معلق

30 8 1
                                    

روی نوک تپه‌ی سمت چپ جاده‌ی فرعی وایستاده‌بود. دست‌هاش رو تو جریان باد بازکرده‌ و چشم‌هاش بسته‌بود. این کار هرروزش شده‌بود.

باد موهای شکلاتیِ فرش رو تو صورتش پخش می‌کرد.
از دنیا بی‌خبر بود و تو دنیای خیالی خودش زندگی می‌کرد.
با شنیدن صدای لاستیک ماشین روی سنگریزه، چشم‌هاش رو بازکرد.

اونا خواهر کوچولوش رو اورده‌بودن؟!
به سمت پایین تپه می‌دوید و باد به صورتش برخورد می‌کرد و باعث می‌شد نفس‌کشیدن براش سخت بشه.

اما این مانع بلندبلند خندیدن پسربچه نمی‌شد. این کار بهش حس پروازکردن رو منتقل می‌کرد. مثل همون پرنده‌هایی که استراحتگاهشون شاخه‌های کاج توی حیاط بود.

«بابابزرگ!... بابابزرگ!... مامان و بابا رسیدن؟»
از در ورودی به‌سرعت گذشت و وارد خونه شد.
چشم‌هاش رو دورتادور خونه چرخوند اما هیچکس جز پدربزرگ غمزده‌ش اونجا نبود.

«هری... بیا اینجا پسرم.» پدربزرگ، هری رو در آغوش کشید و همون موقع بود که هری متوجه شد چشم‌های طوسی پدربزرگش تو اشک غوطه‌ورن.

«بابابزرگ... چی‌شده؟... چرا مامان و بابا آبجی رو نیاوردن؟»
پدربزرگ لبخند غمناکی روی لب نشوند و دستی روی موهای نوه‌ش کشید:«اونا... اونا الان توی آسمون یه ستاره دارن... تو ستاره‌ها رو دوست داری هری مگه نه؟؟»

هری به قطره‌های اشکی که روی گونه‌های پدربزرگش سرمی‌خورد خیره‌شد... اون خوب می‌دونست مردم کی توی آسمون ستاره‌دار می‌شن...

هری هیچوقت خواهرش رو ندید... اون دختر فقط چندساعت این دنیا رو دیده‌بود و خیلی زود رفته‌بود و پدر و مادرشون رو هم با خودش برده‌بود.

قراربود هری پیش پدربزرگش بمونه تا والدینش، خواهر تازه متولد شده‌ش رو از بیمارستان بیارن خونه... اما همه‌شون رفتن... بدون خداحافظی.
و هری رو با خودشون نبردن...

***

«لویی... لویی... الان وقت غش کردن نیست!»
با ضربه‌هایی که تو صورتش می‌خورد، چشم‌هاش رو بازکرد. دیدش تار و غیرواضح بود.
همین‌الان چه اتفاقی افتاده‌بود؟!
هری...
هریِ اون توی یه قفس، وسط تاریکی مطلق شناور بود.

نه نه نه!!! لویی نباید می‌ذاشت این اتفاق بیوفته.
لویی قول داده‌بود نجاتش بده.
باید نجاتش می‌داد. حتی اگه به قیمت جون خودش تموم می‌شد.
به سمت لباس‌های مخصوصش رفت و با بیشترین سرعت ممکن اون‌ها رو پوشید.

میلی:« لو... چه‌کار داری می‌کنی؟»
«میرم دنبال هری.»

وقت بیشتری رو هدر نداد و به سمت در فضاپیما حرکت کرد.
اما قبل‌از اینکه کاری انجام بده، توسط میلی متوقف شد:« لویی... بذار من برم... قول می‌دم برش گردونم... بچه‌ها اینجا به تو احتیاج دارن.»

Where the stars live [L.S]Where stories live. Discover now