قسمت نوزدهم

Start from the beginning
                                    

شب قبل وقتی بعد از شام به خونه رفته بود، پدرش با ذوق از آماده شدنش برای مراسم عروسیشون گفته بود و اجازه نداده بود لوهان خبر کنسل شدن مراسم رو بهش بده.

لوهان جدا احساس میکرد داره یکی از بزرگترین اتفاقات زندگیش رو کنسل میکنه و بابتش ناراحت بود.

اما از سمت دیگه، تمام شب گذشته رو با دونه‌ی گریپ‌فروتش حرف زده بود و کلی برنامه براش ریخته بود.

نه خودش و نه سهون، طعم داشتن یه خانواده‌ی عالی رو نچشیده بودن و حالا لوهان تصمیم داشت یه زندگی آروم و پر از عشق برای توله‌ی کوچولوی توی شکمش بسازه.

البته کنار سهون، آلفای دوست داشتنیش که بیشتر از خودش، برای اومدن اون کوچولو ذوق داشت.

-پس...لوهان داروی مکمل نیاز داره؟

با شنیدن صدای سهون، از فکر بیرون اومد و نگاهش رو از دست‌هاشون گرفت و به زن روبروش خیره شد.

دکتر خیلی کوتاه سر تکون داد و لب زد:

-آره. بهتره چند تا ویتامین و مکمل استفاده کنه. با بارداری احتمال پوکی استخوان توی بدنش بالا میره. اگر همین‌طور ادامه بده، مطمئنا به مشکل میخوره.

نسخه‌ی لوهان رو نوشت و بعد از امضا کردنش، گفت:

-یادتون باشه هر دو هفته یه بار بیاین اینجا. من باید زود به زود لوهان رو ببینم. بچه هم...فقط هر دو بار دیگه به سونوگرافی نیاز داره. مگر این‌که مشکل غیر مترقبه‌ای پیش بیاد.

لوهان و سهون هر دو سر تکون دادن و زن نسخه رو روی میز گذاشت تا سهون برش داره.

سهون بلند شد و سریع نسخه رو برداشت. کوتاه تشکر کرد و به سمت لوهان رفت. دستش رو گرفت و کمکش کرد به آرومی از روی صندلی بلند بشه.

هر دو از مطب بیرون اومدن و لوهان یه نفس عمیق کشید.

-باید هر چه زودتر به پدرم بگم. هنوز چیزی از وجود اون کوچولو حس نمیکنم، ولی میتونم حس کنم احساساتم بهم ریختن. واقعا دلم نمیخواد یه شب دیگه تنها بخوابم...

کلافه گفت و سهون بوسه‌ای پشت دستش گذاشت.

-باشه عزیزم. امشب خودم با پدرت حرف میزنم.

گفت و دست آزادش رو پشت کمر لوهان برد. رابطه‌اش با پدر لوهان خوب بود و مطمئن بود اون مرد قراره عاشق نوه‌اش بشه، اما نگران بود که اون مرد مهربون و حامی رو به خاطر بهم ریختن برنامه‌ی ازدواجشون، از خودش ناامید کنه.

پدر لوهان توی رابطه‌شون، واقعا برای سهون هم پدری میکرد و سهون نمیخواست اون حامی بی قید و شرط رو از دست بده.

//////////////

هر دو استرس داشتن و سهون حتی میتونست حرکت قطره‌های عرق رو روی تیغه‌ی کمرش حس کنه.

Just A Random Omega Where stories live. Discover now