«راستش... را... راستش...»
سرباز مِنومِنکنان یک کلمه رو تکرار کرد، تا زمانیکه فرمانده بالأخره طاقتش تموم شد؛ اما همچنان با حوصله گفت: «اینجا هیچکس قرار نیست سرزنشت کنه یا آسیبی بهت بزنه، پس از هیچچیز نترس و با دقت بهم بگو که چی دیدی.»
سرباز سری به نشونهی فهمیدن تکون داد و بزاق خشکشدهاش رو قورت داد. میدونست که فرمانده قرار نیست سرزنش و یا حتی تنبیهاش کنه.
به همون اندازه که آوازهی شخصیت خشک و جدی فرمانده همهجا پیچیده بود، همه از دلرحمبودن و شخصیتِ حمایتگر فرمانده هم خبر داشتن.«راستش، شب گذشته وقتی که درحال کشیکدادن مقابل درهای زندان بودیم من یک چیزی رو احساس کردم.»
ابروهای امگا درهم تنیدهشدن و پرسید: «چه چیزی؟»
«یک بو، قبل از اینکه اون شخص بهم حمله کنه یک بو احساس کردم، یک بوی خوب، یک بو شبیه به... شبیه به...»
سربازِ سردرگم با نگاهی گیج شده به امگای فرمانده نگاه کرد و با تصور اون بویی که شب گذشته استشمام کرده بود و حالا باز هم داشت احساسش میکرد، گفت: «بوی بچه، اون بو شبیه به بویی بود که از سوی شما میاد!»
نفس در سینهی امگای فرمانده محبوس گشت و عنبیههای دو رنگش لرزیدن. فکر به اینکه حتی یک سربازِ کم سنوسال هم تونسته بود بوی بچهای که باوری به وجودش نداشت رو حس کنه، چهار ستون بدنش رو به لرزه درآورد و بزاقش رو بیصدا قورت داد.
«بوی بچه؟»
سربازِ جوان سری به نشونهی مثبت تکون داد و خواست کلمهای به زبون بیاره که چسبیدنِ موجود کوچولویی به پای فرمانده و پیچیدن رایحهی تولهگرگ، حواس هر دو گرگینه رو به سوی پایین معطوف کرد.
تولهها برخلاف گرگینههای بالغ، رایحهای داشتن که میشد حضورشون رو احساس و از همدیگه تشخیصشون داد، رایحهای متفاوت که میشد اون رو به بوی بچه تشبیه کرد. به همین خاطر گرگها میتونستن گرگینههای باردار رو از سایر گرگینهها تشخیص بدن و در این بین، گرگینههای مادر و تولهها سریعتر متوجه بوی گرگینهی باردار میشدن.تولهامگا با چشمهای خوابآلود و موهای ژولیده خمیازهای کشید و آهسته گفت: «صبح بهخیر آقا.»
انگشتهای فرمانده لای موهای ابریشمی توله فرو رفتن و نگاه سربازِ گیجشده روی توله و دستِ فرمانده نشست. رایحهی بچه قویتر شده بود و سرباز در تشخیص منبع اون رایحه به مشکل برخورد. رایحه از سوی فرمانده بود یا اون توله؟
مطمئناً دومین گزینه منطقیتر بهنظر میرسید و با درک این موضوع که شاید وجود اون توله در کنار فرمانده باعث شده تا بوی بچه رو از سوی ایشون و حالا که داخل اتاق بودن حس کنه، خودش رو قانع و به تنهایی نتیجهگیری کرد.
YOU ARE READING
My you
Fanfiction_شانس آوردی آلفا، امگای قوی داری؛ با وجود شدت بالای ضربه، اما آسیب شدیدی بهش وارد نشده و مهمتر از همه اگه در حالت انسانی چنین آسیبی میدید درجا بچهاش رو از دست می داد؛ اما چون در حالت گرگینه... تهیونگ که تا اون لحظه با دقت به حرفهای ساحره گوش می...