part 13

1.4K 190 6
                                    

دفتر خاطرات آدما یه چیز کاملا شخصیه.
به نظر من شاید یکی راضی بشه شورتش رو با یکی تقسیم کنه ولی
قطعا دفتر خاطراتش رو به کسی نمیده!

چون توی اون دفتر خاطرات تمام گذشته آدم ها دفن شدن.
نه تنها گذشته بلکه ممکنه فرد از حال و حتی آینده ای که رویاش رو توی سرش پرورش میده هم توی دفتر خاطراتش بنویسه.

تهیونگ خوب میدونست نگاه کردن به دفتر خاطرات جونگکوک کار درستی نیست ولی اون دفتر خاطرات فقط مال جونگکوک نبود! بلکه هم مال جونگکوک بود هم تهیونگ چون تهیونگ حس میکرد ممکنه اسراری از اون،توی دفتر پنهان شده باشه که خودش از اونا خبر نداره.

دور دفتر خاطرات نخی کلفت و هم رنگ دفتر تابیده و گره زده شده بود.تهیونگ گره رو باز کرد و بعد از کنار انداختن اون نخ، دفتر رو باز کرد.

اولین چیزی که توی اون دفتر بود باز هم یه عکس دیگه بود ولی اینبار اون عکس از تهیونگِ 10 ساله نبود!عکس، عکسِ تهیونگ با لباس فارغ التحصیلیش بود.

"تو اینو دیگه از کجا آوردی؟"

تهیونگ زیر لب زمزمه کرد و عکس رو کنار زد و شروع کرد به خوندن اولین برگ از دفتر.

"تاریخ 30 دسامبر 2006
بالاخره تونستم اون خانواده رو پیدا کنم.
توی سرمای دسامبر وقتی رسیدم به اون خونه یکهو یه پسر بچه با گریه از خونه بیرون زد و دو تا کوچه پایین تر روی زمین نشست.
قطعا اون پسر همون کسیه که دنبالش بودم.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم. با خودم فکر کردم چرا باید این موقع شب با چنین لباس های نازکی از خونه بیرون بیاد؟
پسر انگار تازه متوجه حضور من شده بود.
سرش رو بالا گرفت و با چشم های خیس و اشکیش بهم نگاه کرد.
و تازه متوجه شدم که یه دفتر توی دستشه و محکم مثل یک شیء باارزش اون دفتر رو توی دستاش نگه داشته بود.
ازش پرسیدم چرا گریه میکنی؟ و جوابش واقعا قلبم رو به درد آورد.اون شب، شب تولدش بوده ولی چون هیچ وقت کسی براش هدیه نمیخرید، خودش اون دفتر رو برای خودش خریده بود و مادرش بعد از دیدن دفتر حسابی دعواش کرده بود.
حتی رد انگشتاش هنوز روی صورت رنگ پریده پسر، قرمز میزد!
بهش گفتم اسمت چیه؟ هقی زد و گفت من تهیونگم.
آخرش هم وقتی صدای برادرش رو شنید که صداش میزد، دفترش رو داد به من و گفت مال من باشه و خوب ازش مراقبت کنم.
با تعجب بهش گفتم آخه این دفتر به چه کار من میاد؟ لبخندی بهم زد و گفت: میتونی توش خاطراتت رو بنویسی. اینطوری اگر خاطراتت دردناک باشن، دردشون کم میشه!
خدایا من باید بعد از دیدن اون پسر بچه اسلحم رو روی سرش میزاشتم و میکشتمش ولی چرا این کارو نکردم؟
حتی همین الان نشستم مثل بچه های دو ساله دارم توی این دفتر اتفاقاتی که امشب برام افتاد رو مینویسم.
ولی تهیونگ، اون بچه با موهای مواجش زیادی کیوت و خواستنی نبود؟"

PRINCE // KOOKV ✔️Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon