قسمت سیزدهم

Start from the beginning
                                    

لوهان دوباره با نگاهی بی‌حس بهش خیره شد و سهون سریع ادامه داد:

-قول میدم آخرین بار باشه. ناامیدت نمیکنم. قول میدم.

لوهان نگاهش رو به گرگ توی دستش داد. به آرومی دستش رو به سمت گوش گرگ برد و فشردش.

"تو...دوستم داری هیونگ؟؟ "

صدای ضبط شده‌ی لوهان از گرگ عروسکی پخش شد و سهون سریع سر تکون داد.

-آره. آره. معلومه که دوستت دارم.

لوهان دوباره گوش گرگ رو فشرد.

"یعنی به خاطر این نیست که رایحه‌ام رو دوست داری و ما جفت همدیگه‌ایم؟"

سهون نگاهش رو به چشم‌های ناراحت لوهان داد و توضیح داد:

-نمیتونم بگم اصلا این‌طور نیست، اما تنها دلیلش نیست. من مدتی بود که حس میکردم دوستت دارم. حتی وقتی بهم اعتراف کردی و من انقدر احمق و ترسو بودم که ردت کردم هم میدونستم دوستت دارم. فقط...

نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو بست.

-فقط زیادی ترسو بودم. میترسیدم قبول کنم دوستت دارم و برام بد بشه. میدونستم مادرم قبول نمیکنه. اما وقتی فهمیدم از دستت دادم، خیلی اذیت شدم. دنبال یه راهی بودم که با لونینگ بهم بزنم و بهت نزدیک بشم، چون میدونستم چقدر دوستت دارم و دیگه نمیخواستم تو رو به کس دیگه‌ای ببازم.

چشم‌هاش رو دوباره باز کرد و به انگشت‌های رنگ پریده‌اش که مثل بچه‌های خطا کرده روی زانوهاش مشت شده بودن، خیره شد.

-وقتی رایحه‌ات رو حس کردم مطمئن شدم که تو کسی هستی که دلم میخواد برای بقیه‌ی زندگیم، کنارم باشه.

لوهان حرفی نزد و دوباره گوش گرگ رو فشرد.

"آخرین سوال...اگر من رو دوست داری، پس چرا دو روز پیش، قبل از هیت بشم، لونینگ نونا رو وسط حیاط بیمارستان بوسیدی؟"

سهون اخم کرد. لونینگ رو بوسیده بود؟ سهون فقط یک‌بار لبهای اون دختر رو بوسیده بود و اون هم روبروی خونه‌شون بود!

با اخمی ناشی از درگیری مغزش با یادآوری خاطرات، لب زد:

-من لونینگ رو نبوسیدم.

لوهان نگاهش رو از سهون گرفت و به گرگ توی دستش داد. اون آلفا داشت بهش دروغ میگفت و این باعث میشد لوهان بیشر جلوش گارد بگیره.

دستش رو به سمت دستگیره برد و بدون حرف در رو باز کرد. از ماشین بیرون رفت و در رو پشت سرش بست و به سمت در ورودی خونه‌شون به راه افتاد.

سهون با دیدن پیاده شدن لوهان متوجه شد لوهان حرفش رو باور نکرده. سریع از ماشین بیرون رفت و به سمت امگا دوید.

-لوهان...لوهان صبر کن. یه لحظه صبر کن.

دوید و روبروی لوهان ایستاد و راهش رو سّد کرد.

Just A Random Omega Where stories live. Discover now