Part 1

112 23 3
                                    

از دید نویسنده

"هوف...هوف...چـ...چقدر...هاه...سنگینه.خدا لعنتت کنه!"
سهون همونطور که کیسه‌های خرید رو توی دستش جابه‌جا میکرد تا کمی از شدت سنگين بودنش کم بشه غُر میزد.

اون رمز در رو زد،وارد خونه شد و با نفس نفس کیسه‌ها رو با ضرب روی کانتر آشپزخونه گذاشت.
‌‌
"کی هستی؟...تو برادرم نیستی!"
پسر جوانی که روی صندلی دسته دار روبه پنجرهء باز نشسته بود بدون چرخیدن سمتش ازش پرسید.

"آه...سلام.بله من اون نیستم.اسمم اوه سهونه و دوست نزدیک جونگینم"
سهون جواب داد.رفت و کنار صندلی چوبی ایستاد و منتظر واکنشی از سمت پسر بود ولی اون حتی نگاهش نکرد.

جونگین معمولاً از برادرش حرف میزد،یک یا دوبار و شاید بشه گفت به ندرت ولی بیشتر مواقع به طرز ماهرانه‌ای موضوع رو عوض میکرد.سهون گاهی فکر می‌کرد شاید کیم جونمیون یه پسر زشته که از تنبلی حتی حاضر نیست به مزرعه خانوادگی رسیدگی و به برادر کوچیکترش کمک کنه یا اینکه جونگین از وجودش خجالت میکشه که هیچ کجا نشونش نمیده.

ولی سهون انتظار نداشت...این پسر...چهره‌اش...انگار فرشته‌اس و از آسمون اومده.سهون متوجه شد هیچ چیزی درباره زندگی دوست صمیمیش نمیدونه.اون لحظه‌ای احساس تأسف کرد و با خودش پیمان بست بیشتر حواسش به جونگین باشه و ازش حمایت کنه.

"فکر کنم اسمت رو شناختم.چندین بار از جونگین اسمت رو شنیدم"
جونمیون بنظر میرسید مشکلی داره.انگار تلاش می‌کرد چیزی رو به یاد بیآره ولی لبخند روی لبهاش چیز دیگه‌ای میگفت.

"دوستان نزدیک جونگین با کمال میل میتونن توی خونه ما پا بگذارن"
جونمیون دستش رو جلو آورد تا باهاش دست بده و سهون چنان محو چهره‌اش شده بود که فراموش کرد دستش رو جلو بیآره.این باعث شد جونمیون فکر کنه سهون از دست دادن خوشش نمیآد.سهون به خودش اومد و دستش رو جلو آورد و صمیمانه دست داد.

"اممم...واقعاً معذرت میخوام.حواسم نبود...باعث خجالته که یه کم دیر باهات دست دادم ولی امیدوارم باعث سؤتفاهم نشده باشه"
‌سهون خجالت زده گفت و با جونمیون دست داد.

"آه...عیبی نداره.از دیدنت خوشبختم"
جونمیون لبخند زیبایی زد که چشمهای سهون اون رو شکار کرد.جونمیون دستش رو به دسته صندلی گرفت و ایستاد.

"لطفاً بنشین.بهت پیشنهاد چای میدم ولی خُب قراره یه کوچولو تو هم کمکم کنی"
جونمیون با لبخند گفت.

"نگران نباش.شاید کارِ خونه بلد نباشم ولی حتماً بلدم یه چای ساده درست کنم"
سهون با صدایی که کمی شوخی همراهش داشت گفت و لبخند جونمیون بزرگتر شد.

سهون دوباره خیره به اون لبخند...
‌مبهوت شد از این لبخند فرشته.لبخندش نور به همه‌جا میپاشید.
‌‌
سهون لبخند زد و شونه بالا انداخت،بعد متوجه شد این کارش عملاً هیچ کاربردی نداره چون چشمی نیست که کارش رو ببینه!
‌‌
"آخ...اگه بدونی چندین بار جونگین از دردسر نجاتم داده،فکر میکنی جونگین از اون خوب خوب‌هاشه"
سهون میخندید.
‌‌
"جای تعریف کردن از برادرم درباره‌اش بدگویی میکنی؟ولی اون‌ مدام درباره تو حرف میزنه.تازگی هم نداره پس باعث شده من خوب بشـ..."
جونمیون حرفش رو ادامه نداد.داشت همه چی رو جلوی سهون میگفت.واقعاً خجالت‌آور بود.
‌‌‌
"خُب میتونی ببینی که من از جونگین پولدارترم ولی یه کوچولو موضوعات رو دیر میگیرم و حس شِشُمم هم خرابه.پس فکر کنم زوج خوبی میشیم.ما باهم خیلی جوریم"
سهون گفت و دید که چطور هیونگ دوستش رو به خنده انداخته.اون صدای دلنشین قلبش رو نرم می‌کرد.
‌‌
"جونگین ذات لجبازی داره.من مطمئنم تو دیگه بهتر از همه می‌شناسیش.ولی من بهش اجازه نمیدم ساکتم کنه اون هم بخاطر اینکه نمیخواد مزاحمم بشه یا اینکه ازم خجالت میکشه.بنظرم خجالت واقعی زمانیه که غرورت رو جلوتر از خانواده و دوستانت قرار بدی"
‌‌سهون گفت.
‌‌
جونمیون صدای پای سهون رو شنید که داره سمت چپش حرکت میکنه و بعد صدای بهم خوردن لیوان شنید.جونمیون قصد ریختن داشت و سهون پشت سرش ایستاد و بهش کمک کرد تا بتونه چای رو توی لیوان بریزه.اون از احساس نرمی پوست دست جونمیون زیر دستش متعجب شد.
‌‌
"تا حالا...اممم...جونگین درباره من حرف زده؟"
سهون انگشت‌های جونمیون رو دنبال کرد که روی میز به دنبال قندون کریستالی میگرده.اون نامحسوس قندون رو سمت دستهای جونمیون هُل داد.جونمیون قندی برداشت و توی چای انداخت و با قاشق به آرومی هم زد.
‌‌
جونمیون تند تند قاشق رو هم زد و سهون احساس کرد اون پسر زمانی که عصبیه این کار جزو عاداتش محسوب میشه.
‌‌‌
"حرف زده ولی..."
سهون توی حرفش تردید داشت.
‌‌‌‌
"اون هرگز اشاره نکرده که من نمیتونم چیزی ببینم،نه؟"
جونمیون با آرامش بیان کرد.سهون نتونست اثری از شرم یا غم توی صداش پیدا کنه.پس سهون حدس زد که اون آدم منفی نگری نیست.
‌‌


"اون معمولاً از صحبت درباره مسائلی که مربوط به خانواده‌اشه طفره میره.پس باید اعتراف کنم که من فکر میکردم تو توی وضعیتی نیستی که کمکش کنی یا شاید تمایل به همکاری باهاش نداری...هه‌هه...یه چیزی توی همین مایه‌ها..."
‌‌
"خُب این بهتر از اینه که براش مزاحمت ایجاد کنم.من خیلی تلاش می‌کنم به عنوان یه هیونگ بار سنگینی روی دوش برادر کوچیکم نباشم"
دوباره صدای جونمیون هیچ تلخی نشون نمیداد.باز هم سهون یه حدس دیگه زد،شاید جونمیون از اینکه تحت فشار باشه خسته شده.
‌‌
"خُب من فکر نکنم جونگین تو رو باری روی دوش ببینه.تو مزاحم برادرت نیستی"
سهون بهش اطمینان داد و جونمیون لبخند زد.
‌‌
"میدونم که اون این کار رو نمیکنه.از دل برادرم خبر دارم.فقط آرزو میکردم ای کاش میتونستم براش کاری کنم.اون من رو از اخبار دور نگه میداره ولی من که بچه نیستم.میدونم مزرعه آتیش گرفته و خسارت زده.جونگین فقط برای پذیرفتن واقعیت زیادی لجبازه.تو یه جورایی درست میگی.من هیچ چیزی ندارم که بتونم باهاش به جونگین کمک کنم.اون به هیچ کدوم از حرفهای من یا بقیه گوش نمیکنه"

"من بهش پول قرض دادم"
سهون بعد از چند لحظه در حالی که به چایش نگاه میکرد به حرف اومد.خجالت میکشید در این باره با جونمیون حرف بزنه.
‌‌
"این اصلاً سورپرایزم نکرد.اوضاع مزرعه یه مدته بهتر شده.من خودم متوجه شدم از هیچ کدوم از آشناها پول قرض نکرده پس مطمئن شدم کسی دیگه باشه.خدا رو شکر میکنم برای این کار دست به کاری نزده که بعدها به ضررش تموم بشه"
جونمیون قلوبی از چایش خورد.
‌‌
"حالا چقدر بهت بدهکاریم؟"
‌‌
"مشکل اون نیست"
سهون از جواب به اون سؤال‌ طفره رفت.اون تا اونجایی که میتونست داشت تلاش می‌کرد جونمیون رو از نگرانی‌ها دور نگه داره.
‌‌
"پس مشکل چیه؟"
‌‌
"راستش من چندین بار به جونگین پیشنهاد دادم زمین رو به خریدارانی که قیمت مناسبی براش میدن بفروشه.بعد از آتیش سوزی زمین‌ها بهره خودشون رو از دست دادن و به سختی میشه توش محصول کاشت و همه‌اش براش ضرره.ازش خواستم بیآد و برای من کار کنه ولی اون خیلی لجبـ..."
‌‌
"اوه سهون!!"
‌‌
سهون سمت صدا چرخید.جونگین با عصبانیت کتش رو پرت کرد روی مبل و به سمتش اومد.همچنین جونمیون از روی صندلیش بلند شد و سهون میتونست اضطراب رو توی چهره‌اش ببینه.اون دستش رو روی شونه جونمیون گذاشت تا بهش اطمینان بده در کنارشه و هیچ آسیبی بهش نمیرسه.چشمهای جونمیون روی نقطه نامشخص تمرکز کرده بود و سهون میتونست لرزش بدن جونمیون رو زیر دستش حس کنه.
‌‌
"اوه سهون...بیا بیرون از اینجا حرف بزنیم"
جونگین به سهون گفت ولی اینبار عصبانیت کمتری توی لحن صداش مشخص بود.بعد برگشت سمت جونمیون.
‌‌
"هیونگ،اگه اجازه بدی با سهون یه کاری دارم.فقط یه لحظه‌اس بعدش برای شام میآم.قول میدم"
و بعد رفت.جونمیون چیزی نمی‌گفت،هنوز ناامیدانه همونجا ایستاده بود.سهون فشار کوچیکی به دست جونمیون آورد.
‌‌‌
"مطمئنم جونگین خجالت کشیده از اینکه چیزهایی که نباید بدونی رو بهت گفتم.نگران نباش،باهاش کنار میآد"
سهون میخواست بره که دست جونمیون مانع رفتنش شد.اون با گونه گل انداخته دستش رو گرفته بود.
‌‌
"هر زمان که بخوای در این خونه به روت بازه...حتی اگه خود جونگین نباشه.راستش...من به سختی با آدم‌های دیگه‌ای ملاقات می‌کنم...یعنی به ندرت پیش میآد کسی باهام هم صحبت بشه.گاهی همسایه پیرمون یا پرستار ولی گاهی هم خیلی تنهام.حتی اگه ترحم هم باشه عیبی نداره،دوست دارم دوباره باهات حرف بزنم"
‌‌
سهون به چهره جونمیون نگاه کرد.دوباره لبخند زد حتی اگه اون نمی‌دید.اون چهره جادوش می‌کرد.
‌‌
(بچه‌ها...هر کاری یه انرژی برای خودش داره.مطمئناً سهون وقتی لبخند میزنه میدونه حتی اگه جونمیون نبینه،انرژی لبخندش به اون میرسه)
‌‌
"زودی برمیگردم هیونگ...و مطمئن باش هرگز ترحم نمیکنم"

‌‌
‌‌
‌"اون برای چی بود؟"
جونگین به محض رسیدن به اتاق به سهون گفت.
‌‌
"اومدم دنبال تو ولی اینجا نبودی پس هیونگت برام چای درست کرد و همونطور که منتظرت بودم کمی هم باهم گپ زدیم"
‌‌
"خودت هم میدونی منظور من فقط اون نیست.تو...داشتی درباره مزرعه و پیشنهادی که دادی در گوش هیونگ پچ پچ می‌کردی،در حالی که من درباره این مسئله باهاش حرف نزده بودم و قصدش رو هم نداشتم"
‌‌
"جونمیون بچه نیست...احمق هم نیست.اون پیش از اینکه بهش بگی یه چیزهایی حس کرده بود.اون میتونه بیش از اونچه تو بهش میگی بفهمه"
سهون سرش غر زد و جونگین آه کشید.کم کم از موضعش پایین اومد.
‌‌
"من هرگز اینطوری که میگی باهاش رفتار نکردم.فقط...آه...زمانی که توی آتیش سوزی والدینمون رو از دست دادیم من احساس کردم بخشی از هیونگ اونجا جا موند.اون همیشه توی دانشکده‌اش پر انرژی و پرتلاش بود.
اون حتی توی دانشکده انگلیسی میخوند و تدریس میکرد ولی بعد از اینکه بیناییش رو توی آتیش سوزی از دست داد...دیگه هرگز مثل قبل نشد.حتی بخاطر یه دلیل مشخص هم نبود.اون دپرس شد،روزها و ساعتها با من حرف نمیزد...مدام خودش رو برای تموم اتفاقات سرزنش می‌کرد"
‌‌
قلب سهون از شنیدن چنین چیزهایی به درد اومد.
‌‌
"اون حالا...کمی بهتر شده.هنوز هم غمگینه ولی نه به شدت گذشته.من نمیخوام اون نگران چیزهایی بشه که نمیتونه کاری در موردش انجام بده.مثل موضوع مزرعه...من فقط میخوام اون راحت باشه"
‌‌
"هردوتون ردش میکنید.تو وانمود میکنی هیچ مشکلی وجود نداره و اون هم جلوی تو ضعف نشون نمیده تا بگه چقدر قوی شده...ولی واقعیت اینه که من میتونم ببینم چقدر درمونده‌اس.کارهات استرس بیشتری بهش میده،باعث میشه فکر کنه بی‌ارزشه و سربار تو شده"
سهون دست جونگین رو گرفت و نزدیک خودش کشید.
‌‌
"میدونم برات سخت ولی اگه بیآی شهر و از اینجا و خاطراتش دور بشی برای دوتاتون بهتره.از زمان مرگ والدینتون این خونه براتون زندان شده و آزارتون میده ولی تو نمیتونی مدام به مرده‌ها اهمیت بدی در حالی که آدم زنده کنارته...هیونگت بهت نیاز داره،تو خودت گفتی"
‌‌
"اینجا از زمانی که به‌ یاد میآرم خونمون بوده.اگه بفروشمشون حس پوچی می‌کنم.نمیگذارم کسی ازم ناامید بشه.من مطمئنم هیونگ هم دلش نمیخواد از اینجا بره"
جونگین روی حرفش پافشاری می‌کرد.
‌‌
"اینجا اون خونه‌ای نیست که قبلاً توش زندگی میکردید،جونگین.تو به زور داری ازش مراقبت میکنی.نیمی از خونه تقریباً سوخته و هربار که زمستون میآد براتون مشکل ایجاد میکنه.تو رسماً سپر بلا شدی جونگین.بهت افتخار میکنم ولی هیچ به این فکر کردی که اگه تو خسته بشی چی میشه؟من اون پیشنهاد رو بخاطر حس دلسوزی و ترحم بهت ندادم.تو دوستمی...مثل برادرمی"

حرف سهون که تموم شد جونگین تونست ناراحتی رو توی چشمهای دوستش ببینه و از این بابت واقعاً شرمنده بود.
‌‌
"مسئله اون نیست سهون...فقط خیلی سخته که رها کنی.اگه از اینجا برم انگار که ریشه‌ام و والدینم رو فراموش کردم.لطفاً چند روز دیگه هم بهم فرصت بده.در این باره با هیونگ حرف میزنم"

"هرچقدر بخوای زمان داری فقط درباره‌اش فکر کن"
سهون بهش اطمینان داد.نگاه دیگه‌ای به خونه انداخت و رفت.

Lay BackWhere stories live. Discover now