سلااام🧡
امیدوارم حالتون خوب باشه...
بلاخره طلسم رو شکستم✌🏻
────━━━━━━────
سرش از حرفهای کای داغ کرده بود حتی اگر خبر آلفا مبنی بر رسیدن چانیول رو نمیشنید، به هر بهونهای که شده از کلبه بیرون میزد تا بادی به سرش بخوره. بادی که بهخاطر نم بارون سردتر از همیشه روی پوستش مینشست و لرز کوتاهی به بدنش میانداخت. قدمهای محکمش با فرو رفتن کفشش داخل گِل و لای جادهی منتهی به کلبه، سنگینتر میشد ولی حواس سهون رو از سنگینی حرفهایی که توی سرش میچرخیدن پرت نمیکرد. درسته که لحظهی اول چانیول رو مقصر درد هیونگش میدونست اما حالا وزنهی تقصیرات خودش توی ترازوی افکارش سنگینتر شده بود. انقدر سنگین که حس میکرد گِلهای زیر پاهاش با هر قدم چالهی عمیقتری رو تشکیل میدن.
نور ماشینی که با حرکت آروم رو به جلو در حال نزدیک شدن بهش بود، چشمهاش رو ریز و اخم ظریف بین ابروهاش رو عمیقتر کرد. انگار تازه راننده متوجه حضورش شد که با یک خاموش و روشن کردن دوبارهی چراغها، نور رو کم و به پایین هدایت کرد. حتی اگر تاریکی بهش اجازهی دیدن شخص پشت فرمون رو نمیداد، میتونست تعجب نگاهی که روش نشسته بود رو با توقف ماشین احساس کنه اما تنها واکنشش سرعت بخشیدن به قدمهای خودش بود. برای رهایی از افکارش انقدر عجله داشت که تقریبا از یاد برد ماشینی که همیشه چانیول باهاش تردد میکنه چیه.
درست تا زمانیکه با رد شدن از قسمت جلویی ماشین و رهایی از نوری که به چشمهاش اجازهی دیدن چیزی رو نمیداد، قدمهاش با تردید ناخودآگاهش متوقف شد. دقیقا کنار در کمک راننده، مقابل شیشههای دودیای که توی تاریکی هوا بیشتر از قبل چیزهایی که پشتشون بود رو پنهان میکردن، مکث کرد. پنهان کردن دروغها، عذابها و خیانتهایی که پایگاه در حق مردمش میکرد و به هیچکس اجازهی دیدنشون رو نمیداد. شیشهای که با وجود اطمینانش از حضور چانیول پشتش، هنوز هم براش یادآور روزهایی بودن که تهدید همسر سابقش باعث شده بود هر ماشینی از پایگاه براش ناقوسی از مرگ باشه.
یادآوری تمام زمانهایی که گشت و گذار معدودشون با دیدن ماشینهای پایگاه به یک سرگرمی برای آلفا تبدیل میشد تا سهون رو تهدید به اطاعت و مطیع بودن کنه، شوک کوتاهی به بدنش داد. دلش نمیخواست احساس ضعف کنه و شاید همین دلیلی بود که لرز انگشتهاش رو گردن سرمای هوا انداخت و با بستن چشمهاش دستش رو در طلب گرمایی که میدونست کافی نیست، مشت کرد.
اضطرابهای گذشتهش نمیتونستن توی این موقعیت جایی توی وجودش داشته باشن وقتی آدمها و شرایط اطرافش به خود الانش نیاز داشتن. بعد از تمام سالهایی که با دور شدن از آدمها سعی کرد از خودش محافظت کنه، الان زمانی بود که باید اثبات میکرد میتونه محافظ خوبی برای اطرافیانش باشه حتی در مقابله با چیزهایی که ممکن بود خودش رو به خطر بندازه. اگر الان اینجا، شیشههای دودی این ماشین رو میدید و هنوز هم میتونست هوای آزاد رو احساس کنه مدیون همین آلفا و امگایی بود که خودش رو دلیلی برای بهم خوردن رابطهی بینشون میدونست.
YOU ARE READING
𝐋𝐢𝐤𝐞 𝐍𝐨𝐛𝐨𝐝𝐲
Short Story•عنوان | مثل هیچکس •کاپل | سکای/کایهون •ژانر | فانتزی [اُمگاورس]، رُمنس، انگست، اسمات •تایم آپ | •نویسنده | haratahug/هارا •خلاصه توی دنیایی که امگاها ناگزیر به اطاعتن، سرکشی یک نقص محسوب میشه! توی دنیایی که آلفاها به تسلطشون مغرورن، همدلی یک ضع...
