"01"

310 34 2
                                    

میگن تقدیر همیشه در جریانه بخصوص وقتی سرتون بجور سرگرم زندگیه، یعنی ما فکر میکنیم نقشه همه چیز رو کشیدیم ولی تقدیر اون جوری که دلش میخواد پیش میره
مثلا گاهی زندگی مارو برمیداره میندازه ته یه چاه عمیق بعد یهو میره بالای ابرا برای همینه که باید به معجزه ایمان داشته باشیم حتی توی بدترین روز زندگیمون درست وقتی که میگی کارم تمومه باور داشته باشید معجزه میاد در خونتون رو میزنه
اینو به عنوان کسی میگم که خودش معجزه رو تجربه کرده
این داستان زندگی منه...

"پاشووو...واییی خدا پاشو"

محکم بالش رو روی گوشم گذاشتم مادربزرگ دوباره شروع کرد همیشه خدا سرم غر میزنه کلا وقتی میبینه خوابم حالش بد میشه

"اینطوری میخوای دکتر بشی...نوه های مردم رو نگاه نوه من رو ببین همیشه خوابه...یه نگاهیی به ساعت بنداز اصلا تو چرا دانشگاه نمیری"

اخرش توی دیونه خونه بستریم میکنن از دست این مادر بزرگ به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه مونده به ده
شوک زده از تخت افتادم

_واییی وایییی بیچاره شدم ایندفعه دیگه اخراجم مادربزرگ چرا بیدارم نکردی

"چی داری میگی از  صبح دارم بیدارت میکنم"

دست به کمر شد همینطور که غر میزد اتاق رو ترک کرد

دویدم سمت کمد یه تیشرت ساده پوشیدم و با ‌شلوار مام پیراهنم رو دور کمرم بستم چون تا ایسگاه باید می دویدم

همینطور که کفشم رو میبستم شروع کردم حرف زدن

_مادربزرگ من رفتم به پدرم چیزی نگو

پدرم یه ادم غرغروی عصبی از نظرش خنگ تر از من تو این دنیا وجود نداره اما خوب بازم دوسش دارم

"حداقل یه صبحانه میخوردی"

_بعدا میخورم

رفتم بیرون در رو بستم تا برگشتم صورت سونگ ین چند میلی صورتم بود
سونگ ین هم دانشگاهیی و هم محله ایم بود از بچگی از چین اومدن اینجا کلا باهم بزرگ شدیم چشم هاش رو ریز کرده بود تو صورتم زل زده
چشم چرخوندم دست به سینه ایستادم

_ببین وقت ندارم برو سر اصل مطلب

سونگ ین صاف ایستاد و سرفه کرد

"چرا نمیایی دانشگاه؟یادت که نرفته ارزو..."

هوف صداداری کشیدم چندتا پله کنار در رو اومدم پایین

"ببین سونگ ین من ارزوم رو فراموش نکردم اما مجبورم کار کنم خودت میدونی صاحب خونمون چه ادمیه یروز اگر اجاره خونه عقب بیفته پرتمون میکنه بیرون و کارتن خواب میشیم بله خلاصه تو برو دانشگاه هر چی یاد گرفتی به منم بگو فعلا"

فرصت ندادم حرف بزنه به طرف ایستگاه دویدم من 23 سالمه با کلی بدبختی دانشگاه ملی سئول قبول شدم امسال اخرین سالمه قرار شد چند وقت دیگه مارو به بیمارستان ملی منتقل کنن که بقیه چیز هارو اونجا یاد بگیریم تقریبا سال دوم دانشگاهم پدرم مریض شد و خونه نشین شد بخاطر خرج عملش مجبور کشیدم خونمون رو بفروشیم و بیاییم اینجا محله ساده جز من و سونگ ین همگی پیرن

𝐌𝐢𝐫𝐚𝐜𝐥𝐞(Namjin)Where stories live. Discover now