قسمت بیست و نهم: گم‌شده

2.1K 483 317
                                    


امگا طبق غریزه‌ای که به تازگی درونش درحال بیدارشدن بود، فاصله‌ی کم بینشون رو پر کرد و با فرو بردن صورتش داخل گردن آلفا، چشم‌هاش رو بست.
گردنِ آلفا بوی گل‌های ویستریا رو می‌داد؛ با‌این‌حال اون رایحه به‌قدری کم بود که انگار از پشت شیشه‌ی عطر، درحال بوییدن رایحه‌ای بود که درش حتی باز نشده.

«ساحره گفت رایحه‌ات برای توله خوبه، لطفاً رایحه‌ات رو کمی بیشتر آزاد کن.»

فرمانده بدون اینکه جوابی به سؤال آلفا بده، بحث رو به‌سمت خواسته‌ی خودش پیچوند و ذهن آلفا رو از سؤالش منحرف کرد.
این وسط آلفای عاشق که حتی یک بغل ساده رو هم از طرف امگاش غیرممکن می‌دید، با صدایی لرزون، گفت: «ولی من که بلد نیستم رایحه آزاد کنم!»

اصلاً چنین چیزی ممکن بود؟
آزاد‌کردن رایحه‌ای که حتی نمی‌دونست وجود داره!
تمام چیزی که آلفا در اون لحظه حس می‌کرد، بوی ضعیف ارکیده بود و نفس‌های داغی که پوست گردنش رو می‌سوزندن.
اون تابه‌حال توی زندگیش رایحه‌ای آزاد نکرده بود که بدونه چطور باید این کار رو انجام بده.
پس امگای فرمانده به کمکش اومد و با بوییدن محلی که غده‌ی رایحه‌اش قرار داشت و کشیدن زبونِ خیس و داغش روی غده‌ی رایحه‌اش به آلفا کمک کرد تا رایحه‌اش رو با قدرت بیشتری آزاد کنه.

«همین الان انجامش دادی، آلفا.»

گرگِ آلفا زوزه‌ی خوشحالی سر داد و تهیونگِ حیران با نفسی حبس‌شده و عرق سردی که روی کمرش نشسته بود، دست‌هاش رو دور امگاش حلقه کرد.
هر واکنشی از سوی آلفا می‌تونست امگا رو پشیمون و باز هم یک آجر دیگه به دیوار بینشون اضافه کنه؛ بااین‌حال حتی با وجود حلقه‌شدن دست‌هاش به دور کمرش، جونگ‌کوک پسش نزد، هیچ رفتار معترضانه‌ای هم مبنی‌‌بر اینکه از حرکت تهیونگ بدش اومده نشون
نداد و در سکوت و آرامش رایحه‌ی آلفا رو بویید.

تا جایی که امگا می‌دونست الان باید توله‌ی داخل شکمش اندازه‌ی یک جوجه‌ی تازه از تخم دراومده باشه، شاید هم کمی کوچیک‌تر؛ اما همون کوچولوی فسقلی که حتی قدرت لگدزدن هم نداشت، از همین حالا داشت قدرت‌نمایی می‌کرد و خواسته‌هاش رو با درد‌دادن و احساس بی‌قراری به پدرِ امگاش به کرسی می‌نشوند.

البته درحال ‌حاضر تمام خواسته‌های اون فسقلی نخود سایز به حس‌کردن حضور پدرِ آلفاش ختم می‌شد و هر چقدر که فرمانده از آلفا فاصله می‌گرفت، احساس بی‌قراری بیشتری می‌کرد.

بعداز یک وقفه‌ی کوتاه،‌ تهیونگ ناامید از اینکه حضور توله‌اش رو حس نمی‌کنه، کمر جونگ‌کوک رو به آرومی نوازش کرد و زیر گوشش به‌ نرمی لب زد: «جونگ‌کوکا، نمی‌شه از ساحره بخوای یک راه دیگه برای مخفی‌کردن توله‌مون پیدا کنه؟ این‌جوری... این‌جوری من هیچ‌وقت نمی‌تونم بوی شیرینش رو، لگدزدن‌هاش رو و از همه مهم‌تر حضورش رو تا زمانی‌که متولد می‌شه و درونت رشد می‌کنه ببینم و حس کنم.»

My you Where stories live. Discover now