نگاه های یواشکی

197 21 1
                                    

بچها از این به بعد اول هر پارت یه بیتی که بدونم خوشگله مینویسم شعر زیاد میخونم هر پارت برای شمام یه بیت میزارم

پشت هم شعر نوشتم که بخوانی، خواندی؟
بغض کردم که ببینی و بمانی،  ماندی؟
..........................

شروع پارت جدید

با حس سرد درد پلکاهشو از هم باز کرد سرش بشدت سنگین شده بود و هیچ درکی از وضعیتش نداشت اولین بار در طول عمرش بود که جایی بجز خونه خودش رو تخت نرمش چشاشو باز میکرد
چش چرخوند و موقعیت خودشو درک کرد تو اتاق رئیسش بود و خبری از جئون نبود
یکم تو جاش وول خورد و برگه های جلوش روی میز رو کمی مرتب کرد سمت بیرون حرکت کرد
گوشیش و از تو جیبش در آورد و با حجم زیادی از تماسهای از دست رفته ی پدرش مواجه شد سریع بهش زنگ زد چون از حجم نگرانی که الان پدرش دچارش بود اگاه بود هنوز بوق اول تکمیل نشده بود که صدای خسته پدرش تو گوشی پیچید«پرنسس من کجایی نمیگی من از نگرانی دیوانه میشم قلب پیر من برات مهم نیست؟»
تهیونگ لبخندی به اینهمه مهم بودن خودش زد و گفت«اباااااا تو که میدونی شغل دستیار شخصی شب و روز نمیشناسه مجبور شدم شب بیدار بمونم شرکت و کار کنم»
«پسرم چرا خودت و خسته میکنی چرا اخه تو به این کار هیچ احتیاجی نداشتی برگرد خونه برگرد من میدونم چشمهای ظریف تو تحمل بی خوابی ندارن»
سرشو و پایین انداخت و با لبخند جواب داد«پدررر اینجوری باهام حرف میزنی حس میکنم هنوز یه بچم نگران نباش حواسم به خودم و قلبت هست دیگه قطع میکنم دوستدارم بوس بهت»
«منم دوست دارم»
.................

نزدیکای بدظهر بودو هیچ تصوری نداشت که جونگکوک از صبح که نیست کجا رفته همینطوری تو شرکت پرسه میزد که بفکرش زد بره برای خودش یه کافی بخره حقیقتا توی این سرمای هوا یه نوشیدنی داغ بدجور میچسبید با این فکر لبخندی رو لبش شکل گرفت و سمت در خروجی رفت
روبه روی کافه ایستادو و یه کافی سفارش داد وقتی تحویلش گرفت انگشتاشو دورش پیچید و از گرمایی که به خونش منتقل میکرد بدجور خوشش اومد به سمت شرکت روونه شد سرش پایین بود و به کافی تو دستش خیره بود و همچنان حرکت میکرد و در یک لحظه با برخوردش با یه شخص ناشناخته کل آرزوهای قشنگی که برای اون کافی داشت جلوی چشمهاش دود شد و رفت هوا
زل زد به ماگی که الان بخش زمین شد بود و بخاری که از زمین ازش برمیخواست بدون اینکه به شخص روبه روش نگاه کنه لبهاشو برچید و گفت «ولی من براش کلی آرزو داشتم»

شخصی که هنوز هویتش مجهول بود گفت«برای کافی آرزو داشتی پرنسس»
از لقبی که امروز برای بار دوم شنیده بود تعجب کرد سرشو بالا آوردو خیره شد به فرد روبه روش تقریبا قدش از خودش یه سرو گردن بلند تر بود و موهاش رنگ درخشانی داشت لبخندش زیبا بود و داشت بهش با مهربانی نگاه میکرد این فردو تابحال ندیده بود
«ببخشید من بهتون برخورد کردم و یادم رفت عذر خواهی کنم معذرت میخوام»
مرد مقابلش که مشخص بود بسیار متینه گفت«اوو معذرت خواهی نکن پرنسس من حواسم نبود و بقول خودت آرزوهاتو بر باد دارم ولی برای جبرانش یه پیشنهاد دارم میتونی با من بیای بریم هردوتامون یه کافی بخوریم منم حقیقتا سردمه و براش مشتاقم»
تهیونگ نمیخواست قبول کنه چون اون مرد و نمیشناخت و ترجیح میداد با کسی که نمیشناخت جایی نره
«نه ممنون من کار دارم»
«اینجا کار میکنی؟»
«بله.. چطور؟»
مرد نگاهی به ساختمون کرد و گفت «خب اینجا شرکت برادرمه میتونی منو داخل راهنمایی کنی» اینو گفت و دستش و دراز کرد سمت تهیونگ«اوه ببخشید خیلی بی نزاکت برخورد کردم و خودمو معرفی نکردم من مینگیو هستم برادر جونکوک جئون مینگیو البته زیاد با این فامیلی میونه ی خوبی ندارم» تهیونگ دست دراز کرد و دست مرد که تو هوا معلق بود و کمی فشرد «از آشناییتون خوشبختم جناب جئون»

your eyes// KOOKVWhere stories live. Discover now