part¹³

163 16 68
                                    

جونگکوک با چشمایی گرد شده به تهیونگ خیره شد

+چی؟

تهیونگ سرش رو تو گردن جونگکوک برد و آروم بوسیدش

-بیا.. شیطونی کنیم جونگکوک

جونگکوک با تردید جواب داد

+یکم.. زود نیست؟..

-چی؟ من که نمیخوام بکنمت بچه

+واقعا؟

-ارههههههه منظورم چیز دیگه ای بود‌..

+منظورت چی بود؟

-بیا از خونه بزنیم بیرون تو شهر بچرخیم

+قبولهههه

-----------------------------------------
جین توی همون اتاق بزرگ مخفی توی کلبه اونم توی زیرزمین درگیر کاری بود
و خب مشخصه که.. میخواست عشقش رو برگردونه
میخواست نامجون رو بعد از ده سال، برگردونه

<نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده..

با زدن دگمه ای دروازه ای رو باز کرد و نور سفیدی شروع به درخشش کرد و در میون اونهمه نور.. سایه ای دیده میشد-

<خودتی؟

همه چیز از روی زمین بلند شد و به طرف دروازه کشیده بود، جین به سختی میله ای رو گرفته بود که اون هم به درونش کشیده نشه

بعد از یک انفجار کوچیک ولی با صدایی بلند
نامجون به طرف بیرون پرتاب شد و دروازه خاموش شد

"جین؟

<نامجون..

نامجون دستاش رو باز کرد و جین محکم بغلش کرد

<ده سال.. نتونستم بخاطر اشتباهم خودمو ببخشم و ده سال.. تلاش کردم تا برت گردونم و بالاخره.. تو اینجایی.. تو بالاخره.. اینجایی..

نامجون بوسه ای روی موهای جین زد

"عذرمیخوام ماهِ من.. تو تقصیری نداری، نباید اونقدر عصبانی میشدم که بدون فکر تصمیم بگیرم..

<میدونستی من الان دوتا برادر زاده داریم؟

"چی؟

<تهیونگ و جونگکوک.. اونا برادرای ناتنیه همن و عاشق همن و الانم باهم قرار میزارن

"تصور اینکه عمو شدی خیلی شیرینه عسلم..

(عسلم گفتنای جین از همینجا اومده بود-)

<بیا بریم بالا.. فردا صبح باید تورو به بچه ها معرفی کنم و بگم تو همون نامجونی هستی که ازش حرف میزدم

چند ساعت بعد هردو هنوز بیدار بودن و حالا تهیونگ جونگکوک با کلید در رو باز کردن و با صحنه ای رو به رو شدن که همینطوری سره جاشون وایسادن
نمیدونستن ازین شکه شن که جین بیداره و دیدتشون که رفتن بیرون و الانم جلوش وایسادن
یا ازینکه یه مرد نااشنا کنار جینه و داره میبوستش
و این اتفاق دقیقا برعکسش برای جین افتاد

𝐓𝐡𝐞 𝐦𝐲𝐬𝐭𝐞𝐫𝐲 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐞𝐲𝐞𝐬Where stories live. Discover now