1

1.3K 172 10
                                    

عشق؟همیشه فکر میکرد عشق وجود نداره البته قبل از اینکه همسرش رو ببینه
پسری با موهای مشکی و دندون های خرگوشیش اون رو یاد خرگوش مینداخت
به خوبی اولین باری که دیدتش رو به یاد داره
تو کافه نشسته که ناگهان کل بالاتنش به قهوه داغ سوزونده شد
این قطعا یکی از بدترین شکنجه های دنیا بود
سریع لباسش رو از تنش دراورد
:«سوختم فاک»

:«من واقعا متاسفم میخواستم جام رو عوض کنم و بیام کنار شما بشینم که این اتفاق افتاد»

سینه های ورزیدش بالا پایین میشد کمی طول کشید تا کلماتش رو هضم کنه با کمی تعجب گفت
:«چی؟»

دستاش رو جلوی صورتش گرفت
:«اوه خدای من خیلی بد سوختین»

تهیونگ نمادین صداش رو صاف میکرد
:«میرم دستشویی قهوه رو پاک کنم»

پسر پشت سرش راه افتاد

شیر آب رو باز کرد دستمال رو کمی زیرش گرفت خواست خودش رو پاک کنه

:«داری اشتباه انجامش میدی»

تهیونگ:«بیا خودت بکن»

دستمال رو به پسر داد

اروم اروم طوری که تهیونگ دردش نیاد تمیزش کرد

تهیونگ:«اسمت رو بهم نگفتی»

جونگکوک:«جونگکوک هستم و شما؟»

:«تهیونگ»

جونگکوک:«ممکنه فردا زخمتون تاول بزنه»

پوزخندی زد
:«عالیه»

جونگکوک:«ولی نگران نباشین میتونم ازتون نگه داری کنم من پرستارم»

تهیونگ کمی فکر کرد قطعا دوست داشت وقتی تو تخته پسر دندون خرگوشی با دستمال بالاتنش رو تمیز کنه
:«حتما شماره تلفنت رو بده آدرس رو برات میفرستم به اندازه یک هفته هم وسایل بیار»

ولی یک هفته شد دو هفته، دوهفته شد یک ماه، یک ماه شد یک سال و یک سال شد سه سال

:«عزیزم من اومدم»

با ذوق به دنبال همسرش گشت و تو اتاق پیداش کرد

جونگکوک با دیدن تهیونگ لبخندی زد
:«عزیزم»

تهیونگ جلو رفت محکم بغلش کرد و بوسیدش

:«روزت چطور بود؟»

زیاد توضیح نداد
:«خیلی خوب بود روزه تو چی؟»

تهیونگ
:«بزودی رییسم بهم ترفیع میده»

جونگکوک هیچوقت نتونست بفهمه شغل همسرش چیه اصراری رو هم نداشت همون لحظه با صدای پیامی به خودش اومد

"پیرمرد مرده"

لبخندی زد

:« این عالیه عزیزم»

تهیونگ به ساعتی که داشت هشت شب رو نشون میداد نگاه کرد از جاش بلند شد

:«خیله خب من باید برم سرکار»

همسرش رو بوسید
:«دوستت دارم»

جونگکوک لبخندی زد

:«مراقب خودت باش»

............................................................................

:«آقای اوه؟»

مرد به پشتش نگاه کرد تا صاحب صدا رو پیدا کنه

مردی خوش قیافه با قدی بلند و موهای مشکی پشتش ایستاده بود

بی حس به چاقوی تو دستش نگاه کرد

:«پس جونگین بالاخره میخواد سهامم رو بالا بکشه»

تنها یک جواب داشت

:«متاسفم آقای اوه»

نگاهش رو به سقف بود

:«بگو چقدر می ارزم»

تهیونگ نمیخواست به مرد بگه دو هزار دلار

پس دروغ گفت

:«سی و هفت هزار دلار آقای اوه»

آقای اوه قطره اشکش رو پاک کرد

:«آمادم»

تهیونگ سرش مرد رو تو دستش گرفت و گلوی مرد رو پاره کرد

:«روحت قرین رحمت»

اشتباه نکنین تهیونگ عاشق شغلش نبود ولی متنفر هم نبود در واقع این کاری که از زمانی که نوجوان بود انجام میداد و مرگ و زندگی براش بی اهمیت شده بود البته تا قبل از اینکه همسرش رو ببینه

بعد از اینکه عکس جسد رو برای مشتریش فرستاد
خواست به سمت خونه بره که دید کسی بیست هزار دلار به حسابش واریز کرده

همون لحظه پیامی با نامی آشنا و  آدرسی آشنا تر اومد

:«سه شنبه ساعت ده، کسی که میخوام برام بکشی همسرمه!»

قاتل اجاره ای Where stories live. Discover now