جنیفر اون زن قدرتمند بود اون زنی که می تونست شرایط قصر رو با عدالت، هوشمندی و شگفتی نگه داره، بنابراین دشمناش نمی تونستند حرکت بعدی اون رو کشف کنن...
و به خاطره همین بود که پدرش تصمیم گرفت قبل مرگش اون رو به عنوان ملکه بریتانیا تاج گذاری کنه ،با وجود خواهر و برادرای بزرگتر از اون، هیچ کس نتونست از نظر کیفیت با اون برابری کنه.
این زن نه تنها باهوش بود، بلکه ...
شدیدا زیبا بود
طوری که همه چه زن و چه مرد جذب اون میشدند
اون ظریف بود با منحنی ها و خط و نگارهای دقیق بدنش ، پوست بهشتی اون که با تابش آفتاب مثل طلا میدرخشید
موهای قرمزش که تا شونه هاش ریخته شده بود و نفس هرکس رو که برای لحظه ای به اون نگاه می کرد بند می اورد ، با وجود سنگینی که جلوی چشمان دیگران نشون میداد، دور از چشم همه و زیر نور مهتاب یواشکی ناله میکرد و با زنها خوش میگذروند
فقط زن ها بودند که برای اون جذابیت داشتن و یک شب، که مثل همیشه در اون طَویله که راز اعمالش درش نهفته بود ، همه چیز خراب شد.
"چقدر خوشمزه ای"
ملکه جنیفر برای دختری که زیرش بود و از مزه لباش و لمس بدنش لذت میبرد زمزمه کرد و هیچکدوم به در طویله که آهسته باز شد و کسی که اون رو باز کرد توجه نکردند
این عموش بود که با شوک به اونها نگاه میکرد و تصور نمیکرد از دختر برادر ایده آل و بی نقصش چنین کاری بر بیاد
....
" امروز پرنس جیک برای تعیین تاریخ عروسی میاد قصر ، لازم نیست که یاد آوری کنم به بهترین حالتت ظاهر شی"
همونطور که چایی میریخت گفت تا دختر رو به روش به شدت اخم کنه، حرف عموش به شدت آزارش میداد ولی بعد اتفاقی که شب قبل رخ داد دیگه جرئت نمیکرد چیزی بگه ، سرش رو با خجالت پایین انداخت.
اون تصمیم گرفته بود از اینکه کسی باشه که قوانین رو به خاطره احساساتش زیر پا میذاره دست بکشه و به خاطره مردمش و خوشحالیشون حاضر بود اینکارو بکنه
در همین حین دختری با موهای مشکی و چشمان خواب آلود در یکی از کالسکه هایی که توسط گروهی از اسب کشیده میشد نشسته بود که صدای بغل دستیش رو میشنوه:
"پس..زوها.. از پذیرش تو قصر سلطنتی اطمینان داری؟"
اون پرسید که زوها با سر تکون دادن جواب داد"امیدوارم" و با نگرانی کف دست عرق کرده اش رو روی لباس های کهنه اش مالید
نگاهی به آینه کوچیک تو دستش انداخت و ظاهر ظریفش رو بررسی کرد، آینه گونه های سرخ و رنگ پریده پوستش رو به وضوح نشون میداد
اون موهای ابریشمی و صافش که با یک هدبند کوچیک که پدرش به اون هدیه داده بود بسته شده بود رو روی شونه هاش انداخت و لبخند آرومی زد..
اون فقط امیدوار بود برای کار پذیرشش کنن و نمی دونست چی در انتظارشه..
______
الکساندرا جنیفر
ناکامورا کازوها
_______
اتفاقات فیک کاملا از تخیل ذهن نویسندس و تو سال های 1870/ 1890 رخ میده امیدوارم که تا اینجا خوشتون اومده باشه🤍
_______enjoy♡
YOU ARE READING
DEAR QUEEN ♡
Fanfictionملکه جدید یک لزبینه که با زنان زیادی چه در قصر چه بیرون از قصر رابطه داشته و وقتی عموش متوجه این موضوع میشه تصمیم می گیره اون رو مجبور به ازدواج با یکی از شاهزاده ها کنه و ملکه چاره ای جز موافقت نداره اما وقتی خدمتکار جدید وارد قصر می شه ملکه از...