منو ببوس

203 23 19
                                    

زیبایی مثل بویه باران در بهار....

شروع پارت:
در بزرگ عمارت رو باز کرد و اروم داخل رفت کوک پشت سرش راه میرفت و تن خستش سایه انداخته بود
سمت پله رفت جونگکوک با همون اخمی که حتی یه لحظه از ابروهاش پاک نمیشد بدون اینکه سمتش برگرده لب زد
«نمیتونی بری بالا تکون نخور میخوام بغلت کنم»
تهیونگ انگشتاشو جلوی شکمش طبق عادت همیشش بهم وصل کرد و همونطور که سرش پایین بود لب زد «نه خودم میتو...»
ادامه حرفش رو همونطور که تو هوا معلق بود قورت داد کوک اجازه ادامه حرفش رو بهش نداده بود و یه دستشو زیر پاهاش و دست دیگشو زیر گردنش گذاشته بود و با قدم های محکم از پله ها بالا می بردش
عطر گلهایی که تهیونگ هیچ اسمی براش پیدا نمیکرد تو مشامش پیچید و تهیونگ نفسشو حبس کرد که بتونه بو رو مدت بیشتری توی ریهاش نگهه داره
کوک با پا درو باز کرد و پسر رو سمت تخت برد
وقتی تهیونگ روی تخت گذاشت کمی مکث کرد و به سمت چپ صورت پسر خیره شد
آروم دستشو سمت صورت پسر برد و روی زخم کی اثر هنری خودش بود دست کشید
تهیونگ بزاق دهنشو قورت داد و از ترس لرزی کرد
لرزش بدن پسر رو کاملا محسوس حس کرد
با اخم از روی تنش بلند شد
همونطور که درو باز میکرد با صدای ارومی گفت
«گفتم برات امادشون کنن» و با دست به انتهای اتاق اشاره کرد
و تهیونگ سرشو سمت کلکسیونی که پر از نیمه پارچه های توری بود برگردوند
سمت ایینه رفت و جلوش ایستاد محو زخم روی قسمت چپ صورتش شد
دستشو سمتش برد و از بالای پیشونیش شروع کرد به دست کشیدن تا انتهای زخم دقیق پایین گونش
پس جونگکوک اینطوری مهر مالکیتشو روی اون گذاشته بود
لبخند تلخی روی لبهاش اومد
مهر مالکیتی که تهیونگ از حونگکوک تویه تصوراتش بد رد ارعوانی یه بوسه شیرین به زیبایی بنفشه های یه عصر بهاری بود...
ولی این مهر.. رد تیغه ی طلایی چاقویی اشرافی بود
جونگکوک فرق داشت همه چیزیش
درسته مهر نالکیت زاده ی تاریکی چیزی بجز این نبود
_____________
شب از راه رسیده بود و شاخه درختای بی روح عمارت تویه چنگ باد به رقص در اومده بودند و نور مهتاب به آرومی از شکافی پرتوهاشو روی مژهای بلند پسری که زانوهاشو تویه بغلش گرفته بود میتابید
تهیونگ گوشه اتاقش نشیته بود زانوهاشو بغل کرده بود
حسلش بشدت سر رفته بود تو این مدت بشدت دلش برای پدرش و جیمین تنگ شده بود ولی اجازه دیدنش رو نداشت
اگه امشب رو تویه عمارت میگذروند قطعا از بی حسلگی سر به جنگل های پشتی عمارت میذاشت
از جاش بلند شد و سمت اتاق جونگکوک به راه افتاد
هرجوری شده باید کاری میکرد درخواستشو به پسر تحمیل میکرد
اروم در زد با اجازه ی ورودی که گرفت اول سرشو داخل برد و چشماشو گردوند و با دیدن جونگکوک که عینک ظریفی روی چشمهاش بود سرش و پایین گرفته بود اروم لب زد «وقت بخیر...... میتونم بیام داخل»
جونگکوک سرشو بلند کرد و عینک رو روی موهاش گذاشت «بیا»
تهیونگ داخل شد و دستاشو طبق عادت جلوی شکمش بهم پیچید
لباسی خونگی که متشکل از تیشرت و شلواری زرد بود به تن داشت و جونگکوک دوباره به مدارک تهیونگ فکر کرد مطمئن بود که سنش بیست و چهار نوشته شده بود ولی پسری که الان روبه روش بود و انگشتاشو دور هم پیچیده بود خیلی از سنش بچه تر نشون میداد
لبخندی که تا روی لبهاش اومده بود رو قورت داد
«چی میخوای؟»
تهیونگ با تته پته گفت «من.. من حسلم خیلی سر رفته و تو بهم اجازه ندادی پدرپ رو ببینم اجازه بده امشب برم بیرون... تنها نه خودتم بیا»
جونگکوک عینک شو سرجاش برگردوند «نه.. حالا میتونی بخوابی»
تهیونگ قصد کوتاه اومدن نداشت چند قدم جلو رفت و خودشو روبه روی میز رسوند لبهاشو به سمت جلو متمایل کرد «اما.. اما من حسلم سر رفته اینجا کاری ندارم انجام بدم و توام.. توام کار داری بیا بریم بهت قول میدم سریع برمیگردم»
کوک پوفی کشید و از جاش بلند شد «برو لباساتو بپوش پایین منتظرتم»
تهیونگ از خوشحالی هیسی کشید سمت اتاقش پرواز کرد
از در عمارت بیرون رفت و سمت کوک که کنار ماشین ایستاده بود قدم تند کرد
سرشو سمت پسر برگردوند مگه کجا میخواستند برن که اینطوری لباس پوشیده بود؟!
گره ابروهاش رو بیشتر کرد و غر زد
«بهت گفتم لباس بپوشی... فکر نمیکنی سردت میشه؟!»
تهیونگ نگاهی به لباسهاش کرد بلوزی که یقه ش قایقی بود و شونهاش رو نشون میداد و سنگ دوزی های زیادی دور یقش بود اون همیشه عادت داشت لباس هایی زیبا و باز بپوشه چشاشو تو حدقه چرخوند
«گفتم برو عوضش کن... اگه تا پنج دقیقه دیگه عوضش نکنی و اینجا نباشی خبری از بیرون رفتن با من نیست»
تهیونگ متعجب نگاهش کرد واقعا باید عوضش میکرد؟
درسته کوک هیچ حرفی رو الکی نمیزد و اگه این حرف رو زده بود پس بهش عمل میکرد ننیخواست امشب که اجازه بیرون رفتن داشت رو خراب کنه سمت اتاق رفت و پنج دقیقه حاصر جلوی ماشین قرار گرفت
داخل ماشین نشست صورتشو سمتش برگردوند
چه چیزی تویه صورتش تغییر کرده بود!
یه چیزی عجیب بود یچیزی که چند وقت پیش که به خونش اومده بود هم روی صورتش وجود داشت
سمتش خم شد و تهیونگ به طور محسوس بزاقش رو قورت داد
اروم انگشت شصتشو جلو برد و روی لبهای قلب شکل پسر کشید و با مایعه که روی دستش نشست ابروهی بالا انداخت
پس این بود اون چیزی که این همه مدت ذهنشو درگیرکرده بود
تهیونگ اروم لب زد «چ... چی شده؟»

your eyes// KOOKVWhere stories live. Discover now