قسمت سوم: گرگِ خوشبو

3.1K 532 207
                                    

تهیونگ:
مادربزرگم می‌گفت: «زمان‌های قدیم، اون موقع‌ها که هنوز دسته‌ها از یکدیگه جدا نشده بودن، دسته‌ای وجود داشت که به زیبایی و ظرافتشون شناخته می‌شدن. اون‌ها هیچ‌وقت در جنگ‌ها شرکت نمی‌کردن و بیشتر وقتشون رو به بودن در کنار فرزندانشون، خانه‌داری، آشپزی و کارهایی مثل کاشتن گل‌ها و بازی با حیوان‌ها می‌پرداختن.»
یادمه اون زمان، وقتی به مادربزرگم گفتم که دلم می‌خواست جزء اون دسته باشم، خندید و گفت: «اون‌ها دیگه وجود ندارن!»
هیچ‌وقت متوجه‌ منظور مادربزرگ نشدم؛ چراکه تا جایی که می‌دونستم هیچ گونه‌ای حتی بعد از جداشدن و درگیری بین دسته‌ها منقرض نشده بود!
تا زمانی که با اون آشنا شدم و اون‌جا بود که تازه متوجه منظور واقعیِ مادربزرگ شدم!

[فلش بک چهار ماه قبل]

زمان تمرینات بود و باز هم طبق عادت همیشگی، صبح اول وقت، پنهانی از پک خارج شدم.
ته‌یان برام محافظ‌هایی گذاشته بود تا مراقبم باشن؛ با این‌ حال درست همون لحظه که اون محافظ‌های بیچاره تصمیم به چرت‌زدن [هرچند کوتاه] گرفتن؛ پا به فرار گذاشتم.
کی گفته یک آلفا وظیفه داره همیشه و هر زمان در حال تمرین و شکارکردن باشه؟
مگه چه اشکالی داشت که یک آلفا به جای جنگ و خون‌ریزی، علاقه به کتاب‌خوندن و وقت‌گذروندن با گل‌ و گیاه‌ها داشت؟
مگه ما آلفاها دل نداشتیم؟

آفتاب در شرف بالااومدن بود و گنجشک‌ها روی شاخ‌وبرگ درخت‌ها، آماده‌ی آواز‌خوندن بودن.
چرخی به کمرم دادم و صدای ترق‌ مانند شکستن قولنجم، حسی مشابه قدم‌زدن با پای برهنه روی چمن‌های نم‌دار، اون هم در فصل تابستون رو داد.
در واقع الان هم اواسط فصل تابستون بود و هوا به‌شدت گرم.
یک‌‌‌دفعه دلم خواست به‌جای رفتن به‌کوه، توی اون گرما کنار رودخونه برم؛ پس جهت مسیرم رو عوض کردم و قدم‌‌زنان، راه خودم رو به‌سمت رودخونه کج کردم.

رودخونه فاصله‌ی زیادی با پک داشت، اگه بخوام به زمان شهری حساب کنم چیزی حدود چهار ساعت پیاده‌روی با سرعت گرگینه‌ها لازم بود تا به ‌رودخونه برسم.
دور بود؛ اما ارزشش رو داشت.
زمانی که خورشید از بالای سر شروع به تابیدن کرد، تونستم صدای حرکت موج‌‌های آب رو بشنوم. جنگل پوشیده از درخت‌های راش بود و زمین پر بود از سنگ‌ریزه‌ها، علف‌های هرز و قارچ‌های سمی.
چشم‌هام رو بستم و یک دَم عمیق گرفتم. عاشق این بو بودم، بوی خاک نمناک، علف‌های خیس خورده و... ارکیده؟
ابروهام کمی جمع شد و متعجب از بوی جدیدی که استشمام می‌کردم، یک دَم عمیق دیگه کشیدم و گوش‌های گرگم به آرومی تکون خورد. انگار اون هم از شنیدن این بو کمی مردد بود.

صدای حرکت موج‌های آب شدیدتر شد و صدای نفس‌زدن‌های شخصی، باعث بازشدن پلک‌هام شد.
آهسته و محاتاطانه، پشت درختِ راشِ تنومندی مخفی شدم و از پشت درخت، کنجکاوانه در پی پیداکردن گل‌های ارکیده، همه جا رو رصد کردم.
گل‌های ارکیده می‌تونستن کنار رودخونه رشد کنن؟
خب این سؤال رو باید از مادربزرگ فقیدم می‌پرسیدم که متأسفانه دیگه امکان‌پذیر نیست!
البته اون قبل از اینکه پیش الهه‌ی ماه بره، برای من یک کتاب قطور راجع به شرایط نگه‌داری گیاه‌ها و تمامی اطلاعاتی که می‌شد راجع‌به گیاه‌ها فهمید، به یادگار گذاشت. شاید از نظر بعضی‌ها یادگاری جالبی نباشه و ترجیحشون یک چیز گرانبهاتر مثل یک گردنبند یادگاری، ملک، اشیاء قیمتی و... باشه؛ اما این قشنگ‌ترین یادگاری بود که مادربزرگ می‌تونست برای منی که عاشق گل‌ها بودم، بذاره.

My you Where stories live. Discover now