3 هفته بعد اونها آماده بودن تا از اینجا برن.کامیون جونگین مدام در رفت و آمد بود.دونه به دونه چیزهایی که نیاز داشتن رو جابهجا میکرد.آپارتمان جدیدی که سهون کمک کرد تا بگیرن دوتا اتاق خواب،یه هال کوچیک،یه دستشویی و حموم کنار اتاق جونمیون و یه آشپزخونه درست سمت ورودی آپارتمان داشت.
جونگین سورپرایز بنظر میرسید که تا این حد وسیله برای آوردن دارن...و سهون هم به بهش نگفت بیشتر چیزها رو خودش خریده.به هر حال،اون این کار رو برای جونگین نکرد.چیزی که میخواست این بود که امکانات مناسب رو برای جونمیون فراهم کنه.
همه رو هم با عنوان 'حالا بعداً پولش رو بهم برمیگرونی' برای جونمیون خریده بود.میدونست اگه با جونگین حرف بزنه حتماً بحثشون میشه.ضمناً چون جونگین کمی حواسپرت و فراموشکار بود از یاد میبرد اینها رو خودش نخریده.
از اونجایی که مزرعه داغونشون خیلی سرد شده بود،از 2 روز پیش کلید گرفته بودن.بخاطر کمکهای سهون حالا دو برادر باهاش خیلی صمیمیتر شده بودن.سهون سر فرصت زمین رو با قیمت مناسب برای فروش گذاشت تا دو برادر بیشتر از این به زحمت نیافتن.با این وجود برادرهای کیم کار زیادی برای انجام دادن نداشتن.خیلی زود اون زمین و تراکتور و کامیون فروخته شد.زمین بخاطر مکان خوبی که توی قرار داشت و تراکتور بخاطر کمیاب بودنش توی محیط شهری.کامیون هم بزرگیش باعث میشد وسیله نقلیه مناسبی برای جونگین نباشه پس با پول فروشش یه ماشین معمولی گرفت و بقیهاش رو پس انداز کرد.
هیچی براشون نمونده بود.جونمیون گردنبند صلیبی که تنها یادگار مادرش بود برداشت و به گردن انداخت.جونگین برای آخرین بار نگاهی به اطراف انداخت.همگی آماده رفتن بودن.اینکه آیا اونها تمایلی به این کار داشتن یا نه،کارهایی که تا اینجا انجام شده بود جایی برای بحث براشون نمیگذاشت.
این یه اجبار بود...
یه تغییر...
یه قدم که باید توی زندگیشون برمیداشتن...
نیمه شبه،جونمیون حتی اگه به ساعت مخصوص روی مچ دستش هم دست نمیزد میتونست متوجه بشه احمتمالاً دیر وقته.صدایی جز تیک تیک ساعت به گوش نمیرسه ولی خواب به چشم جونمیون نمیآد.اون نمیتونه توی یه خونه غریبه بخوابه،خونهای که کیلومترها از خونه آبا و اجدادیش دوره یا حداقل میشد گفت یه زمانی خونهاشون بوده.
جونمیون پیش از این تنها دوبار به مسافرت رفته که اون هم چندان طولانی نبوده.یکی رفتنش به شهر نزدیک برای امضای برگههای قانونی جای پدرش(چون پدرش اون زمان بیمار بود و نتونست خودش بره) و دوم همراه جونگین برای رفتن به دکتر بعد از اتفاقی که براش افتاد.
پایتخت جای شلوغی و ناآشنایی بود.شاید بشه گفت اومدن به اینجا هرگز جزو علایق جونمیون نبود.اون مجبور بود انجامش بده،برای خودش و جونگین.بخصوص الآن،دیگه برای شناخت اینجا باید سختی بیشتری رو تحمل میکرد،با این وضعيت چشمها و مغزی که نمیدونه اطرافش چطوریه.
سهون در تاریکی توی نشیمن نشسته و در حال کار با لبتاپش بود.اون داشت لیست برنامههای فردا رو بررسی میکرد که از گوشه خونه صدای پا شنید.
براساس موقعیت اجتماعی که داشت سهون ترجیح داد آپارتمان کوچیکی با دو اتاق خواب،یه نشیمن و یه اتاق کار که گوشه غربی خونه قرار گرفته بود تهیه کنه.اون نمیخواست زیاد توی چشم باشه.
سهون اتاق مهمان رو به جونمیون و اتاق خودش رو به جونگین پیشنهاد داده بود،چیزی که توسط پسر کوچیکتر رد شد.بعد از کلی جر و بحث جونگین در پایان پذیرفته بود روی مبل تختخوابشو داخل اتاق کار بخوابه.خُب این دلیل پخش و پلا بودن برگههای کار روی میز ناهارخوری و میز توی نشیمن رو توجیه میکنه.
(خُب چه کاریه🤔سهون روی مبل اتاق کارش میخوابید و تو هم توی اتاق سهون!مثلاً خواسته مزاحم نشه)
سهون سرش رو بالا آورد و جونمیون رو دید که با احتیاط دیوار رو چسبیده و سعی میکنه راه خودش رو توی تاریکی پیدا کنه و سر راهش چیزی رو هم نشکنه.
"هیونگ؟چیزی لازم داری؟"
سهون ایستاد و خودش رو به جونمیون رسوند.جونمیون لحظهای توی جاش پرید،بنظر میرسید متوجه حضور سهون نشده بوده و انتظار نداشته دوست برادرش بیدار باشه.
"من...من...نه،نه واقعاً.راستش خوابم نمیبرد و فقط میخواستم از اتاق بیرون بیآم"
اگه سوهو نابینا نبود مطمئناً میتونست ببینه با این حرفش باعث شده سهون خجالت بکشه.
"آ...خُب هیونگ من برای یه مدت طولانی تنها زندگی کردم بنابراین نمیدونم چطوری باید از مهمونهام پذیرایی کنم.واقعاً معذرت میخوام اگه اتاقم به اندازه کافی برات راحت نیست"
"اوه نه،مسئله اون نیست"
سوهو سریعاً بهش اطمینان داد.حدس زد شاید کارش باعث سؤتفاهم شده باشه.
"برعکس همه چی عالیه.تخت خواب و ملافه خیلی نرمه.از خونه قبلیمون که بهتره.فقط باید میدید روی چه تخت افتضاحی میخوابیدم.فنرهاش که در اومده بود و بوی خیلی بدی هم میداد و...و..."
جونمیون ساکت شد.نگاه غمگین و پشیمون بنظر میرسید.این قضیه برای سهون روشن بود که برای پسر بزرگتر تا چه اندازه گفتن وضعیت پیشین زندگیش خجالتآوره.سهون دستش رو دور بازوی جونمیون حلقه کرد و بهش کمک کرد روی مبل بنشینه.
"میدونم دلت برای مزرعه تنگ شده،برای هردوتون مشکله.باور کن جونگین هم کمتر از تو استرس نداره.اون هم نمیدونه در آینده چی پیشِرو داره.شاید حتی بیشتر از تو استرس یا سرگردون باشه چون نسبت بهت احساس مسئولیت میکنه"
جونمیون آه کشید.
"احمقانهاس...واقعاً احساس احمق بودن بهت دست میده.مثلاً آدم بزرگم و منم دلم بایر مراقب جونگین باشه یا به نوعی ازش حمایت کنه ولی واقعیتش اینه که من فقط سربار برادر کوچیکم شدم.جونگین...اون بیشتر از من از اتفاقات ناگهانی توی زندگی استقبال میکنه.اون پیش از این هم توی پایتخت زندگی کرده،آدم های زیادی دیده.برای من؟تموم روستا بزرگترین دنیای من بوده،که تنها اون مکان رو میشناختم.خجالت میکشم،بیشتر از همه از خودم.واقعاً احمقانهاس"
"احمقانه نیست و هیچ دلیلی هم نداره خجالت بکشی.طبیعیه که تو و جونگین واکنش متفاوت داشته باشید،چون دوتا آدم متفاوتید.اینقدر مدام به خودت نگو من سربارم.واقعیت اینه که هربار دیدمت نتونستم جز تحسین کردن به چیز دیگهای دربارهات فکر کنم.تو فوقالعادهای هیونگ"
جونمیون گونههاش گل انداخت.فکر میکرد سهون نمیبینه ولی اون دید و باز هم لبهاش به لبخند مزین شد و قرار نبود به روش بیآره.اون ناگهانی موضوع رو عوض کرد.
"من یه چیزی دارم که میتونه به آروم شدنت کمک کنه"
سهون به اتاق رفت و بعد از چند دقیقه با یه هدفون برگشت و با لبخند اون رو روی گوش جونمیون تنظیم کرد.جونمیون میتونست نفسهای گرم سهون رو روی صورتش احساس کنه.سهون متوجه نشد روی پسر بزرگتر خیمه زده تا آهنگ رو پخش کنه و دقایقی بعد صدای زیبا گوش جونمیون رو نوازش کرد.
جونمیون دقایق اول سعی کرد از موسیقی لذت ببره ولی بعد با وحشت و دستهای لرزون هدفون رو از گوشهاش درآورد.
"مـ...من واقعاً مـ...متأسفم سهون.میدونم که قصدت کمک به منه ولی یه سری چیزها در مورد من هست که شاید نتونی درک کنی"
جونمیون سعی کرد به خودش مسلط بشه و بعد ادامه داد.
"گوش کردن به موسیقی به این شکل...من فقط ترسیدم سهون.میدونم عجیبه ولی صداها تنها راه ارتباط من با دنیای بیرونه و اگه این شکلی گوشهام پوشیده بشه وحشت میکنم.اگه نشنوم اطرافم چه خبره،احساس امنیت نمیکنم.این همیشه من رو یاد اون زمان...زمانی که توی آتیش بودم میاندازه.اونجا هیچ صدایی جز فریاد توی گوشم نبود،گوشهام مدام زنگ میزد،دستهایی روی گوشم قرار گرفته بود و سعی میکرد آرومم کنه...اینها چیزی نیست که بتونم به آسونی فراموش کنم"
سهون متوجه شد چقدر برای جونمیون سخته حرفش رو تموم کنه.پسر بزرگتر تلاش میکرد اشکهاش جلوی سهون بیرون نریزه.سهون با توجه به چیزی که یه کم پیش شنید باید توی انتخاب کلماتش خیلی دقت میکرد تا جونمیون رو آزرده نکنه.
"حق با توئه هیونگ.شاید نتونم تصور کنم تو چه احساساتی داری ولی در عین حال نمیتونم بپذیرم تو توی این وضعیت بمونی.تو خیلی قوی هستی هیونگ.تو از اون چیزی که فکر میکنی قویتری و وقتشه ناراحتیهات رو با یکی در میون بگذاری.
میتونی قدم به قدم این کار رو انجام بدی.من هرگز تو رو به انجام کاری که نمیخوای مجبور نمیکنم.اولین قدم اینه که ترسهات رو بپذیری،دومیش اینه که باهاشون روبرو بشی.تو میتونی هرچیزی که در مورد خودت دوست نداری رو عوض کنی"
"من نمیدونم چطوری"
جونمیون زمزمه کرد.با دقت به حرفهای سهون گوش میکرد.سهون لبخند زد و بار دیگه هدفون رو برداشت.
"خُب اولش،بهت یاد میدم چطوری اینشکلی هم از آهنگ لذت ببری.من حدس میزنم تو وقتی مضطرب میشی که صدای آهنگ خیلی بالا باشه ولی نتونی اطرافت رو حس کنی.جای اینکه بیخیال این کار بشیم متناسب با نیازت رفتار میکنیم.حالا صدای آهنگ رو روی کم میگذاریم و..."
سهون آهنگ رو روی کمترین حد گذاشت و آهنگ در پس زمینه شروع کرد به پخش شدن.
"اینطوری هم آهنگ رو میشنوی و هم صدای اطرافت رو.حالا دستت رو به من بده هیونگ"
سهون دستش رو گرفت و جای جونمیون رو درست کرد تا اون بتونه راحت باشه.وضعیت به اون ترسناکی که جونمیون فکر میکرد نبود.آهنگ تموم شد و سهون آهنگ دیگهای پخش کرد تا جونمیون چیزهای دیگهای هم تجربه کنه.
جونمیون سرش رو به مبل تکیه داد و چشمهاش رو بست و به ماهیچه های چشمش اجازه استراحت داد.سهون سر کار خودش برگشت و همونطور که دست جونمیون توی یه دستش بود،با دست دیگه پروندهها رو ورق میزد به واکنش چهره جونمیون نگاه میکرد.از اون واکنشها میتونست حدس بزنه جونمیون داره اون لحظه چه احساسی رو تجربه میکنه.
صبح روز بعد ساعت 6 که جونگین مثل همیشه از خواب بیدار شد تا برای پیاده روی بره،هیونگ و دوست صمیمیش رو روی مبل دست در دست هم دید که خوابشون برده.شونهای بالا انداخت و پتوی روشون رو درست کرد و رفت.
YOU ARE READING
Lay Back
Short Storyتکیه زدن (Complete) نویسنده:Changdeol مترجم:Tania kh مینی فیک کاپلی:هونهو ژانر:درام،عاشقانه،زندگی روزمره،انگست توضیحات: جونمیون شاید از دنیا دست کشیده ولی دنیا هنوز هم نمیخواد ازش دست بکشه.دنیا به این آسونی ازش ناامید نمیشه... این مینی فیک ب...