامجون بزرگ شدند. انگار ناگهان به تکه ای سنگ تبدیل شده بود. با خودش فکر کرد نکند خیالاتی شده بود. چرا تازگی ها مدام فقط یک دختر را میدید. به هر حال خون زیادی از دست داده بود. ممکن بود توهم زده باشد.
با صدای لرزانش پرسید: دیشب تو... اینجا بودی؟
جوری این سوال را کرده بود که انگار به جونش وابسته بود.
یوجین بدون فکر کردن سرش را به بالا و پایین تکان داد.
نامجون، جوری نفسش را بیرون داد که انگار شمشیری از شکمش در آورده بودند. با خودش گفت: پس واقعا خیالاتی شدم.
یوجین از جواب خودش تعجب کرده بود. شر شر عرق می ریخت. احساس می کرد داخل کوره ی کیک پزی ست.
نامجون به پهلو چرخید و چشمش به شیشه ی کوچکی حاوی کرم آبی رنگی خورد. یاد داشت کنارش را برداشت و رویش را خواند.
" ازش استفاده کن "
به سمت یوجین چرخید و گفت: تو گذاشتیش؟
_ چی؟
به یادداشت و بعد به شیشه ی کوچک نگاه کرد. خوب میدانست اون کرم برای چیست. دوباره سر تکان داد.
نامجون شیشه را برداشت و چوب پنبه ی رویش را جدا کرد. بوی خوبی زیر دماغش پیچید.
_ ازت ممنونم.
انگشتش را به کرم اغشته کرد و پارچه ی روی زخمش را کنار زد. یوجین با دیدن زخم نامجون ، شوکه شد. فکر می کرد شاید فرمانده داخل یک مبارزه ی تمرینی زخمی شده. ولی این زخمی که الان جلوی چشم هایش بود، اصلا تمرینی به نظر نمی رسید.
_ بزار کمکت کنم.
شیشه را از فرمانده گرفت و با انگشتش کرم را دور تا دور و روی زخم پخش کرد. با لمس پوست فرمانده، لرزی به بدنش افتاده بود اما نشانش نمی داد. سعی می کرد با سوالات مهمی که برایش پیش آمده بود، ذهنش را مشغول کند.
چرا فرمانده در اتاقش زخمی شده بود؟
چرا یکی از شمشیر های تزئینی که تیغه اش خونی بود در اتاقش بود؟
اولیویا چطور به کمکش آمده بود؟
آرزو می کرد که ای کاش میتوانست این سوالات را از فرمانده بپرسد. اما باز کردن دهانش ناممکن شده بود.وقتی پخش کردن کرم به پایان رسید، شیشه را به فرمانده برگرداند.
_ خیلی سریع حالت خوب میشه.
نامجون خندید و گفت: دیشب هم همینو گفتی. داشتی گریه می کردی؛ یادت میاد؟
_ گریه می کردم؟
اولیویا گریه کرده بود؟ رو به روی یک دشمن؟
یوجین دوباره در نقشش فرو رفت.
_ اوه اره... گریه می کردم. خوب یادمه.
و مضطرب خندید.
فعال دوست نداشت به افکارش اجازه بدهد وقتی رو به روی نامجون ایستاده به ذهنش هجوم بیاورند. پس بهانه ای ساخت و گفت: باید برم سر تمرین. تو استراحت کن.
و به سمت در اتاق رفت.
قبل از اینه بیرون برود، صدای نامجون را شنید: هر وقت بتونم راه برم اون ترفندو بهت یاد میدم.
یوجین فقط به یک لبخند نصفه و نیمه بسنده کرد و از اتاق بیرون رفت. به خدمتکاری خورد که با دسته ای شمع و عود رو به روی اتاق بود. سریع به مرد گفت: فرمانده ازم خواستن بهتون بگم نیازی به شمع ندارن. باز هم میخوان استراحت کنن.
مرد تعجب کرده بود. اما فقط تعظیم کرد و از آنجا دور شد.
حالا یوجین میتوانست هرچه که میخواست فکرکند.
****
روز بعد، زمانی که شبنم صبحگاهی روی گلبرگ های باغ کاریستینیا نشسته بود و ابر های تیره رنگ آسمان را مجلس مهمانی در نظر گرفته بودند، خدمتکاری که تاکسیدوی سرمه ای رنگی پوشیده بود و پاپیون سفیدی به گردنش بود، پشت سر مشاور سلطنتی به تمام اتاق های مهمانی که برادران کاملور داخلش سکونت داشتند، سر زدند و دعوتنامه های کرم رنگ را به دستشان دادند.
جنس دعوتنامه که از مخمل قهوه ای بود، گولت میزد و وسوسله ات می کرد تا هر طور شده به آن مهمانی بروی. جایی که دو قلمروی دشمن در علیه هم ولی درست کنار هم، حضور داشتند.
چیز خطرناک تر، دعوت کنتس ها، کنت ها، لرد ها و مادمازل هایی بود که در هر دو قلمرو صاحب قدرت بودند.
وقتی نامجون متن روی دعوتنامه را خواند، ترس عجیبی به دلش افتاد. النور به تمام افرادی که در حکومت کاملور دست داشتند، خبر این مهمانی را داده بود. احساس می کرد قدرت بینایی اش را از دست داده. انگار اتفاقات نامرئی، بدون آنکه مطلع شود، مدام در حال افتادن بودند.
وقتی هوا تاریک شد، نامجون احساس خواب آلودگی کرد. شاید به خاطر وجود خون زیادی بود که از دست داده بود. اما فکر میکرد خودش را زیادی خسته کرده است.
با وجود زخم وخیمی که روی شکمش بود، از اتاقش خیلی خارج نشده بود و غذایش همانجا برایش سرو می شد. از کرمی که یوجین داده بود استفاده می کرد و وقتی به شکمش فشار می آورد، غیر از سوزشی خفیف، چیز دیگری حس نمی کرد. با خودش می گفت نشانه ی خوبیست. پس آسیب داخلی ندارد. اما این موضوعات، جل وی مشغله ی ذهنی اش را نمی گرفت.
مدام به شبی که زخم شده بود فکر می کرد. به وضوح به یاد داشت که آن دختر عجیب را در اتاقش دیده. حتی جزئیات لباسش را هم خیلی خوب به یاد می آورد. اما هر چه تلاش می کرد تا به جای صورت آن دختر، چهره ی یوجین را تصور کند، به جایی نم ی رسید. انگار که آن تصویر واضح تر و محکم تر از چیزی بود که نامجون می خواست. با این حال، مدام با ذهن
خودش مخالفت می کرد. امکان نداشت آن دختر را دیده باشد. شاید دفعات قبلی هم توهم زده بود.اول داخل کاملور، بعد پشت پنجره ی اتاقش و داخل جنگل های پونه.
چند جای کاملا متفاوت که نامجون ارتباطی بینش پیدا نمی کرد. پ س بیخیال شده بود. چیزی که الان باید با فکر کردنش مشغول میشد، مهمانی آینده بود.
دوباره دعوتنامه ی مخملی را از روی میز برداشت و نگاهش کرد.

"کنت، دوک، لرد و شاهزاده ی محترم؛
مفتخرم به اعلام برسانم که خاندان سلطنتی کاریستینیا مایل به برگزار کردن مجلسی ضمن پذیرایی شما خواهد بود.
به خاطر خلل موجود در مهمانی تاج گذاری شاهزاده هاسول، حضور در این مهمانی برای دو قلمرو واجب است. چرا که عدم حضور، نوعی بی احترامی تلقی خواهد شد.
منتظر دیدار با شما هستیم.
با سخاوت و بخشش
ملکه النور"

نامجون متن دعوتنامه را بیشتر از صد بار خوانده بود. اما باز هم با خواندش عصبی میشد.
دلش میخواست کاغذ گران قیمت را آتش بزند. تمام کلمات و حتی پارچه ی به کار رفته برای این نامه، جوری بود که انگار به کاملور توهین می کرد. از ملکه النور بعید نبود.
دعوتنامه را کناری انداخت و روی تخت دراز کشید. در حالی که به استقبال خواب می رفت، امیدوار بود که دوباره چهره ی آن دختر را داخل خواب نبیند.
*
یوجین نفس نفس زنان روی زمین نشست و غر زد: به عنوان مردی که تازه از مرگ برگشته زیادی سرحالی.
نامجون لبخند مغروری زد.
_ به این وضع عادت کردم.
_ اینکه با یه شمشیر تزئینی بهت حمله کنن و تا لب مرگ بری؟
لبخند نامجون ناپدید شد. از اون موقع به بعد، یوگیوم را ندیده بود. البته تلاشی هم برای دیدنش نمی کرد. دلش نمی خواست با همخونی که قصد کشتنش را داشت رو به رو شود.یوجین دستپاچه شد و سریع گفت: منظور بدی نداشتم...
_ چیزی که میگی درسته. به همین چیزا عادت کردم.
یوجین خودش را لعنت کرد. میدانست جو بینشان تغییر کرده. پس پیشنهاد داد: میای مرور کنیم؟
نامجون با زیرکی جواب داد: اگه بهم بگی هدفت مادرت از برگزاری این جشن چیه.
یوجین پوزخندی زد و ماهرانه شمشیرش را چرخاند.
_ من فقط یه شاگرد معمولی ام فرمانده. نمی تونی برای جاسوسی به من تکیه کنی.
_ بیخیال من فقط یه دلیل خواستم.
یوجین کت نیم تنه طورش را درآورد و روی زمین انداخت. موهایش را کش کوچکی بست و برای دفاع اماده شد.
_ قرار نیست بهش برسی.
نامجون خندید و شمشیرش را بالا اورد. اما قبل از اینکه حمله کند، چشمش به شیشه ی کوچکی خورد. درست مثل همانی که پیش خودش بود و هر روز ازش استفاده می کرد.
شیشه ای از کرم آبی رنگ که از جیب کت شاهدخت بیرون افتاده بود.
به سمت لباس یوجین رفت و شیشه را برداشت. شیشه تقریبا خالی بود. انگار مدت زیادی ازش استفاده میشده.
یوجین با جهشی کوتاه شیشه را قاپید و دوباره داخل کتش جا داد.
_ چی شده؟
نامجون جواب نداد. حتی به یوجین نگاه نکرد. ذهنش فقط درگیر یک موضوع بود: اگر شیشه ی نصفه و نیمه ی کنار تختش مال شاهدخت بود، پس احتمالا یوجین زخم های عمیق و زیادی داشت که بعد از کمتر از یک هفته ی دیگر شیشه ی دومی را تمام کرده بود.
با صدای بلند یوجین، از عالم خودش بیرون امد. سرش را تکان داد و خودش را جمع و جور کرد تا برای حمله آماده شود.
خودش را لعنت کرد که از هر بهانه ای استفاده می کرد تا حضور دختری را که هنوز اسمش را نمی دانست، در اتاقش تائید کند.

𝐓𝐡𝐞 𝐇𝐨𝐥𝐲 𝐓𝐡𝐫𝐨𝐧𝐞 | 𝐒 2Where stories live. Discover now