Part 9

63 21 7
                                    

"خُب پس تو و سهون الآن دیگه رسماً...؟"
جونگین بعد از رفتن سهون از خونه،بلافاصله بعد از نشستن جونمیون سر میز ازش پرسید.

"سهون و من چی...؟چیزی شده؟"
جونمیون متعجب پرسید و چنگالش رو برداشت.

"سهون و تو...میدونی دیگه...قرار میگذارید؟"
صدای پسر کوچیکتر خجالت زدگیش رو نشون میداد.

"آره و هفته دیگه هم قراره ازدواج کنیم.اون امروز بعد از ظهر برام انگشتر آورد"
‌جونمیون مستقیم بهش گفت و هرچی که جونگین میخورد پرید گلوش و به سرفه افتاد.نصف محتویات دهنش روی لباس و میز ریخته بود و شانس آورد جونمیون چیزی نمیبینه.اون صورتش رو به حالت چندش جمع کرد و شروع کرد به تمیز کردن میز.

"چی؟!"

"جونگین آروم باش،شوخی کردم"
جونمیون نیشخندی زد و به خودش بابت همچین شوخی افتخار کرد.

"من بدون سؤال کردن از تو حتی صبحونه هم درست نمیکنم و انتظار داری نامزد کنم و بهت نگم؟"
جونمیون بهش لبخند زد.

"نه ولی خُب انتظار نداشتم تا اینجا پیش برید.سهون ناگهان وارد زندگی تو شد و حالا هم با توئه و باعث شده عوض بشی"

"این چیز بدیه؟"
جونمیون ازش پرسید.جونگین توی جواب دادن مکث کرد و باعث شد پسر بزرگتر غمگین بشه.

"نمیدونم فقط عادت نکردم اینطوری ببینمت.هم خوشحالم و هم برام عجیبه که داری به خود واقعیت برمیگردی.هیونگ من...فقط میترسم.من از اینکه دلت بشکنه و درد بکشی میترسم"

"تو به سهون اعتماد نداری؟"

"مسئله این نیست.بهش اعتماد دارم و میدونم بهترین‌ها رو برات میخواد ولی میترسم بهت آسیب بزنه.اولش که گفت دوستت داره گفتم شاید شوخی میکنه ولی بعد کم کم همه چی جدی شد.خودم میدونم اون مهربونه ولی اگه دوباره اون اتفاق بیافته چی؟"

"چیزی نمیشه جونگینا.نه من اون آدم گذشته‌ام و نه سهون مثل اونه.میدونی سهون درباره ما چی فکر میکرد؟میگفت ما عادت کردیم پنهون بشیم و نخواهیم با مشکلاتمون روبرو بشیم.گفت با فرار کردن مشکلات حل نمیشه.تو اولین قدم رو برای تغییر مدتهاست برداشتی و من هم همینطور.میخوام براش تلاش کنم.من هم از شکست دوباره توی عشق میترسم ولی میخوام به سهون اعتماد کنم"

"اوه...پس غیر مستقیم میگی میخوای با سهون باشی و من مزاحم نشم،نه؟"

"همینطوره"
و هردو شروع کردن به خندیدن.

"راستش میخوام ازت تشکر کنم که این مدت مراقبم بودی.خودت رو مقصر اتفاقی که برای من افتاد ندون.تو بهم بدهکار نیستی.بیش از اینکه من برات هیونگ باشم تو شدی برادر بزرگتر و ازم نگهداری کردی"

"ولی هیونگ،اگه من بیهوش نمیشدم.آتیش سوزی هم در کار نبود"
جونگین سرش رو پایین انداخت‌.

"تو اون زمان بیمار بودی و آتیش سوزی هم یه اتفاق بود.هرچند تلخه ولی اگه اتفاق نمیافتاد من و تو به شهر نمیاومدیم.من با سهون آشنا نمیشدم و همینطور تو به چیزهایی که میخواستی نمی‌رسیدی"

"هیونگ!!"

"یادت باشه هر اتفاقی که توی زندگی میافته بی‌دلیل نیست و شاید مقدمه یه چیز بهتر باشه برای ما"

"هیونگ...من..."

"من دیگه برای خودم احساس تأسف نمیکنم.درسته نمیتونم ببینم ولی این برام پایان دنیا نیست.خیلی برای این زندگی تلاش کردم.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا از پس مشکلاتم بر بیآم.بارها خواستم ازش دست بکشم ولی اگه میرفتم تو تا پایان عمرت توی جهنم عذاب وجدان دست و پا میزدی.من سختی زیادی کشیدم ولی حالا میخوام از چالش این مرحله از زندگیم هم بگذرم.پس میشه به من و سهون یه فضا بدی؟"

"من هیچوقت نخواستم اذیتت کنم"
جونگین گفت و سرش رو پایین انداخت.

"تو هیچوقت اینکار رو نکردی.هر زمان بهت نیاز داشتم بودی،آغوشت همیشه به روم باز بود.ما هردو از زمانی که به‌ شهر اومدیم عوض شدیم جونگینا.حالا هیونگ حاضره متقابلاً بغلت کنه و اینبار اون برات تکیه‌گاه باشه.در ضمن فکر میکنی خبر ندارم میری اون پسره رو میبینی،اسمش چی بود؟...آممم...کیونگسو.درسته؟"

"هیونگ!تو از کجا میدونی؟"

"حرف نزن خودم خبر دارم.امیدوارم شادیت رو کنارش پیدا کنی.راستی...دعوتش کن خونه میخوام باهاش حرف بزنم"

"نه هیونگ"

"چیه؟میترسی بهش بگم هر روز جوراب‌های بوگندوت رو می‌اندازی زمین و اون بیچاره بعد از اینکه باهات باشه باید دنبالت راه بیافته و جمعشون کنه؟"

"یاااااا!!!!!"

"نترس باهاش خوب رفتار میکنم تا آبروت نره"
جونمیون دوباره به حالت خوشحالش برگشته بود.اون دهنش رو با دستمال پاک کرد و روبه جایی که میدونست جونگین نشسته چرخید.

"حالا هم اگه خوردنت تموم شد باهاش تماس بگیر ببین وقت داره بیآد؟"
‌جونمیون بلند شد تا میز رو جمع کنه.

"اجازه بده کمکت کنم هیونگ"

"خودم میتونم.با اون دوست بیچاره‌ات هم تماس بگیر و باهاش حرف بزن.فکر میکنه کار بدی کرده و باهاش آشتی کن.بگو زمان برگشتن چندتا سوجو هم بخره می‌خواهیم دورهمی خوش بگذرونیم"


"تو بهترین هیونگ دنیایی"
جونگین بغلش کرد و جونمیون رو توی آغوشش فشرد.

"ما در کنار هم خوبیم و هیونگ بهت افتخار میکنه جونگینا.تو از پس مشکلات براومدی"
جونمیون هم متقابلاً بغلش کرد.

..........................................................

قسمت بعدی قسمت آخره و خیلی ممنون از دوستانی که تا اینجای این مینی فیک من رو همراهی کردن.فکر نمیکردم واقعاً کسی دوستش داشته باشه ولی دوستان خیلی بهم لطف داشتن😘

Lay BackWhere stories live. Discover now