الهه ای حسود

201 22 20
                                    

_تو را دوست داشتم
چنان كه انگار تو آخرینِ عزیزانِ من بر روی زمینی...
و تو رنجم دادی
چنان كه گویی
من آخرینِ دشمنانِ تو بر روی زمینم...
_کیم تهیونگ
______________
_افسانه ها همیشه حقیقت نیستن تهیونگ

_ولی ما میتونیم واقعیش کنیم جونگکوک نه؟؟
جونگکوک چشمهاشو رو لبهای تهیونگ لغزوند در نظرش شبیه غنچه ی رزی بود که تازه شکفته شده و شبنم روش نشسته
با صدای خر خری هردو سرشونو جرخوندند که کالسکه ای اونطرف تر رو دیدند کالسکه ای قدیمی با اسبی پیر کشیده میشد و آدمی نحیف با شنلی رنگ پرید کناراسب راه میرفت
تهیونگ هینی گفت و رو به جونگکوک گفت
_فکر کنم فالگیری چیزی باشه پول همراهت آوردی؟
جونگکوک سری تکون داد _نه و بهتره بریم فال برای چته؟
تهیونگ لباشو جلو فرستاد _اوو کوک لطفا من دوست دارم فال بگیرم لطفا برو کیف پولتو بیار
جونگکوک سری تکون داد _یک وجب از جات تکون نمیخوری تا برگردم
_باشه بدو برو
جونگکوک با قدمهای تند رفت سمت کمپ چادرها که در فاصله ی نه چندان دوری بود و تهیونگ با ذوقی بچه مانند سمت کالسکه دوید
_هعی با شمام یه لحظه صبر کنید
پیرزن که بدتی خمیده داشت با صدای تهیونگ ایستاد و به پسر نگاه کرد پوزخندی زد و دندون های زردشو به تهیونگ نشون داد تهیونگ یکم عجیب نگاهش کرد و بعد پرسید
_شما فالگیرین درسته؟
پیرزن کلاه شنلشو عقب فرستاد و موهای زرد و سفیدش بیرون ریخت _اوه پسر جوان درسته میخوای فال بگیری؟
تهیونگ ذوق زده دستاشو جلوی بدنش بهم قفل کرد
_بله میخوام ولی باید منتظر همسرم بمونم میخوام ایندمو با اون برام بگید
_اوا الهه ی زیبایی تو خیلی اونو دوست داری؟
تهیونگ چندبار سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد
پیرزن به آرومی دور تهیونگ چرخی زد و ناخن هاشو که بلند و چرکین بود رو شونش گذاشت از مشت تو گوشش زمزمه کرد
_ولی این عشق به خواست تو نبوده الهه ی زیبا
تهیونگ گیج نگاهی به پیرزن انداخت
_نه.. من اول عاشقش شدم کاملا به خواست خودمه
پبرزن نیشخندی زد که دوباره دندونهای زردش به نمایش گذاشته شد _اوه پسرک جوان تو خیلی معصومی
_چ... چرا معصومم؟؟
_همچیز رو از چشمهای اون بخون همه ی واقعیت تویه چشمهای اونه
کلاهشو دوباره کشید رویه صورتش و فقط لبه خشک و ترک خوردش معلوم بود
_اگه میخوای دوباره به چهره ی زیبای قبلنا برگردی و اون زخم دیگه رویه نیم رخت نباشه به ایتالیا بیا اونجا به دیدنت میام
اینو گفت و افسار اسب و کشید و گاری با صدای خرخری شروع به حرک کرد درحالی که پشتش به تهیونگ بود
گفت _و پسرک جوان یادت نره شیطان همیشه درنزدیک ترین فاصله از تو ایستاده
تهیونگ نسخ شده سرجاش مونده بود هیچ تصوری درمورد حرفهای بی سر و ته پیرزن چروکیده چند لحظه پیش نداشت فقط یه حرف تو ذهنش اکو میشد
_اگه میخوای صورت قبلنا رو داشته باشی به ایتالیا بیا
تهیونگ واقعا میخواست که مثل قبلا بدون اون یک تکه پارچه لعنتی زندگی کنه میدونست دکترا بهش گفته بودن که تا چند مدت همراهشه و چند سال طول میکشه که ردش پاک شه و اون دوسداشت که در یک لحظه اون زخم پاک شه با صدای جونگکوک با خودش اومد
_چیشد؟؟ رفت؟
تهیونگ نگاهی به چشمهای ریز شده ی جونگکوک کرد
_اهوم گفت فالگیر نیست
جونگکوک سری تکون داد و دستشو پشت کمر تهیونگ قرار داد
______________________
آسمان ابری بود و صدای رعد و برق تن بی روح عمارت سیاه جئون رو میلرزوند تهیونگ با صدای رعد و برق تو جاش پرید و تو تخت نشست از پنجره به بیرون نگاه کرد آسمان انگار در جدالی با خودش بود و به روی خودش شمشیر کشیده بود به تکه تور روی میز کنارش چنگ زد و روی صورتش کشید و از پشت محکم گرش زد سمت نشیمن حرکت کرد
چشمش به جونگکوک خورد که قهوای رو تویه دستش گرفته و دریک داشت شقیقه های جونگکوک رو ماساژ میداد ابروش بالا پرید و پوزخندی زد
اگه چند ماه پیش بود قطعا با دیدن این صحنه چشمهاش پره اشک میشد و سمت اتاقش میدوید و خودشو یه گوشه قایم میکرد ولی انگار اون تهیونگ معصوم خیلی وقته یه گوشه نشسته بود و به تهیونگی که از رگ و ریشه ی شیطان ظهور کرده بود نگاه میکرد
سمت جونگکوک و دریک رفت و روی مبل نشست
بوی بابونه ی وحشی تویه فضا پیچید و جونگکوک میدونست اون بویه بابونه مخصوص پسر سرکششه آروم پوزخندی و تهیونگ که میدونست قطعا حرصی شده زد و با دست به دریک اشاره کرد که ماساژ رو تموم کنه
دریک خواست بره که جونگکوک خیلی سرد گفت _به خدمتکارا گفتم یه اتاق برات در نظر بگیرن نیازی نیست تویه زیر زمین بخوابی
تهیونگ خیلی محسوس پوزخندی زد و دستشو آروم رویه قسمت فلزی ارشه ویولنش کشید
_اوه تو خیلی مهربونی جونگکوک و حاضرم قسم بخورم اولین باره این چهرتو میبینم
جونگکوک که متوجه طعنه حرف تهیونگ شده بود سری تکون داد _اخلاق من در برابر تو به خودت بستگی داره توت فرنگی سرکش من
تهیونگ پوزخندی زد و به دریک که خواست بره دستور داد _بمون دریک کارت دارم
بلند و شد و کنار دریک قرار گرفت
آروم دورش چرخید و دستشو زیر چونه ی دریک گذاشت و سرشو بلند کرد لباشو جلو داد و گفت _اوه تو خیلی معصومی و حقیقتا منو یاد خودم میندازی
روبه روی دریک قرار گرفت و دستاشو تویه جیبش برد
_میدونی چیه دریک من قبلا خیلی معصوم بودم اوه پسر شاید باورت نشه ولی بخاطر یه گنجشک که بالش شکسته بود ساعتها گریه میکردم و تا موقع خوب شدنش شبها نمیخوابیدم ارباب جنتلمن تو روزها اون پسر معصوم رو تویه زیرزمین انداخت و شکنجش داد
اوه من خودمو تویه این عمارت زندانی کردم و ارباب جنتلمن تو شد زندانبان من
و از من کسی رو ساخت که الان روبه رویه توعه
جونگکوک پلکهاشو محکم بهم فشار داد
_بسته تهیونگ
تهیونگ نیشخندی زد
_اوه عزیزم اون فقط یه خدمتکاره دارم داستان عاشقانمون رو براش تعریف میکنم
جونگوک نگاهش کرد _اون فقط یه خدمتکاره تهیونگ
تهیونگ به دریک نگاه کرد
_میدونی دریک من هنوزم میتونم برایه یه گنجشک بیچاره ساعتها گریه کنم هنوزم میتونم همونقدر معصوم باشم تا وقتی که پایه زندانبانم وسط کشیده نشه
ارشه ویلون رو رویه گلوی دریک گذاشت و نیشخند زد
_که اگه ماش وسط بیاد حتی از اون ارباب شیطان صفتت هم شیطان ترم
چشمهای دریک لغزید و تهیونگ به خونی که از گلوی پسر بخاطر خراش ریز ارشه مایین میومد خیره شد
جونگکوک بلند و شد و با نگاه سردی ارشه رو از دست تهیونگ گرفت _بس کن گفتم فقط یه خدمتکاره
تهیونگ نگاهش کرد _و تو با یه خدمتکار مهربون تر از من رفتار میکنی جونگکوک مچ تهیونگ رو گرفت و غرید
_دقیقا مشکل فاکیت چیه تهیونگ؟
تهیونگ با شتاب مچشو از دستش بیرون کشید
_شاید میخوام یه خدمتکار باشم تا توجهتو داشته باشم
جونگکوک گیج نگاهی بهش انداخت
تهیونگ سمت دریک رفت و با لحن جدی گفت
_لباستو درار
و خودش شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنش
دریک مبهوت نگاهش کرد
_گفتم درار لباستو... فکر کنم دوست داشته باشی جای
الهه ی این عمارت باشی و به اربابت نزدیک تر بشی
جونگکوک با خشم و چشمهایی که رنگ بنفش توشون به وضوح دیده میشد سمت تهیونگ یورش برد
_دقیقا داری چه غلطی میکنی
تهیونگ که از رنگ چشمهای جونگکوک هم تعجب کرده بود و هم ترسیده بود اخرین دکمه پیرهنشو باز کرد و با لبهایی لرزان لب زد _میخوام جامو باهاش عوض کنم ببینم به همه ی خدمتکارها اینقد محبت میکنی
اینو گفت و جلوی چشمهای درنده ی جونگکوک پیرهنش از تنش لعزید و کنار پاش افتاد
جونگکوک هیچی نمیفهمید فقط چشمهاش قفل بود رویه تن بلورین تهیونگ که الان در معرض دید یک مشت بادیگارد و خدمتکار قرار گرفته بود معزش فرمان هیچکاری نمیداد و سردرد مثل رعد برق تو سرش میپبچید
به سمت تهیونگ رفت و با توانش که میدونست دوبرابر تهیونگه دستشو بلند کرد و محکم روی صورت تهیونگ کوبید توری که رویه صورت تهیونگ بود به طرفی پرت شد سینه جونگکوک ار خشم بالا پایین میکرد و نفسش شبیه خرناس بیرون میومد تو صورت تهیونگ غرید
_جرعت نکن یکبار دیگه پیرهنتو جلوی کسی جز من دراری جئون تهیونگ
قطره اشکی لجباز از گوشه ی چشم تهیونگ سر خورد و جلوی چشم کوک رویه زمین ریخت
سمت پله ها رفت و رویه سومین پله ایستاد
با صدایی رسا خطاب به کوک گفت
_اگه بهم ثابت بشه فقط من یه طرف طناب رو گرفتم رهاش میکنم و برام مهم نیست که چه اتفاقی میفته
جونگکوک تمام سعیش رو کرده بود که آروم باشه اون حرف تهیونگ اخرین قطره ی صبرش ریخت و به سمت تهیونگ یورش برد
از زانوهاش گرفت و عین یه گونی رویه شونش انداخت
الان کارش به جایی رسیده بود که با رفتن تهدیدش میکرد
_اون روزی که طناب رو ول کنی روز اخر زندگیته قلبم
با تهیونگ رویه شونش به سمت اتاق رفت و درو با پا باز کرد
_______________________
لاوام سلام
امیدوارم به این پارت عشق بدین منتظر کامنت و ووت هستم بچها لطفا اگه عضو چنل نیستین حتما عضو شین
و پارت بعد اولین اسمات کوکوی رو خواهیم داشت

your eyes// KOOKVWhere stories live. Discover now