اما سهون میترسید. میترسید این‌کار رو بکنه و پدر و مادرش رو از خودش ناامید کنه...

مادرش برای بقای نسل آلفاهای غالب خانواده‌شون، لونینگ رو مناسب میدید. مطمئنا اون امگا علاوه بر زیبایی، میتونست ژن‌های مفیدی رو به بچه‌هاشون انتقال بده.

کلافه از افکار مسخره‌اش، دستش رو به سمت پاتختی دراز کرد تا موبایلش رو برداره که در اتاقش با صدای آرومی، باز شد و سهون تونست چهره‌ی ناراحت مادرش رو ببینه.

-اوه...بیداری؟

مادرش وارد شد و با صدای بلندتری پرسید:

-تب داری؟ نیازه دکتر خبر کنم؟

سهون سرش رو به دوطرف تکون داد و پیشنهاد مادرش رو رد کرد.

-نه من خوبم اوما. نیازی نیست.

امگا در رو پشت سرش بست و به سمت سهون قدم برداشت. کنار آلفا روی تخت نشست و دستش رو به پیشونیش رسوند. دمای بدن سهون همیشه یکم از حالت عادی بیشتر بود و زن عادت داشت.

-خوبه. تب نداری.

به آرومی زمزمه کرد و موهای روی پیشونی پسرش رو مرتب کرد. وقتی به سهون نگاه میکرد، نمیتونست لبخند نزنه. اون پسر همیشه جوری رفتار میکرد که پدر و مادرش ناخودآگاه لب به تحسینش باز میکردن. پسرشون توی سن خیلی کم لیبل خودش رو داشت و موفق بود و حالا هم تصمیم گرفته بود با یه امگایی که مطمئنا در شان خانواده‌ی اوه بود، ازدواج کنه.

-از لونینگ چه خبر؟

مادر سهون پرسید و سهون کلافه از تمام افکار این مدت، لب زد:

-دیروز دیدمش... خوب بود.

مادر سهون سرش رو روی شونه‌اش کج کرد و به پسرش خیره شد. میتونست حس کنه یه چیزی درست نیست و استرس پنهان بین فرومون‌های آلفا به این حسش دامن میزد.

-دعواتون شده؟

پرسید و سهون سرش رو به دو طرف تکون داد:

-نه. همه چیز..خوبه.

چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:

-مطمئنم یه اتفاقی افتاده. امکان نداره چیزی نشده باشه و تو سرکار نرفته باشی.

سهون نگاهش رو از مادرش گرفت.

-گفتم که یکم مریضم. حس میکنم سرما خوردم.

مادر سهون چشم چرخوند و نگاهش رو از سهون گرفت.

-خیلی خب. نگو. میرم به لونینگ زنگ میزنم.

مطمئنا سهون نمیتونست اجازه بده مادرش به لونینگ زنگ بزنه. سهون اصلا دلش نمیخواست دوست دخترش متوجه حال بدش بشه.

-توی اتاق عمله. بهتره غروب تماس بگیرین.

با قیافه‌ای که سعی میکرد بی‌حس نگهش داره، گفت و مادرش بی‌خیال شد. هنوز به پسرش اعتماد داشت...

Just A Random Omega Where stories live. Discover now