꧂18: Home

1.7K 447 89
                                    

~خانه~



یونگی برای قرار امشب خیلی هیجان داشت!
این اولین بار بود که جیمین پیش قدم میشد و برای دیت شون برنامه می‌چید و یونگی حس میکرد با همین حرکت ساده از طرف مرد کوچکتر، رابطه شون خیلی خوب به جلو پیش رفته.

و نکته مهم و قابل توجه این بود که: جیمین اون رو به خونه اش دعوت کرده بود!
جایی که حریم شخصی و مکان امن جیمین بود. و حالا یونگی برای ورود به اونجا از طرف خود مرد، کارت دعوت داشت!

پس با ذوق و هیجان، یک حمام کامل و حسابی گرفت و لباس هاش-که مثل همیشه تماما مشکی بودن- رو پوشید و راهی خونه مرد کوچکتر شد.

و طرف دیگه شهر، جیمین هم با هیجان و استرس داشت برای هزارم خونه اش رو چک میکرد تا مطمئن بشه همه جا رو به خوبی تمیز و مرتب کرده.

مینی و مستر داک در سکوت روی تک مبلِ صورتی و مخصوص دخترک نشسته بودن و کارتون تماشا میکردن.
_ بابایی؟
_ بله کلوچه؟
_ پس کی آقاهه میاد؟

جیمین با وسواس قاب عکس های روی شلف رو صاف کرد و جواب داد:
_ ولی یادمه یکی بهم قول داده بود اسم آقاهه رو صدا میکنه...
مینی لب هاش رو روی هم فشرد و سؤالش رو اصلاح کرد:
_ پس کی یونی میاد؟
_ به زودی میرسه پرنسس....چرا؟ گشنته؟
دختر سری به طرفین تکون داد و مردمک هاش، دوباره روی صفحه تلوزیون متمرکز شد.

جیمین آخرین کوسن ها رو برای چندمین بار روی مبل مرتب کرد و بعد از صاف کردن کمرش، زنگ واحد به صدا در اومد.
مینی با مردمک های براقش به طرف پدرش برگشت:
_ یونی اومده؟
جیمین با لبخند سر تکون داد و به سمت در رفت.

بعد از باز کردن در، اولین چیزی که دید، یک دسته گل نسبتا بزرگ از رز آبی بود!
جیمین با شگفتی دهانش رو پوشاند و باعث لبخند یونگی شد.
_ این....خیلی زیباست! واقعا نیاز نبود....
_ حرفشم نزن
یونگی همون طور که کفش های مردانه اش رو با روفرشی ها عوض میکرد گفت.

جیمین فورا گل هارو توی یک جام بزرگِ پر شده از آب گذاشت تا حداقل برای چند روز بیشتر عمر کنن.

_ سلام یونی....‌.
یونگی نگاهش رو به پایین داد و با دیدن مینیِ خجالتی توی اون لباس گربه ای، لبخندی بهش زد.
برای اینکه هم قد دخترک بشه، زانو زد و باهاش دست داد:
_ سلام کوچولو
صدای کواک کواکی از کنار یونگی به گوشش رسید و مینی گفت:
_ مسر داک بهت سلام کرد

مرد کوتاه خندید و دستش رو برای اردک جلو برد و با تن صدایی آروم تر گفت:
_ سلام مستر داک
اردک منقارش رو کف دست یونگی حرکت داد و سپس ازش فاصله گرفت.
مینی با رضایت به مرد بزرگتر نگاه میکرد. اون رفتارش با اردک خیلی خوب بود!
این یک پوئن مثبت پیش دخترک حساب میشد.

سپس دوباره صاف ایستاد و جیمین هم بهشون اضافه شد. مرد کوچکتر دستش رو جلو آورد:
_ پالتوت...
یونگی با قدر دانی سری براش خم کرد و پالتوی سنگینش رو دست جیمین داد.
یونگی با حس کردنِ رایحه خوشمزه غذا، با احساس گشنگی آهی کشید.

_ موافقی اول شام رو بخوریم؟
جیمین همون طور که به طرفش می اومد پرسید و یونگی بدون هیچ مخالفتی قبول کرد‌.
_ اوخش....خیلی گشنه ام بودا
مینی صادقانه نالید و به سرعت خودش رو به میز غذا خوری رسوند. دو مرد ریز ریز بهش خندیدن و جیمین مشغول چیدن میز شام شد.

_ بذار کمکت کنم پتال
یونگی بشقاب هارو از دستش گرفت و بدون اینکه منتظر موافقت جیمین بمونه، اونها رو روی میز چید.
جیمین با دیدن تقلا های دخترش، اون رو بغل گرفت و روی صندلی نشوند.
_ ممنون بابایی

یونگی چاپستیک و قاشق هارو هم کنار بشقاب ها گذاشت و با دیدن دیس غذا هایی که دست جیمین بود، چشم هاش برق زد:
_ برای امشب، خودت غذا هارو درست کردی؟
همونطور که پشت میز می‌نشستند، مرد بزرگتر پرسید و جیمین با خجالتی محو سر تکون داد.
_ واو....پس امشب قراره بهترین شب زندگیم باشه؟

مینی با لبخند حرفش رو تایید کرد:
_ بابایی غذا های خیلی خوشمزه ای درست میکنه!
یونگی بعد از خوردن اولین لقمه و پخش شدن طعم خوش غذا روی زبونش، به صحت حرف مینی پی برد.

جیمین همانند پدری دلسوز، با چاپستیک، رول های بیضی شکل تخم مرغ رو روی برنج مینی و یونگی میذاشت و به بیشتر خوردن تشویق شون میکرد.

همه چیز توی واحد نقلی جیمین، زیادی گرم و صمیمی بود.
به یونگی حس خونه رو القا میکرد.
تک تک چیدمانِ اون واحد و رفتار اون پدر و دختر بهش حس خونه و داشتن خانواده رو می‌داد.
حتی غذایی هم که داشت می‌جوید، مزه خوشِ غذای خونگی رو می‌داد.....غذایی که با عشق پخته شده بود...


••••••••••••••••••

بلو رایتر💙🦋
ولی اردک خیلی اسیر یونگی ئه😔😂


هوهو👇⭐️

Father [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now