Jungkook, The Omega

1.7K 297 29
                                    

جونگکوک علاقه‌ی زیادی به حیوانات داشت. مخصوصا گربه‌ها. و در این بین، علاقه‌ی عجیبی به نوازش کردن گربه‌های سیاه داشت. گربه‌هایی که مردم معتقد بودن باعث بدشانسی و بدیمنی میشن و تا حد امکان سعی داشتن ازشون دوری کنن. جونگکوک به چنین مزخرفاتی اعتقاد نداشت. چون هرچقدر مردم سعی در دوری از یک چیز داشتن، اون بیشتر جذب اون موضوع خاص میشد. معتقد بود سگای بزرگ ترسناک نیستن، گربه‌های سیاه بدشانسی نمیارن و الفاهای خشن، بدجنس نیستن و همه در درونشون یه قلب کوچولو و پنبه‌ای دارن که نیاز به آغوش و نوازش داره. جونگکوک دنیا رو اینطور میدید.

اون روز هم بعد از دانشگاه تو مسیر سنگفرش شده‌ی موردعلاقه‌ش قدم میزد و همونطور که عطر مست‌کننده‌ی شکوفه‌های گیلاس رو به ریه‌هاش هدیه می‌داد، گربه‌ی دوست‌داشتنی سیاهی شکار کرد و مشغول نوازش کردنش شد و با اینکار مطمئن شد امروز قراره پر از خوش‌شانسی باشه.

به‌ هر خوش‌شانسی‌ای فکر می‌کرد جز اینکه امروز آلفای سرنوشتش رو پیدا کنه. رایحه‌ی خوشبوی قهوه‌ی کاراملی تو مجرای بویایی‌اش پیچید و وادارش کرد سرش رو به عقب برگردونه تا الفاش رو برای اولین بار ملاقات کنه.
به دو آلفای دوقلویی که روبروش ایستاده بودن نگاهی انداخت و لبخند شیرینی زد. راجبشون شنیده بود. دوقلوهای کیم. هردو از وارثان هلدینگ پدربزرگشون بودن و تو دپارتمان مدیریت بازرگانی درس می‌خوندن. عضو تیم بسکتبال دانشگاه بودن و هیچ امگایی نبود که نخواد جفت اونها باشه. جفتش باید یکی از اون دو‌نفر باشه درسته؟

با خوشحالی بلند شد تا جفتش رو پیدا کنه. کدومشون بود؟ از هردو رایحه‌ی قوی قهوه به مشام میرسید و گرگ امگای درونش فریاد می‌زد 'آلفاهام!'

هردو آلفا به آرومی چیزی رو زمزمه کردن که به‌نظر به مذاق دیگری خوش نیومد چون بلافاصله با اخم به هم چشم‌غره رفتن و به سرعت از هم دور شدن و هیچ توجهی به امگای مبهوت نکردن.

برای مدتی توی شوک ایستاد و به جای خالیشون خیره شد. کاری جز زدن یه پوزخند که حاصل شگفتی‌اش بود از دستش برنیومد. مطمئن بود بوی دلنشین قهوه و کارامل رو از هردوآلفا متوجه شده؛ گرچه تفاوت جزئی‌ای بین رایحه‌شون بود ولی گرگ امگا هردو رو به عنوان آلفای سرنوشتش انتخاب کرده بود و هرگز اشتباه نمی‌کرد.

دو آلفا و یک امگا؟ همچین چیزی امکان داشت؟ نمی‌دونست و سعی کرد بهش فکر نکنه. در حال حاضر دلخور و عصبی بود و احساس می‌کرد قال گذاشته شده.

صبح روز بعد، بعد از اتمام کلاس جامعه‌شناسیش، تو کتابخونه‌ی بزرگ دانشگاه نشسته بود و موهیتوی موردعلاقه‌ش رو با آرامش مزه مزه می‌کرد. با احساس رایحه‌ی قوی قهوه و ظاهر شدن آلفایی که کت قهوه‌ای‌رنگ وینتیج و شلوار کرم گشادی به تن داشت، حتی سرش رو از کتابش بالا نیورد. به‌هرحال هنوز دلخور و عصبی بود و انتظار کمی دلجویی داشت و تا اون رو از هر دو آلفا نمی‌گرفت بیخیال نمیشد.

•° Caramel Coffee ×2 | VKOOKV °•Where stories live. Discover now