P3

193 31 21
                                    

یک بار بهم گفتی هیچوقت هیچ کس عاشق مردهایی مثل ما نمی شه اما اون منو دوست داره و تنها چیزی که نصیب تو شد یک گلوله بود.

_تهیونگ کیم


چشم هاش رو توی اتاق نااشنایی باز کرد. سقف چوبی بود و دیوار ها با کاغذ دیواری شلوغی که طرح گل داشت پوشیده شده بود، صدای سوختن چوب های توی شومینه اتاق گوش هاش رو نوازش می کردن.
کل بدنش دچار کرختی و گرفتگی شده بود که دوست نداشت به دلیلش فکرکنه، چون فکرکردن بهش باعث می شد نفس هاش به سختی از قفسه سینه اش ازاد بشن و چشم هاش از مایع شوری لبریز بشه...پس تنها کاری که باید می کرد این بود، بی توجهی.
که البته کار اسونی هم نبود چون از لحظه ای که از خواب بیدار شده بود یا شاید از بیهوشی بهوش اومده بود صحنه های دیشب توی مغزش و جلوی چشم هاش رژه می رفتن و بهش پوزخند می زدن.
صدایی توی مغزش مدام تکرار می کرد که خیلی ضعیفه و این ضعفشه که باعث میشه هربار مورد اذیت و ازار مرد های حرومزاده قرار بگیره.
باید می رفت حمام، میخواست رد دست های اون مرد رو از روی تنش پاک کنه احتمالا انقدر محکم تنش رو می شست که پوست سفید و حساس تنش تا چند روز به قرمزی بزنه...

_به چی فکر می کنی؟

صدای گرفته و بمی اون رو از باتلاق افکارش بیرون کشید. سعی کرد روی تخت بشینه ولی نتونست انگار دست هاش توی بی حسی عمیقی فرو رفته بودن که حتی تحمل وزنش رو برای بلند کردنش از روی تخت نداشتن.
تهیونگ که متوجه تلاش پسر برای بلند شدن و موفق نشدنش شده بود، سیگار نصفه اش رو توی شومینه اتاق انداخت و از روی صندلی اش بلند شد و به سمت تختی که اون پسر چشم ابی روش دراز کشیده بود رفت. بالای سرش ایستاد و دوباره به چشم هاش نگاه کرد، ابی؟ تاحالا یک اسیایی از نژاد خودش رو ندیده بود که چشم های ابی داشته باشه!
دستش رو به سمت پسری که بدون هیچ حرفی مثل شوک زده ها نگاهش می کرد دراز کرد پسر نگاهش رو به دست مرد رو به روش داد و بعد از مکثی دستش رو توی دستی که به سمتش دراز شده بود گزاشت و از سردی عجیب و بیش از حدش تعجب کرد.
تهیونگ به پسر کمک‌ کرد که روی تخت بشینه و خودش هم کنارش نشست.
پسر با صدای ارومی بدون این که به چشم های مرد رو به روش نگاه کنه گفت:

+شما دیشب نجاتم دادین؟

تهیونگ سری تکون داد و دست هاش رو به هم مالید، گرمای دست اون پسر رو کف دستش حس می کرد...

_اره، میخوای به خاطرش ازم تشکر کنی؟

جونگکوک سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به مردی که با نگاه سرد و نیشخند گوشه لبش بهش نگاه می کرد داد و جواب داد:

+درسته، ازتون ممنونم نمیخوام به این فکر کنم که اگه شما نبودین چه اتفاقی برام میوفتاد...

و بعد بیشتر توی خودش جمع شد و این از نگاه تیز تهیونگ دور نموند و باعث شد اخم هاش توهم برن.

Peaky BlindersWhere stories live. Discover now