"این عالیه..ما کلی مرکز توانبخشی افسردگی داریم.

"کیونگسو:درسته..

"راجب دخترت بهمون بگو..

"کیونگسو:اون بچه ی خوب و باهوشیه..اون دختر شیرین و دوست داشتنیه و عاشق توت فرنگیه.

جونگین که داشت اون مصاحبه رو میدید نمیدونست باید از اون دختر خوشش بیاد یا اینکه ازش متنفر باشه؟اشکی از چشماش چکید و با تموم شدن مصاحبه، تلویزیون رو خاموش کرد.

کیونگسو دیگه مال اون نبود..! دیگه نگاش نمیکرد..!
اون بیخیالش شده بود..! این حقیقت..قلبش به درد میورد قلبش تند میتپید اون خیلی عصبانی بود از اینکه کیونگسو از کس دیگه ای بچه دار شده بود ولی خوشحال بود از اینکه بالاخره تونسته بود اون پیدا کنه جونگین به طرف پنجره رفت و به آسمون بدون ستاره شب خیره شد اونا تو آسمون نبودن چون توی قلبش جا گرفته بودن..اون صورت کیونگسو رو دیده بود..زیباترین صورت توی این دنیا..

باید برم مرکز توانبخشی تا ببینمش..؟(با خودش فکر کرد.)اون بعد از غیب شدن کیونگسو،درگیر افسردگی وحشتناکی شده بود..اون،دلش برای لمس کردن روح بدن و صدای عمیق کیونگسو تنگ شده بود.

کسی زنگ خونه رو زد و جونگین بلند شد و در باز کرد.

"جونگین:سلام مونکیو

"مصاحبه رو دیدی..؟!

"جونگین:آره

"من واقعا نمیدونم چه حسی باید داشته باشم..ولی واقعا براش احساس تأسف کردم.

"جونگین:منم همینطور..همه اینا بخاطر من اتفاق افتاد.

"منظورت چیه..؟

"جونگین:اگه من ترکش نکرده بودم اون سعی نمیکرد خودش بکشه..! اون وقت..غیب نمیشد و از یکی دیگه بچه دار نمیشدد..!(نتونست جلوی خودش بگیره و زد زیر گریه)همش بخاطر منهه...!

غم قلبش فرا گرفت.

مونکیو بهش آبجو داد جونگین گرفتش ولی حرفی نزد مونکیو نشست و به دوستش که همونجوری داشت اشک می ریخت خیره شد.

"جونگین:من باید یچیز قوی تر بخورم.

رفت تو آشپزخونه و ویسکی آورد و تاجایی که میتونست نوشید مونکیو اون به تختش برد و روش با پتو پوشوند اون برای دوستش ناراحت بود.

دو روز بعد..،
پرده ها کشیده شد.

"جونگیننن..پا شوو..! بابا من فرستاده دنبالت..

جونگین یکی از چشماش باز کرد و به خواهرش نگاه کرد.

"جونگین:بایدم بفرسته..هر چی نباشه تو بچه مورد علاقه شی..!(خمیازه کشید.)جین..من نمیام شرکت.

"تو تنها پسرشی و باید به زودی مسئولیت اون شرکت به عهده بگیری!

"جونگین:اصلا چرا خودت اینکار نمیکنی!(با تنبلی گفت.)

Embrace my heart(kaisoo_translation)Where stories live. Discover now