"Goodbye"
.
.
.
فصلها رنگ به رنگ در لباست جابجا میشوند،
از آستینت جنگلی روییده است،
و هزار باغ پنهان در سینه داری؛
تا همیشه برای خداحافظی از لباست برف ببارد.
.
.
.
.
.پتویی که دورشون پیچیده شده بود و درواقع گره خورده بود رو تا جایی که میتونست توی سکوت و بااحتیاط کنار زد.
با فرستادن دست آزادش زیر سر لیام و بلند کردن جزئی سر اون پسر تونست بازویی که خواب رفته بود و سنگین شده بود رو از زیر گردنش بیرون بیاره.
با نفس حبس شده به چهرهای زل زد که صاحبش انگار خواب سبکی رو از سر میگذروند، چون لیام کمی تکون خورد و توی خواب اخمی کرد.
هرچند اخمش زیاد دووم نیاورد و بلافاصله از بین رفت. چینی به بینیش انداخت و لبهاش رو لوچ کرد.
کمی جابجا شد و انگار فاصلهای تا بیدار شدن نداشت، اما بعد از مدتی دوباره به خواب عمیقی فرو رفت.
زین چند دقیقهی دیگه رو هم همونطور نیم خیز موند تا از خواب بودن اون پسر مطمئن بشه.
بعد به حالت نشسته دراومد و پتو رو روی لیام مرتب کرد. چهارزانو نشست و دستش رو زیر چونهاش گذاشت و به اون پسر خیره شد.
چند دقیقهی پیش شادی عظیمی رو توی قلبش حس کرده بود، اون هم فقط به خاطر اینکه به محض بیدار شدن با صورت پف کردهی لیام توی چند سانتی متری صورتش مواجه شده بود.
درواقع لیام درست توی همونجایی بود که بهش تعلق داشت، بین بازوهای زین و روی تخت اون پسر.
نمیتونست منکر حس خوبی که توی تمام وجودش میپیچید، بشه. اینکه یه فردی که از قضا لیام باشه، توی تخت اون انقدر با آرامش خوابیده بیشتر از حد تصورش دلچسب بود.
نمیخواست حس و حال خوبش با فکر کردن به آیندهی نامعلومی که در انتظارشه از بین بره پس تصمیم گرفت زودتر اونجا رو ترک کنه.
نباید برای خودش همه چیز رو سخت میکرد، هرچی لیام کمتر جلوی چشمش باشه دل کندن ازش آسونتر میشه.
هرچند جایی توی عمق وجود زین مطمئن بود که همهی اینها بهونهاست. دل کندن از لیام دیگه ممکن نیست، نه الان و نه بعد از این همه راهی که باهم اومدن.
دستی که زیر چونهاش ستون کرده بود رو به چشمهای خواب آلودش کشید قبل از اینکه روی صورت لیام خم بشه.
توی موهایی که تمام شب بوی خوب شامپو ازشون زیر بینیش پیچیده بود، نفس کشید و جایی بین شقیقه و پیشونی پسر خوابیده روی تختش رو بوسید.