Part 6 [ Escape ]🦖

Start from the beginning
                                    

-حرکت نمیکنیم؟..

بی توجه به تهیونگ و جونگکوک مردِ راننده رو مخاطبش قرار داد و منتظر جواب موند..

-تو! ... با من بیا..

ته رو به کوک گفت و قدم هاش رو به اون سمت پارکینگ کشید..
اما جونگکوک هیچ حرکتی نکرد..

-من باید با شما بیام!..

جونگکوک بدون توجه به تهیونگ گفت و صدای شخص دوباره با درجه‌ی بالایی رسید..

-گفتم نمیشه احمق

تهیونگ هم نسبتن صداش رو بالا برد و رو به جونگکوک لب زد..

-گفتم دنبالم بیا!..

جونگکوک بازم حرف تهیونگ رو نشنیده گرفت و شروع به بحث کردن با شخص کرد..
جونگکوک نیاز داشت هرجوری شده امروز همراه بقیه بره‌ ... ممکن بود با دنبال کردن تهیونگ شانسِ امروزش رو از دست بده..
جونگکوک در حال تقلا برای متقاعد کردن راننده بود که مچ دستش به اسارت دست تهیونگ در اومد و به سمتی کشیده شد..

-بهت گفتم دنبالم بیا! ... منم قراره برم همون جهنمی که تو داری براش زجه میزنی!..

جونگکوک بعد شنیدن حرف‌ تهیونگ گاردش رو پایین آورد به هر حال که هدف جونگکوک فقط خروج از عمارت بود پس به همراه اون به سمت ماشینش حرکت کرد..
با رسیدن به ماشین متوجه شد که ماشین تهیونگ هم مثل بقیه اعضا کادیلاک اسکلیدِ مشکیه و همین باعث تعجبش شد..

'فکر میکردم مدل ماشینش بالاتر از بقیه باشه'

راننده ای که پشت فرمون نشسته بود پیاده شد و بعد از باز کردن در و اطمینان از سوار شدن تهیونگ سر جای اولش برگشت..
جونگکوک هم خودش رو به اون سمت ماشین کشید و از طرف دیگه سوار شد..
با به حرکت در اومدن ماشین جونگکوک سرشار از شوقی وصف نشدنی سرش رو به شیشه‌ تکیه داد و نگاهش رو به بیرونی کشید که توسط لایه‌هایی خاکستری از جنس شیشه ، دنیاش رو تاریکتر از قبل میکرد..
دنیایی که جونگکوک هرگز درونش دیده نشد و به عنوان پسری سیاه پوش در دل شب ها که افرادی انگشت شمار شاهد حضورش بودن شناخته شده بود
"شناختن" واژه‌ی غریبی برای جونگکوک بود..
چه کسی اون رو میشناخت؟
شاید فقط "خودش"؟
نفس‌هاش رو آروم روی شیشه‌ی بخار کرده خالی میکرد و درست مثل کودکی دو ساله با بخار روی شیشه نقاشی میکشید
خطی منحنی که گوشه‌هاش رو به بالا کشیده شده بودن..
"یک لبخند" چیزی که اون هرگز از ته دل تجربش نکرده بود..
کارش رو همچنان ادامه میداد که متوجه نگاه خیره تهیونگ روی خودش شد..
انگشت‌هاش رو توی گوشتش فرو کرد و دستش رو پایین آورد..
متقابلاً نگاهش رو به تهیونگ داد و با حرص لب زد

-آدم ندیدی؟

ته با انگشت به شیشه‌ی ماشین اشاره کرد و با خنده‌ای تمسخر آمیز رو به جونگکوک گفت..

𝗥𝗘𝗩𝗘𝗡𝗚𝗘 | 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞Where stories live. Discover now