قسمت یازدهم: خوشحالیِ کوچک

Start from the beginning
                                    

«من...»

آلفا سر به زیر انداخت و شروع به بازی با استخوان توی دست‌هاش کرد. هنوز تیکه‌هایی از گوشت خرگوش به استخوان مونده بود؛ ولی تهیونگ با یادآوری شب سختی که گذرونده بود و رفتارهای پدربزرگش، اشتهاش رو از دست داد.
جونگ‌کوک می‌تونست هاله‌ی سنگینی که دور تهیونگ شکل گرفت رو ببینه. گرگِ چشم‌یاقوتی ناامید به‌نظر می‌رسید و عطر شیرینش کمی تلخ شد.
جوری که امگا برای یک لحظه سنگینی‌ای رو در ذهن و قلبش احساس کرد و چشم‌هاش رو برای چند ثانیه‌ی کوتاه بست. گرگِ آروم و گوشه‌گیرش داشت بی‌قراری می‌کرد.

«من دوست دارم؛ اما... الان دلم نمی‌خواد راجع‌بهش حرف بزنم.»

گفتن اون جمله اصلاً کار آسونی نبود؛ مخصوصاً اینکه جونگ‌کوک برای اولین‌بار اون‌قدر راجع‌بهش کنجکاو شده بود که بخواد سؤال بپرسه.

«جونگ‌کوکا.»

این نحوه‌ی صدا زده‌شدنِ جدید، زیادی شیرین به‌نظر می‌رسید. انگار بالأخره داشت اون صمیمیت بینشون رو حس می‌کرد. آلفا چندین‌بار توی ذهنش کلماتش رو کنار هم چید و خط زد و دوباره چید، مردد بود که حرف‌های توی دلش رو برای جونگ‌کوک بازگو کنه. ارکیده می‌تونست گوش‌ شنواش باشه یا کسی که بتونه باهاش درددل کنه؟
نگاه منتظرِ جونگ‌کوک، تهیونگ رو ترغیب می‌کرد تا حرفش رو بزنه. به‌هرحال یا سرزنش می‌شد یا اینکه هیچ واکنش خاصی دریافت نمی‌کرد.

«تا حالا شده احساس کنی کمی؟»

جمع‌شدن ابروهای جونگ‌کوک نشون از نفهمیدنش بود. نه اینکه منظورش رو متوجه نشده باشه فقط اینکه چی باعث شده بود چنین حسی پیدا کنه رو نمی‌فهمید.
نکنه خودش کسی بود که این حس رو بهش می‌داد؟
تهیونگ استخوان رو کنار آتیش گذاشت و زانوهاش رو داخل شکمش جمع کرد. با بازوهاش پاهاش رو بغل گرفت و چونه‌اش رو روی زانوهاش گذاشت.

«راستش فکر نکنم. تو جنگیدن بلدی، شکارکردن، غذاپختن و مطمئناً خیلی کارهای دیگه که من هنوز ندیدم. تو توی همه‌چیز عالی هستی.»

«تو نمی‌تونی قاطعانه این حرف رو بزنی وقتی فقط همین توانایی‌های من رو دیدی.»

«درسته.»

آلفای جوان مظلومانه حرف جونگ‌کوک رو تأیید کرد و لب‌های درشتش غنچه شد. نزدیک‌بودن به آتیش گرمش می‌کرد و صورتش در مواجه با شعله‌های آتیش کمی داغ شده بود؛ اما این داغی رو دوست داشت. به سرما و تاریکی شبِ گذشته ترجیحش می‌داد.

«تازه من بلد نیستم تاج‌گل درست کنم.»

تهیونگ متعجب رو برگردوند و به ارکیده نگاه کرد. تعجبش اونجایی بیشتر شد که اون لبخند محو رو روی لب‌های جونگ‌کوک دید. محو بود؛ اون‌قدر که به‌سختی می‌شد تشخیصش داد. اما اون یه لبخند بود!

My you Where stories live. Discover now