Part 2

64 21 0
                                    

دو روز بعد سهون دوباره به اونجا سر زد.اون با خودش گفت فقط داره میره دوستش رو ببینه تا بدونه تصمیم آخرش چیه ولی از درون میدونست که جونگین مثل هر چهارشنبه برای کلاسهای بعدازظهرش بیرونه.سهون واقعاً اونجا اومده بود...تا دوباره جونمیون رو ببینه.

تموم مدت اون چهره فرشته مانند حتی یه لحظه هم از جلوی چشمهای سهون نرفت.بارها به خودش دروغ گفت و بهونه آورد ولی واقعیت اینه که فکر جونمیون از سرش بیرون نمی‌رفت.اون به خودش قول داد اینجا برنمیگرده ولی جونمیون تنها بود و سهون نمیخواست اجازه بده پسر توی همچین جایی و با همچین شرایطی زندگی کنه.
‌‌‌
خونه‌ای که جلوش ایستاده کاملاً نابوده،مطمئناً هرکسی هم از دور ببینه نظرش همینه.بعد از اون حادثه،بازسازیش تقریباً غیر ممکنه.به سختی میشه کسی توش زندگی کنه.

سهون میدونه زندگی توی شهر و یه آپارتمان با دو تخت که مثل قوطی کبریته واقعاً برای جونگین سخته ولی سهون دلش نمیخواد جونگین و برادرش توی اینجا بمونن چون زمستون به زودی از راه میرسه.اون نمیتونه با این فکر که جونمیون قراره تنها توی سرما اینجا بمونه خیلی راحت بخوابه.

اون چندبار در زد.به خودش جرأت نداد اینبار بی‌خبر وارد بشه.جونمیون در جای همیشگیش نشسته.انگشتهاش روی نقاط داخل کتاب کشیده میشه.انگار داره با دقت چیزی میخونه.لباسهاش ساده‌اس،فقط یه گرمکن سبز رنگ و شلوار ساده به پا داره.خورشید نزدیکه غروب کنه ولی این اصلاً برای جونمیون مزاحمت ایجاد نمیکنه.جونمیون لحظه مکث میکنه.حالا این قلب سهونه که داره از جاش کنده میشه.

"سهون،تویی؟"
جونمیون بدون اینکه سرش رو بلند کنه میپرسه.سهون سورپرایز میشه.

"تو از کجا دونـ..."

"من صدای قدمهات رو به یاد میآرم.قدمهات خیلی آروم ولی محکمه"

"تو قدمهام رو به یاد سپردی؟"
صدای سهون جوری بود که انگار یه چیز جالب کشف کرده.اون کنار پسر بزرگتر نشست.

"همینطوره.زمانی که یکی از حواست رو از دست میدی بقیه قوی‌تر میشه"
جونمیون خندید.

"بعلاوه من با آدم‌های زیادی در ارتباط نیستم بنابراین برام راحته که قدمهاشون رو به یاد میآرم"

"آها،متوجه شدم"
سهون گفت و سبد خریدش رو روی میز گذاشت.

"تو زیاد اهل حرف زدن نیستی،نه؟"
جونمیون خندید.سهون خجالت زده سرش رو خاروند.

"اممممم،راستش...هه‌هه...آره زیاد حرف نمیزنم.یه کوچولو خجالتی‌ام و البته ترسو"
پیش از اینکه پسر بزرگتر بتونه جوابش رو بده سهون موضوع رو عوض کرد.

"چی میخوندی؟"

"کتاب شِنل از گوگول.یکی از داستان‌های مورد علاقه‌امه.تا حالا بارها خوندمش ولی هرگز ناامیدم نکرده،موضوعش برام تکراری نمیشه.کتاب قشنگیه،برای اون آدمهایی که با شرایط زندگیشون درگیرن"

"جونگین بهم اشاره کرده بود تو استاد کتاب و ادبیاتی پس من برات چندتا کتاب با خودم آوردم ولی واقعاً خجالت میکشم.من اونهایی که ظاهر اسمشون بنظرم جذاب بود رو آوردم ولی انگار تو قبلاً همه‌اشون رو خوندی...من هیچوقت علاقه به خوندن نداشتم ولی حالا آرزو میکنم ای کاش این شکلی بودم"
‌‌
"بیآرشون اینجا...اجازه بده ببینمشون"
جونمیون بهش اشاره کرد و سهون کتاب‌ها رو دستش داد.

سهون صبورانه منتظر بود جونمیون انگشت‌های کشیده‌اش رو روی نقطه‌‌های روی کتاب بکشه.جونمیون رفته رفته لبخندش بزرگتر شد.

"هرگز اسمشون به گوشم نخورده.ممنونم...تا حالا نخوندمشون.اینها جدیدن"
جونمیون خیلی رُک گفت.سهون خیالش کمی راحت شد و خجالت زده پشت سرش رو خاروند ولی دروغ بود اگه میگفت حس خوبی پیدا نکرده.
‌‌
"قابلت رو نداشت هیونگ ولی باز هم انگار..."

"اینها عالیه سهون.راستش پول خرید کتاب جدید نداشتم.نسخه خط بریل اینها رو نداشتم و خودت هم می‌دونی که چقدر گرونه.واقعاً ممنونم"

"راستی!!یه کم با خودم غذا آوردم باهم بخوریم"
سهون ذوق زده گفت.تلاش کرد ناراحتیش بخاطر بی‌پولی جونمیون و جونگین توی صداش مشخص نشه.

"و فکر کنم جونگین امروز تا دیر وقت بیرون باشه..."
بنظر میرسید جونمیون هیچ مشکلی با این قضیه نداره پس سهون شونه‌ای بالا انداخت.به هر حال قرار نبود به اون بد بگذره!

"عیبی نداره.ما میتونیم بدون اون هم شروع کنیم"
جونمیون پیش از بیانش کمی تردید داشت ولی بعدش لبخند زد.
‌‌
"خیلی خوشحالم که جونگین دوست خیلی خوبی مثل تو داره سهون و همچنین خیلی خوشحالم تونستم باهات آشنا بشم"

"امیدوارم بتونیم وقت بیشتری باهم بگذرونیم"
سهون گفت.جونمیون چیزی نمی‌گفت ولی رنگ گونه‌هاش به آسونی لوش میداد.

"قبلاً هم گفتم.در این خونه همیشه به روت بازه"
جونمیون زیر لب گفت.

اونها یه گفت‌وگوی کوچولو باهام داشتن.اطلاعات کوچیک درباره غذاها و طعم‌های مورد علاقه باهم رد و بدل میکردن.تقریباً یه ساعت و نیم طول کشید تا سهون دوباره یاد جونگین بیافته.

"جونگین درباره پیشنهادی که بهتون دادم هنوز باهات حرف نزده؟"
سهون همونطور که قلوبی از قهوه‌اش می‌نوشید پرسید.دقیقاً یه دقیقه زمان برد،اون به جونمیون کمک کرد تا دستش رو به فنجون قهوه برسونه و از نرمی زیر دستش لذت برد.پسر بزرگتر هیچی نگفت،بنظر می‌رسید توی افکار عمیقش غرق شده.
‌‌
"گفته ولی...من نمیتونم برای انجام کاری اون رو تحت فشار بگذارم.اون پیش از این هرگز جلوی من گریه نکرده بود.آه...اینبار اون...
ببین سهون...باور کن من هم دلم نمیخواد اون دوتا کار نیمه وقت رو همزمان انجام بده و بعدش عصرها هم درس بخونه.اون همیشه در تلاشه و فقط 24 سالشه.من میخوام اون هم کمی از زندگیش لذت ببره‌.نه اینکه درگیر مشکلاتم بشه چون فکر میکنه مجبوره..."

"من مطمئنم جونگین اگه بتونه تموم زمانش رو به کنار تو بودن اختصاص میده.اون همیشه بهت فکر میکنه و مراقبته"
سهون آه کشید.

"...ولی قبول دارم که جونگین نمیتونه برای مدت زمان طولانی این شکلی زندگی کنه.برای هردوتون بهتره هرچه زودتر از اینجا برید.من میتونم یه کاری بهش بدم که با خیال راحت در کنارش درسش رو هم تموم کنه.اینطوری از نگرانی تو هم کم میشه"

"من میترسم سهون.بخشی از من می‌ترسه که اگه جونگین به زندگی شهری عادت کنه،من کلاً با این وضعيت تنها بشم...بودن توی یه مکان تاریک و ناآشنا واقعاً ترسناکه سهون.میدونم به عنوان یه آدم بزرگ،خجالت آوره ولی..."
‌جونمیون سرش رو پایین انداخت.

"جونگین هرگز همچین کاری نمیکنه...و واکنشت هم کاملاً طبیعیه.چیزیهای مختلف و آدمهای زیادی توی شهر هستن که میتونی باهاشون آشنا بشی.میدونی...اگه جونگین هم به دلایلی نتونه بهت سر بزنه،من اینجا کنارتم.من ازت مراقبت میکنم هیونگ...پس جونگین رو راضی کن.این برای اون هم بهتره هیونگ"

سهون برای اولین بار توی زندگیش ترسید.نه اینکه اومدن جونگین به نفع دو برادر نباشه...نه بلکه انگار سهون این بین داشت سود بیشتری می‌برد.اون میخواست دوستش کنارش باشه ولی...انگار جونمیون رو بیشتر از اون میخواست.

جونگین نزدیک ساعت 9 برگشت خونه ولی نمیدونست برای چی باید بیشتر از همه سورپرایز بشه.برای دیدن سهون توی آشپزخونه‌اش یا دیدن هیونگش که داره داستانی رو درست مثل گذشته با صدای بلند و با لبخند میخونه.

سهون با لذت به صدای جونمیون گوش میکرد.جونگین توی این وضعیت ترجیح داد مزاحم نشه.اون روی نزدیکترین صندلی نشست.هنوز ژاکت به تنش بود ولی به آرومی شالش رو از گردن باز کرد و به صدای جونمیون گوش کرد.

اون کتاب رو نمیشناخت ولی موضوع مهم نبود.اون برای 10 دقیقه بی‌حرکت موند و به طرز باورنکردنی به داستان یه وال که توی دریا سرگردون بود گوش کرد.پیش از اینکه اون بخش از داستان تموم بشه جونمیون کتاب رو کنار گذاشت.

"نیاز نیست تا این حد ساکت باشی جونگین.زمانی که بچه بودیم همیشه بین خوندن داستان سر می‌رسیدی،یادت میآد؟تو همیشه درباره کلمه به کار رفته توی داستان ازم میپرسیدی.همیشه برای دونستن پایان داستان عجول بودی،گاهی برای اینکه به بخش خوب داستان‌ برسیم مجبورم میکردی چندین صفحه پَرش داشته باشم"
جونمیون به خاطراتشون خندید و جونگین رو هم به خنده انداخت.مدت زمانی از لبخندهای بزرگ و خنده‌های از ته دل هیونگش میگذشت.سهون پنهونی جونمیون رو به این خاطر ستایش میکرد.

"من خیلی به این قضیه فکر کردم و ما باید به شهر نقل مکان کنیم.نظر تو چیه هیونگ؟"
جونگین موضوع رو عوض کرد.جونمیون آه کشید ولی این از اون صداهای ناامید نبود.

"دلم برای اینجا تنگ‌ میشه ولی میخوام تو فرصتهای متفاوتی داشته باشی جونگین.میدونی که مجبور نیستی وقتی دیگه بابا اینجا نیست از مزرعه مراقبت کنی.تو برای اون کمک هزینه‌های دانشجویی توی شهر به سختی درس خوندی،وقتی هم ترک تحصیل کردی...قلبم واقعاً شکست.
نمیدونی بابا چقدر بهت افتخار میکرد.اون میرفت و میاومد و میگفت پسرم داره توی پایتخت درس میخونه.توی روستامون اولین بچه‌ایه که رفته پایتخت درس بخونه...اون بهترینها رو برات میخواست"

"هیونگ،اینطوری هم نیست که تو درس نخونده باشی..."
جونگین خجالت زده جوابش رو داد.بیشتر بخاطر اینکه سهون هنوز اونجاست و به حرفهاشون گوش میکنه.

"اون فقط یه دانشکده معمولی بود.نظرم اینه که تو نباید این فرصت رو از دست بدی...و خودت هم خوب میدونی که مزرعه دیگه از دست رفته،جونگین.مهم نیست که چقدر براش تلاش میکنی،اون مثل قبل نمیشه.
بیا خاطرات خوبمون رو از اینجا به یاد بیآریم.بابا گوشه نشیمن روی مبل راحتی نشسته،همراه مامان داره به یه چیزی میخنده...نمیخوام این خونه برات تبدیل بشه به یه مکان پر از بدبختی"

Lay BackWhere stories live. Discover now