مرد دیوانه

176 21 0
                                    

تنها چیزی که میدانم این است
که تنم مملو از زخم است و هنوز روی پاهای خودم ایستاده ام.......
(قسمتی از پارت آینده:
سکوت عجیبی همه جارو در بر گرفته بود و تهیونگ خیره به تابلوی بود که نشون میداد متعلق به دهه قرون وسطاس.... صدایی اومد زمزمه ای آروم یکی داشت یه ملودی کلاسیک و غمگین و زمزمه میکرد
تهیونگ این ملودی رو میشناخت ملودی کلاسیکی که جریان خون و تو بدن تهیونگ خشک میکرد و ترس رو به تمان بندهای وجودش تحمیل میکرد
صدای پت پت پوتینای اون شخص تو آهنگ نامفهومی که زیرلب زمزمه میکرد گم شده بود
نمیتونست خودش باشه... تهیونگ متنفر بود از اون ملودی آروم که براش وحشتناک ترین ملودی جهان بود متنفر بود برگشت و خیره شد تو چشمهاش.. درسته خودش بود اون آهنگ ترسناک فقط متعلق به اون بود
«بهت گفته بودم اگه یروز جایی نفس بکشی که نفسهای من اونجا پخش نشه آخرین روز زندگیت میشه قلبم...»
___________
شروع پارت اصلی:
یه هفته ای از جشن میگذشت و جونگکوک تمام کارای ازدواج تو این یه هفته تموم کرده بود نه خبری از مراسم باشکوه بود و نه حتی یه مراسم خودمونی... یک روز سرد بارونی به کلیسا رفته بودند و سوگندهایی خورده بودن که سرنوشت اجازه نداد به هیچکدوم وفادار بمونن...
تهیونگ با کلی گریه از پدرش و اهل عمارت جدا شده بود و بهشون قول داده بود هر روز به دیدنشون بره ولی چه قول پوچی و جه خیال خامی؟ تهیونگ ما هنوز خیلی خوش خیال بود......
امروز بعد کلیسا مستقیم به عمارت کوک میرفتن
ماشین تو حیاط عمارت پارک شد و تهیونگ خیره شد به عمارتی که انگار اونشب که اینجا بود هیچی ازش ندیده بود این عمارت هیچ بویی از زندگی نداشت
درختای حیاط خشک و بی روح بودن انگار که بهار هیچوقت به اینجا پا نذاشته بود
پنجرها باز بودند و پردها تو دست باد میرقصیدند
اصلا کسی اینجا زندگی میکرد؟ این عمارت بشدت بی روح بود......
یکی از خدمتکارا اوند و چمدونشو بلند کرد«بفرمایید آقا من راهنماییتون میکنم»
دنبال خدمتکار از پله ها بالا رفت خدمتکار که زنی نسبتا مسن بود در اتاق براش باز کرد و رفت
تهیونگ وارد اتاق شد هیچیز این عمارت به روحیه لطیف بود سازگار نبود اتاق تمانا سیاه بود از سنگ فرشها گرفته تا سقف و پردها.... لامپ نور کم سویی داشت و حتی نور ماه هم که راه خودشو از پنجره به اتاق تاریک باز میکرد نتونسته بود از تاریکی مطلق این اتاق کم کنه...
تهیونگ با چشمایی که نم اشک تا پشتش اومده بود وسط اتاق خیره به درد و دیوار بود
خیلی ضعیف بود که از همین الان گریه میکرد نه؟
زمزمه ای آروم به گوشش رسید انگار کسی با دهان بسته داشت یه ملودی کلاسیک و غمگین و زمزمه میکرد
صدا از پله ها بالا اومد و تو راهرو پیچید تهیونگ سعی کرد معنی اون ملودی که ناخوداگاه ازش میترسید و بفهنهولی انگار بی مفهوم بود فقط یه ملودی کلاسیک بود...
سمت در رفت و تو راهرو چشم چرخوند کوک کلیدی از جیبش در آورد داخل یکی از اتاقای راهرو شد
تهیونگ سرشو داخل آورد
و رو تخت نشست صدای بسته شد در اتاق و دوباره اون ملودی آروم... اینبار به در اتاق نزدیک تر میشد
در رو لولا چرخید و قامت بلند کوک ظاهر شد و همزمان ملودی که از پشت دهن بستش رعشه به تن تهیونگ مینداخت قطع شد
پنجره باز بود و باد پردهارو تکون میداد هوا بشدت طوفانی بود رعد برق زد و تن آسمون به لرزه انداخت
کوک تو چهار جوب در با چشمهای به خون نشسته خیره بود به پسری که با معلوم نبود از ترس رعد برق میلرزه یا از ترس اون چشمهای مشکی که طوفانشون از طوفان بیرون وحشتناک تر بود نور رعد برق به چشمهاش برخورد کرده بود تو اون تاریکی مردمک چشمهاشو برای تهیونگ واضح کرده بود.....
آروم قدم برداشت سمت پسر کوچیک تر
تهیونگ لب تر کرد زمزمه کرد « من.. من از این اتاق حس خوبی نمیگیرم میخوام برم یه اتاق دیگه»
کوک سمت پنجره رفت سیگاری از جا سیگاری طلاییش بیرون کشید و آتیش زد
همونطور که سیگارو گوشه لبش جامیداد «همه ی اتاقای این عمارت اینجورین پس بشین سرجات»
تهیونگ بشدت مظطرب بود خودش این نقشه روکشیده بود ولی هیچ آمادگی برای کارایی که لزوما همه شب ازدواج انجام میدن نداشت اون حتی بلد نبود و یکبار هم انجام نداده بود و الان شب ازدواجش اون پسر روبه روش ایستاده بود.... میخواست یجوری بحث کنه که شاید بتونه یکم از کاری که باید امشب انجام میدادن فاصله بگیر
«من همه ی کتابامو نیاوردم فقط چندتا که دوسداشتم آوردم و از اونجایی که معلومه تو این عمارت قراره خیلی حسلم سر بره.... فردا میخوام برم کتابامو بیارم»
جونگکوک فیلتر سیگارشو زیر پاش لهه کرد و رو به پسر گفت «فردایی وجود نداره تهیونگ... ایتقدر خوشبین نباش»
تهیونگ آب دهنشو قورت داد دروغ نبود اه میگفت تو همین چند دقیقه به اندازه تموم بیست و چهار سال عمرش ترسیده گلوش و صاف کرد و گفت «یعنی چی وجود نداره ما باهم ازدواج کردیم و من.. من فقط میخوام کتابامو بیارم»
کوک دوباره روبه پنجره ایستاد «من باهات ازدواج نکردم فقط مجبور شوم تحملت کنم چون نمیتونستم اجازه بدم یه احمق کوچولو تمام نقشهامو خراب کنه»
«ولی ولی تو اگه میخواستی میتونسی دهنمو ببندی قدرتشو داشتی غیر از اینه»
جونگ کوک پوزخندی زد و شونه بالا انداخت « درسته...
شاید چون به جون دادنت رو تخت فک کردم و گفتم فکر بدیم نیست عروسک خوشگلی هستی و منم اکثرا اوقات به هرکسی راضی نمیشم و حشرم بهم غلبه میکنه»
چیزی که ازش وحشت داشت و شنیده بود پس پسر مقابلش قصد نداشت امشب راحتش بزاره
تهیونگ ولی از موضعش کوتاه نیومد هنوز نفهمیده بود تو این عمارت دیگه شاهزاده نیست و صرفا یک زندانی محسوب میشه
«ولی.. ولی ما بهرحال ازدواج کردیم و من زندانیت نیستم من فردا میرم پدرمو میبینم»
به پسر پشت کرد و سمت تخت رفت «و من... من آمادگی اینو ندارم اتاقم مشترک باشه باهات فعلا میخوام تنها باشم... حداقل.... تا یه مدت»
مگه همینو نمیخواست مگه نزدیک شدن به کوک رو نمیخواست؟ پس الان چرا داشت ازش فرار میکرد یه حسی از تهه دلش میگفت که جشامشو ببنده و فقط سمت مخالف پسر بزرگتر فرار کنه این چه حسی بود!
هرچی که بود برنده احساسات امشب تهیونگ بود
کوک سرشو چندبار به نشونه فهمیدن تکون داد و تکرار کرد «که زندانی نیستی؟؟»
در یه حرکت به سمت تهیونگ یورش برد به گلوش چنگ زد رو تخت پهنش کرد و خودش روش خیمه زد به چشمهای از ترس گشاد شده ی پسر خیره شد
انگشتهای پسر دور دستش که به گلوش چنگ زده بود پیچیده شد و سعی کرد دست جونگکوک رو از گلوش دور کنا ولی با قدرتی که تو دستهای کشیده پسر بود این کار خیلی احمقانه بود.. نبود؟
انگشتهاشو دور گلوی پسر سفت تر کرد و از بین دندوهاش غرید «وقتی اون نقشه نقشه احمقانه رو با مغز کوچولوت میکشیدی باید خودتو برای همچیز آماده میکردی کیم فاکینگ تهیونگ»
دستشو تو جیب شلوار برد و یه دستش هنوز گلوی سرو چنگ زده بود فندگ طلایی که نگین الماسی روش به جشم میخورد و از چیبش بیرون کشید
تهیونگ به فندک نگا کرد و با خودش فکر این پسر عادت داره برای همچی پول خرج کنه؟
کوک دستشو رو فندک کشید با صدای چریک فندک روشن شد
با تحکم روبه چشمای ترسیده تهیونگ لب زد «زبونتو در بیار»
تهیونگ که کاملا شوکه بود و هنوز موقعیتشو درک نکرده بود سرشو به طرفین تکون داد و
لب زد «برا.. برای چ.... چی؟»
کوک با تحکم و دوباره گفت «تهیونگ گفتم اون زبون کوچولوتو در بیار میخوام نشونت بدم تنبیهه کسی که زبونش درازه چیه»
تهیونگ با ترس سرشو به طرفین تکون داد
«من اونقدرام صبور نیستم تهیونگ»
کوک گفت و به چونه مسر چنگ زد دهنشو باز کرد با دوتا انگشتاش زبونشو بیرون کشید و نگهه داشت
وزن کوک روش بود و به هیچ وجهه نمیتونست تقلایی کنه کوک دستاشو برده بود زیرش و قفل کرده بود
زبونش عین یه تیکه گوشت بی پناه توی انگشتهای کوک میچرخید
داغی آتیش فندک و زیر زبونش حس میکرد
کوک با حالت سرگمی فندک و زیر زبونش میکشید
و بازم اون ملودیه کلاسیک رو بین لبهاش زمزمه میکرد
تهیونگ حس میکرد زیر زبونش سر شده چشمهاش سیاهی میرفت
تموم زبونش میسوخت و حس میکرد یک نقطه از بونش سالم نبوده دردش تو کل بدنش پیچیده شده بود اون ملودی کلاسیک تو مغزش طنین مینداخت به خوابش میبرد چشمهاش آروم آروم روی هم میفتاد و ملودی که با ارامش زمزمه میشد گوشاشو پر کرده بود
با قطع شدن صدا چشمهاش و باز کرد نمیتونست زبونشو ببره داخل دهنش زبونش میسوخت و سر شده بود اشکاش از حصار پلکهاش بیرون ریخت و گونش رو سوزوند
خیلی زود بود برای پشیمون شدن؟
خیلی زود بود برای گریه کردن!
تهیونگ درد و توی تک تک سلولاش حس میکرد و یه حسی بهش میگفت این تازه اولشه کیم تهیونگ
جونگ از روی پسر بلند شد
خیال میکرد الان تمام تلاششو میکنه تا از دردش نجات پیدا کنه ولی اون پسر بعده چندبار دست و پا زدن با آهنگی که زیر لب زمزمه کرد بود چشمهاش رو بسته بود و بی تقالا به ملودی که زیر لب میخوند گوش داده بود
نیم نگاهی به پسری کرد که اشک تو چشمهاش حلقه زد بود
تهیونگ نمیتونست حرف بزنه ولی میخواست که بگه
«تو... تو جونگکوک نیستی.... جونگکوک رفتارش باهام خوب بود و...حتی.. حتی اشکامو پاک کرد»
بزور این چندتا کلمه رو گفت با زبونشو درآورد
کوک پوزخندی زد سمت شلاقی رفت که با خودش اورده بود پسر کوچیکتر انگار اصلا متوجهش نشده بود
«تو از من فقط یه اسم میدونی کوچولو...... من چیزیو بهت نشون میدادم که میخواستم ببینی نه چیزی که واقعا هستم.... منه واقعی حتی اینی که امشب دیدی یه درصد بهش نزدیک نیست»
شلاق از رو زمین برداشت و سمت تهیونگ که رو تخت بود رفت
تهیونگ با دیدن شلاق خودشو رو تخت بالا کشید نمیتونست حرف بزنه زبونش بشدت میسوخت فقط میتونست سرشو به طرفین تکون بده
کوک سمت رفت و دستاشو گرفت بالای تاج تخت برد شلاقو دورش پیچید محکم گره زد
به چشماای ترسیده پسر نگاه کرد
دروغ نبود اگه اعتراف میکرد چشمهاش شبیه کهکشان خاکستریه و حالا با هاله ای از اشک بشدت فریبنده تر شده بود......
سمت ترقوه پسر رفت و زبونشو رو ترقوه شیری رنگش کشید آروم بوسه ای رو ترقوش گذاشت
چشاشو روبه بالا چرخوندو دید مسر چشمهاشو بسته و بهم فشار میده پوزخندی زد و وزنشو از روی پسر برداشت
همونطور که سمت در میرفت لب زد
«امشب و اینجوری بمون... برای رام کردن بچه ببرهایی مثل تو پوزیشن خوبیه....
بعد با حالت تمسخری ادامه داد
پرنسس»
________________

your eyes// KOOKVМесто, где живут истории. Откройте их для себя