P8

148 23 77
                                    

وقتی بخوان بیان سراغت، می رن سراغ چیزی که دوست داری.

_یورا جانگ


_منزل خانواده کیم_هشت صبح

دستش محکم روی میز کوبیده شد و با صورتی که از خشم سرخ شده بود رو به مرد بیخیالی که راس میز نشسته بود و سیگار سومش رو دود می کرد گفت:

+تو چه غلطی کردی؟ تمام شانسی که برای مقابله با بیلی کیمبر حرومزاده داشتیم رو به خاطر یه پسر بی ارزش از دست دادی؟ دقیقا از کی انقدر بی فکر شدی تهیونگ؟!

نامجون که سرش رو بین دست هاش گرفته بود نگاه عصبی نثار برادر کوچک ترش کرد و حرف های خاله اش رو ادامه داد:

_جای لذت بردن از مهمونی توی دستشویی ها کتک کاری می کردیم برای هیچی! اخرین چیزی که انتظارش رو داشتم دیدن دلسوزی تهیونگ برای کسی بود؛ یعنی هیچوقت فکر نمیکردم شاهد همچین صحنه ای باشم، افرین برادر!

و بعد از‌ اون در مسخره ترین حالت برای تهیونگ دست زد و دوباره روی صندلی اش کنار هوسوک نشست.

تهیونگ چشم های دردمند و قرمزش رو با انگشت هاش فشرد و بعد از انداختن سیگارش توی جاسیگاری کریستالی روی میز گفت:

+اگه منتظر شنیدن کلمه متاسفم از من هستین باید ناامیدتون کنم، می دونم که برنامه رو خراب کردم و سعی می کنم یک راه دیگه برای مقابله با بیلی کیمبر پیدا کنم در هر صورت شما لازم نیست نگرانش باشید حتی اگه بیلی کیمبر و افراد لعنتی اش به اینجا اومدن می تونین فرار کنین. به هرحال اون فقط منو می خواد...

نامجون پوزخندی زد و گفت:

_اوه؟ جناب کیم متاسف نیست که یک پسر هرزه رو به خانواده اش ترجیح داده؛ کی بود می گفت خانواده از هرچیزی مهم تره کی بود که توی گوش همه ما می خوند هیچوقت مقابل خانواده لعنتیتون طرف کس دیگه ای رو نگیرین هاح؟

تهیونگ تمام امروز تقریبا از صبح که بیدار شده بود سعی می کرد اتیش خشمش رو زیر خاکستر ها نگه داره و اروم باشه، ولی با شنیدن لقبی  که برادرش به پسر چشم ابی اش نسبت داده بود نتونست خشمش رو کنترل کنه و با یه حرکت از روی صندلی چوبی اش بلند شد و لیوان ویسکی مقابلش رو درست کنار سر نامجون پرت کرد و بی توجه به ترس یورا و هوسوک که سعی می کرد ارومش کنه قدم هاش رو به سمت نامجون برداشت و با گرفتن یقه اش توی مشتش گفت:

+فکرکنم یادت رفته نام، رئیس این خانواده منم. و لازم نیست برای تصمیم هام به کسی جواب پس بدم. و یک چیز دیگه اگه یک بار دیگه همچین القابی رو به اون پسر نسبت بدی مطمعن میشم لیوان ویسکی ام مستقیم توی سرت خورد بشه برادر.

و بعد با شتاب یقه نامجون رو رها کرد و با کنار زدن هوسوک اون اتاق رو ترک کرد.

باید به بار فلچ‌ می رفت و اون پسر رو میدید، می خواست از حالش مطمعن بشه، و شاید باهاش حرف می زد...

Peaky BlindersWhere stories live. Discover now