در دهکدهای دورافتاده رسم بود که در شب سیویکم ماه اکتبر، تمامی اهالی درهای خانههای خود را ببندند و دورتادور مزارع خود را حصارهای فلزی بکشند؛ چون از قدیمالایام گوشبهگوش رسیده بود که در این شب، روح مردی که سالها پیش توسط اهالی نادان این دهکده به سلاخی کشیده شده بود، رها شده و برای انتقام، یکی از اهالی را دزدیده و بههمراه خود به جهانِ زیرین میبرد؛ البته که آنها بهاین معتقد بودند که اگر پیشکشیهایی نظیر گوشتخوک، کدویحلوایی و نانهای گرم و تازه پختهشده را در پشت درب منزل خود بگذارند، این احتمال هست که روح شبگرد از آن خانواده بگذرد.
این داستان که تخیلی بهنظر میرسید، باعث میشد که تمامی اهالی در آخرین شب ماه اکتبر در خانههای خود محبوس بمانند، به غیر از پسر نوجوان و سرکش خانوادهای که تازه به آن دهکده نقلمکان کرده بودند.
تهیونگ، پسر سرکش آن خانواده بود، پسری کنجکاو و شجاعی که به دنبال چیزهای عجیب و هیجانانگیز بود.
پسر کجکاو داستانِ ما، بعد از مطلعشدن از ماجرای روح شبگرد، به خانهی پیرترین فرد دهکده که زنی نابینا بود، رفت.
بعد از ورود به حیاط خانهی قدیمی و خاکخوردهی زن، به در ضربهای زد و با صدایی ملایم گفت:
- مادربزرگ، اجازه هست که بیام داخل؟زنِ سالمند، با صدای پیر و لرزانش، گفت:
- کی هستی؟تهیونگ، گلویی صاف کرد و گفت:
- من کیم تهیونگ هستم، فرزند آقای کیم ؛ پزشکی که تازه به این دهکده بههمراه خانوادهاش نقلمکان کرده.زن بعد از چند ثانیه گفت:
- بیا داخل پسرم...تهیونگ قفل در چوبیِ خانه را کشید و ابتدا سرکی کشید و سپس به داخل منزل رفت؛ پیرزن بهروی تشکچهای نشسته بود، تهیونگ جلوی پیرزن و روی دو زانو نشست.
پیرزن نابینا با حس وجود تهیونگ، با دستهای پیر و پینهبستهاش دستهای جوان و لطیف پسر رو بین دو دستش گرفت.- به خونهی این پیرزن علیل، خوشاومدی؛ خیلی وقته که تنهام...
تهیونگ لبخندی زد و سبد شیرینیهای تازهپختی که از خواهرش گرفته بود رو به پیرزن داد؛ و گفت:
- اینها برای شماست.پیرزن لبخندی زد و گفت:
- چه پسر شیرین و مودبی، حالا بگو ببینیم چی باعث شده که بیای توی کلبهی من؟تهیونگ، خوشحال از اینکه خود زن، سر صحبت رو باز کرده، لبخندی زد و گفت:
- راجعبه امشب، ازتون سوال دارم؛ این روح شبگردی که میگن...کلام تهیونگ نیمهتمام ماند، زمانی که پیرزن، دستش رو بهروی دهان پسر گذاشت و با صدایی که بهگوش نمیرسید، گفت:
- بهت نگفتن که نباید اسمش رو بیاری؟!تهیونگ، سرش رو به اطراف تکان داد؛ پیرزن انگشتش رو از روی لبهای ابریشمی پسر فاصله داد و گفت:
- خب، حالا دیگه میدونی. اومدی ازم بپرسی که واقعیه یا نه؟! تا حالا کسی قربانیش شده یا نه؟!
YOU ARE READING
𝐔𝐧𝐝𝐞𝐫𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝
Horror ⁺ ๋ ʚ✨️ɞ 𝐔𝐧𝐝𝐞𝐫𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 ⚘ .✧. 𝐅𝐮𝐥𝐥 ₊𝅄 بُرِشی از داستان: در دهکدهای دورافتاده رسم بود که در شب سیویکم ماه اکتبر، تمامی اهالی دربِ خانههای خود را ببندند و دورتادور مزارع خود را حصار...