آخرین امید

75 11 23
                                    

کنار جسد آرون که روی تختی در قسمت عقب فضاپیما آرمیده‌بود وایستاده بودن. فقط بیست‌وهفت سالش بود.

چهره‌ش آروم و بی‌احساسه. طوری که انگار تا همین چهار روز پیش، ریه‌هاش در گیرودار بلعیدن آخرین جرئه‌ی هوا نبودن.
طوری که انگار هیچ غم و اندوهی نداشته و با خواست خودش رفته.

چهرهٔ انسان‌ها بعد‌ از مرگ سختی‌های قبل و دست‌وپا زدن برای زنده‌موندن رو نشون نمی‌ده.
و هیچکس نخواهد فهمید آرون چه زجری رو تحمل کرد تا تسلیم مرگ شد.

در اتاق رو باز کرد و در جو سنگین اتاق قدم گذاشت. لویی کنار جسد آرون ایستاده‌بود.
نه چیزی می‌گفت و نه کاری می‌کرد.

و این از همه چیز غم‌انگیزتر بود. اینکه از شدت غم نتونی غصه‌هاتو بروز بدی.

هری از پشت‌سر بهش نزدیک شد و دستش رو روی شانه‌ش گذاشت:« بخاطرش متأسفم.»

لویی سری تکان داد و باز هم چیزی نگفت.
هری بعد از کلنجار رفتن با خودش بالاخره حرفش رو زد:« باید همینجا دفنش کنیم.»

سر لویی ناگهان به سمتش چرخید:«چی؟! شوخیت گرفته؟»

هری آهی کشید:« می‌دونستم با مخالفتت روبه‌رو می‌شم؛ گوش کن تاملینسون، ما که نمی‌تونیم یه جسدو دنبال خودمون اینور‌اونور کنیم. می‌خوای چیکار کنی؟ بیاریش زمین؟ ما حتی معلوم نیست برسیم زمین یا نه. تا اون موقع میپوسه. بهترین راه اینه همینجا دفنش کنیم و یه‌کاری کنیم خونواده‌ش درک کنن.»

لویی با ناباوری سرش رو تکون داد:« می‌فهمی چی داری می‌گی؟ ازم می‌خوای رفیق چندین سالمو همینجا ول کنم تا استخوناش زیر غربت این خاک بپوسن؟... به همین خیال باش. من باهاش همچین کاری نمی‌کنم.»

چشم‌هاش پر از اشک شده بود.

هری:« کسی که نمیفهمه چی داره میگه تویی. رفیق چندین ساله‌ت دیگه زنده نیست. لطفا درک کن. جسدش فقط دست‌وپاگیرمون میشه.»

لویی پوزخندی زد و گفت:« هه آره. با گلی که پایگاه تو زد حالا یکی باید تورم نجات بده. ما که عادت کردیم به فکر کردن دربارهٔ تا آخر عمر اینجا موندن. تو هم عادت کن استایلز.»

این را گفت و با تنه‌ای که به هری زد اون رو در افکار خودش همونجا رها کرد و رفت.

                                     ***

"فلش بک"
«روز اول بعد از مرگ آرون.»

زیر نور کم‌سوی لامپ نشسته بود و با مداد سیاهش  برگه‌ها را خط‌خطی می‌کرد.

با شنیدن صدای ضربه‌ای که به در وارد شد اجازه‌ی ورود داد.
کاترین:« هری... فکرکنم دیگه وقتشه بریم سوختو بیاریم.»

هری چرخید و به کاترین نگاه کرد:« بالاخره با غم از دست دادن رفیقشون کنار اومدن؟»

کاترین شانه بالا انداخت:« به هرحال بهش عادت می‌کنن. دیر یا زود هم باید برگردیم. »

Where the stars live [L.S]Where stories live. Discover now