«3»

211 78 129
                                    


مجله‌های مد و فشن رو ورق زده‌بود. مجله‌های زیبایی رو ورق زده‌بود. کمد لباس‌هاش رو مرتب کرده‌بود. طره‌ی بلند رها شده‌ی موهاش رو به دقت بافته و بسته‌بود. یک ماسک روشن‌کننده روی پوست صورتش گذاشته‌بود. تمام این‌کارها، فقط در بیست و چهار ساعت اول. بیست و چهار ساعت بعدی، دراز به دراز جلوی در اتاقش افتاده‌بود، به پهلو، و انگشتانش رو جلوی نور آفتاب باز و بسته می‌کرد و با سر سنگین و مغز گیج و دردِ افزاینده در استخوان‌ها و چشم‌های خمارش، نقاط ریز جای سوزن رو می‌شمرد. دقیقا یک طرف ساعدش، مثل حشره‌های ریز قرمزی پشت هم ردیف شده‌بودند. دستش رو بالاتر نگه داشت. آیا سوراخ ناشی از خلال‌دندان هم همین‌قدر قطر داشت؟ سر سوزن و سر خلال دندان چقدر تفاوت داشتند؟ سر سوزن چند اینچ بود؟ اصلا با اینچ محاسبه می‌شد؟ بکهیون برای سوزن‌هاش یک اصطلاح داشت. برای هر بیست و پنج قطر سوزن‌هاش اصطلاحی داشت که الان به یاد نمی‌آورد. الان فقط به پوست شفافش زیر نور آفتاب نگاه می‌کرد. پوستی که اشعه‌ی نور خورشید رو انگار عبور می‌داد و به رنگ صورتیِ ملایمی در می‌اومد.

از بیرون می‌تونست صدای بیلچه‌ی باغبانی، نفس‌نفس زدن و حرکت خاک رو بشنوه. دستش رو ناگهان پایین انداخت و به چشم‌انداز درِ بهارخواب، نگاه کرد. جایی که بکهیون نشسته‌بود و پیازهای نرگس و بوته‌ی رز عزیز رو براش می‌کاشت. کلاه حصیری و دستکش‌های سبز تیره‌ی احمقانه‌ای پوشیده‌بود. نوک بینی‌اش کمی گِل به چشم می‌خورد. دستش رو بالا آورد و برای سهون به حرکت در آورد و سهون هم متقابلا با بی‌حالی براش دست تکون داد. اتاق کوچکش از عطر گِل تازه، پر شده‌بود. پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. احساس ضعف و درد ناشی از ضعف، بهش اجازه نمی‌داد از جا بلند بشه. زخم‌های مچ‌هاش زیر پانسمان‌های عوضی می‌سوختند. باندها کثافت گرفته‌بود. نیاز به تعویض داشت. و تمام درک و برداشتش از جهان اطراف، به بوی خاک خیس شده‌ی جلوی پنجره‌اش، و صدای بیل زدن بکهیون، خلاصه می‌شد.

صدای کاشتن و ور رفتن با باغچه بالاخره قطع شد و بعد تونست بشنوه که بکهیون، هن و هن‌کنان وسایل باغبانیِ محدودش رو برمی‌داره و از پنجره دور میشه. به محض این‌که فاصله‌ی قدم‌های مرد به اندازه‌ی مناسبی رسید، سهون دوباره پلک‌هاش رو باز کرد. به یک دست تکیه داد و بعد به سختی از جا بلند شد و به طرف پنجره تلو تلو خورد. بازش کرد، کمرش رو جلو برد و کاملا به طرف باغچه خم شد. سر سنگینش بی‌هوا تاب می‌خورد، وزن مغزش رو انگار احساس می‌کرد و با نگاه تار و نمناکش، گل‌های تازه کاشته‌شده رو تماشا می‌کرد. گل‌ها، علف‌های هرز تکه‌پاره، یک کرم خاکی که لابد از به‌گا رفتنِ منزلش عصبانی بود و لابه‌لای تکه‌های به هم چسبیده‌ی خاک، می‌لولید. قبل از اینکه تعادلش رو از دست بده بالاتنه‌اش رو عقب کشید. کنار پنجره نشست و چانه‌ش رو لبه‌ی پنجره گذاشت. بکهیون گل نرگس بود. خودش گل رز رونده‌ صورتی، و غریبه با بوی خاکستر هم بوته‌ی ترومپت طلایی.

Emerald, DarlingWhere stories live. Discover now