Part 21 "Return way

110 21 16
                                        

- چرا بهم نگفتی ؟؟؟ مگه من واست غریبه بودم که همچین موضوعی رو ازم مخفی کردی ؟؟
- جانگکوک صداتو بیار پایین یکم به حرفام گوش کن !
پوزخند عصبی ای زدم :
- که بازم با دروغ توجیهم کنی ؟
نبض زدن شقیقه هامو به وضوح حس میکردم . با حرص نفس میکشیدم .‌ نگاهی به دایون کردم که داشت گریه میکرد و دستاشو جلوی صورتش گرفته بود .
دستی به صورتم کشیدم و نزدیکش رفتم که عقب کشید . صداش دورگه بود :
- این همه مدت کابوسم این بود که بالاخره یه روزی اون فیلمو میبینی و اونوقت طرز فکرت راجع بهم عوض بشه . من نمیخواستم از دستت بدم پس بخاطر همین هیچی نگفتم ، اونوو هم قرار بود تا موقعی که من دست از پا خطا نکنم اون فیلمو هیچ‌جا پخش نکنه ، این یه قراردادی بین خودمون بود .
اشکاش دونه دونه از چشماش پایین می‌ریخت . نفس عمیقی کشیدم :
- من اون فیلمو کامل ندیدم ..
جیغ بلندی زد :
- چه فرقی داره ؟ مهم اینه که فهمیدی چه بلایی سر من اومده !
- بخاطر همینه که میخوام اون مردکو از دنیا محوش کنم !
یه لحظه انگار نفسش گرفت :
- چی ؟
- میخوام بکشمش ! حتی اگه شده با دستای خالی . تو نتونستی ازش انتقام بگیری ولی من این کارو به جات انجام میدم !
اب دهنشو قورت داد :
- جانگکوک خودتو به کشتن میدی !
داد بلندی زدم :
- به درک !!! زندگیم نابود شده ! دارم از هم پاشیدن تک تک سلولامو حس میکنم !
با ترس بهم نگاه میکرد. چند ثانیه ای بینمون سکوت بود تا اینکه با صدای ارومش شروع به صحبت کرد :
- ازت خواهش میکنم بلایی سر خودت نیار . خودت میدونی که همه چیز خراب میشه
فکم منقبض شده بود :
- پس تو میگی چیکار کنم ؟
میخواست چیزی بگه که یهویی سرش گیج رفت . دستشو به صندلی گرفت و چشماشو بست .
با عجله سمتش دوییدم :
- دایون !! دایون چت شد ؟
- هیچی نیست . یکمی ..
جمله‌شو نتونست کامل کنه و یهویی توی بغلم از حال رفت . از بینیش داشت خون میومد . با شدت تکونش دادم و به صورتش سیلی ارومی زدم :
- دایون !
صورتش رنگ گچ شده بود . بغلش کردم و با ترس یکی از استف های کمپانی رو صدا کردم . حتما خیلی عصبی شده بود که غش کرد . لعنتی به خودم فرستادم و گوشیمو برداشتم تا به نامجون پیام بدم ولی با دیدن پیامی که خودش ده دقیقه پیش واسم فرستاده بود چشمام گرد شد :
" جیسونگ اومده اینجا . انگار یه فلش دیگه هم وجود داره که بهمون کمک میکنه . زود خودتو برسون خونه "

                               ***************

‌" یک ساعت و نیم بعد "



‌- من منظورتو نمیفهمم !
بعد از اینکه دایون رو به استف های کمپانیش سپرده بودم ، طبق حرف نامجون برگشتم خونه تا ببینم قضیه از چه قراره . ولی تمام فکرم پیش دایون بود و دلیل اینکه چرا اونطور از حال رفته بود . با اینحال راجبش چیزی به پسرا نگفته بودم ..
جیسونگ نفس عمیقی کشید و فلش مموری ای که توی دستش بود رو بالا گرفت :
- اینو میبینی ؟ این دقیقا یه فلش مثل همون فلشیه که توش مدارک اونوو قرار داره ، با این تفاوت که داخل این ، مدارک تهیونگه . یه عالمه فیلم و عکس ازش موقعی که توی پارتی های مختلف بوده ، عکساش با اونوو و یه سری مدرک که ثابت میکنه تهیونگ یه مدت الکل و مواد مصرف میکرده . پخش شدن اینا میتونه اینده شغلی تهیونگو به خطر بندازه بخاطر همین اونوو ازشون برای تهدید کردن و باج گرفتن استفاده میکرد
جیمین سرفه کوتاهی کرد :
- خب ما الان باید چیکار کنیم ؟
‌هر موقع که جیمین صحبت میکرد ، ناخوداگاه لبخندی روی لبای جیسونگ مینشست . اروم سمتش برگشت :
- باید این فلشو از بین ببریم ، هر چه سریعتر
یونگی که احساس خطر کرده بود ، جیمینو به خودش نزدیک تر کرد و بهش چسبید :
- و اونوقت اونوو بیچارمون میکنه . مگه نه ؟
- هنوز نفهمیده که فلش دست منه و قرار نیست که بفهمه ، چون فعلا بهش نیازی نداره پس نگرانش نیست ‌. همین الان میتونیم اینو نابودش کنیم
اخمی کردم و به دیوار تکیه دادم :
- از کجا معلوم یه کپی دیگه از اینا نداشته باشه ؟
- من خودم چک کردم . هیچ جا هیچ کپی ای نیست . فقط کپی مدارک خودشه
هوسوک از جاش بلند شد و فلشو از دست جیسونگ گرفت :
- خب پس دیگه حله
سمت اشپزخونه رفت و بعد از چند دقیقه با یه چکش برگشت :
- اینجا خوردش کنم یا بریم توی تراس ؟
قبل از اینکه کسی چیزی بگه یهویی نامجون از جاش پرید و فلشو قاپید . هوسوک با عصبانیت بهش خیره شد :
- هی ! چیکار میکنی ؟
- تو حواست هست که داری چیکار می‌کنی ؟ ممکنه توی این بتونیم یه چیزی پیدا کنیم که بفهمیم چطوری برگردیم به ..
یهویی وقتی فهمید جیسونگ اونجاست حرفشو نصفه گذاشت و سرفه الکی ای کرد . خیلی سوتی بدی داده بود ..
یونگی چشماشو با حرص بست و لبخند مصنوعی ای زد :
- نامجون منظورش اینه که شاید بتونیم با کمک این فلش و اون فلش مدارک اونوو ، تهیونگو هر چه زودتر از زندان در بیاریم .
جیسونگ تند تند سرشو تکون داد :
- دقیقا منم برای همین اینجا اومدم .
جین با چشمای گرد شده نگاش کرد :
- منظورت چیه ؟
- امروز می‌خوام مدارک اونوو رو پخش کنم . توی سایت koreannews یه اکانت معتبر خریدم . از طریق همون هر چیزی که هست رو پخش میکنم ، یه مقاله بلند بالا هم براش آماده کردم ! کمکم میکنین دیگه ، نه ؟
قبل از اینکه جواب بدم گوشیم زنگ خورد. از جیبم درش اوردم . شماره غریبه بود ‌. با حرص نفسمو بیرون دادم و گوشیو روی airplane mode گذاشتم . اخمی کردم :
- امروز این میشه دوازدهمین مزاحم تلفنی ! بعد از اون دسته گل اونوو جلوی در خونه‌مون ، همه جا فقط دارن راجع به ما حرف میزنن ..
جین اخمی کرد :
- نمیخوای به کمپانی چیزی راجبشون بگی ؟ میتونن کمکت کنن
- نه . یادت که نرفته همین دیشب اومدن یه عالمه باهامون دعوا کردن ؟
چشماشو چرخوند :
- کار همیشگیشونه . این قضیه که تقصیر ما نبود !
نامجون یهویی وسط حرفمون پرید :
- اینارو ول کنین ! الان مسائل مهم تری هست برای بحث کردن
جیسونگ یهویی از سر جاش بلند شد :
- من اومدم که ازتون کمک بگیرم . میخوام همین امروز این کارو تمومش کنم . بعد از قضیه جیمین شی کاملا مطمئن شدم که اونوو عوض نمیشه ، و هر روز داره بدتر از دیروزش میشه . پس باید جلوشو بگیریم و بسپاریمش دست قانون
سکوت عجیبی بینمون بود. نمیتونستیم کار درست و غلط چیه . از اولشم قرار بود که مدارک اونوو رو پخش کنیم ولی الان ؟ مطمئن نبودیم که زمان درستی باشه .
دوباره صدای جیسونگ بلند شد :
- خب ؟ نظرتون چیه ؟ من باید همین امروز اینکارو تموم کنم
هوسوک اخمی کرد :
- اونوو میفهمه کار تو و ما بوده . قبل اینکه پلیس سراغش بره میاد تک‌تک مارو میکشه
- بلایی سر شما نمیاد ! ولی حتی اگر منم مُردم برام مهم نیست
بعد گفتن این ، روشو برگردوند و سمت اتاق جیمین رفت که کامپیوتر توش بود. یونگی قبل از اینکه از سر جاش بلند بشه سمت ما برگشت و با حرص نفسشو بیرون داد :
- سر هممون به باد میره مطمئن باشید !
سمت اتاق جیمین رفتم. فلشو از توی کشو در اوردم و دست جیسونگ دادم. پخش کردن این همه مدرک خیلی ریسک بزرگی بود .
صدای جین از پشت سرم اومد :
- جیسونگ الان وقت عجله کردن نیست. اگه یکم بیشتر صبر کنیم شاید بهتر باشه !
تا موقعی که جین داشت این حرفارو میزد ، جیسونگ تمام فایلارو وارد سایت کرده بود و متن مقاله رو بهش اضافه کرده بود . فقط باید دکمه publish رو میزد. ولی سمت جین برگشت :
- صبر کردن برای چی ؟ از کجا میدونید که اونوو کار بدتری نمیکنه ؟ این فلش تمام زندگیشه ، برای به دست اوردنش همه کاری میکنه
یونگی وسط حرفش پرید :
- مشکل اینه که ما به تو اعتماد نداریم
همه‌مون ساکت شده بودیم. میدونستم یونگی با جیسونگ مشکل داره ولی توقع نداشتم الان این بحثو پیش بکشه . جیسونگ اول نگاهی به ما کرد و بعد سمت یونگی برگشت :
- منظورتو متوجه نمیشم یونگی شی
- اتفاقا خوب میفهمی . ما فقط دو روزه که به تو اعتماد کردیم و باهات دوست شدیم. این خیلی عجیبه که الان اومدی و یهویی میخوای این همه مدرک بر علیه اونوو رو پخش کنی . این حتی زندگی خودتم در خطر میندازه
- من دیگه طرف شمام ! تحمل زندگی با اونوو سخته ، می‌خوام خودمو از این لجنزار نجات بدم
یونگی به جیمین اشاره کرد :
- ولی اینکارا بخاطر جیمین هم هست ، که فقط توجهشو به دست بیاری. میدونم که دوسش داشتی و داری جیسونگ !
جیمین اخمی کرد :
- یونگی چی داری میگی ؟ الان وقت این حرفا نیست
- چرا هست ! پس کِی باید ما درباره خودمون حرف بزنیم ؟ همیشه بحث ما سر عشق و دعواهای تهیونگ و جین بوده ، ولی هیچوقت هیچکس به من و تو توجهی نکرد
نامجون سمت یونگی رفت :
- داری اشتباه میکنی یونگی ، ما همیشه حواسمون به شماها بوده !
جیسونگ وسایلشو برداشت :
- مشکل شما منم ! میدونم . یونگی شی از این عصبانیه که یه نفر دیگه هم معشوقه‌شو دوست داره و باهاش در ارتباطه . ولی من به جیمین فقط دارم به چشم یه دوست نگاه میکنم !
یونگی داد بلندی زد :
- این اون جیمینی نیست که تو عاشقش بودی ! الان دیگه رفته . پس دیگه انقد اسمشو نگو !
با ترس سمت یونگی رفتم :
- هیونگ بس کن !! داری چیکار می‌کنی ؟ قرارمون این نبود ، نباید بهش بگیم !
- پس کِی میخواد بفهمه ؟ وقتی یه راه فرار از اینجا پیدا کنیم ؟
جیسونگ با ترس بهمون خیره شده بود :
- شما چی دارید میگید ؟ فرار از کجا ؟
دستای یونگی می‌لرزید :
- از این جهنم دره ای که توش گیر افتادیم . هیچکدوم از ما آیدل نیستیم ، هیچکدوممون متعلق به اینجا نیستیم ، بعد از اون تصادف کذایی اینجا گیر افتادیم و دیگه نتونستیم ازش بیرون بریم‌. هر ۷ نفرمون توی دنیای موازی سفر کردیم ، در حالی که حتی نمیدونیم چطوری این اتفاق افتاد !
دستمو روی شونه جیسونگ گذاشتم :
- قرار نبود تو از این ماجرا چیزی بفهمی . قرار بود هیچکس چیزی نفهمه ، فقط خودمون . حتی اونوو هم نمیدونه
جیسونگ نفس نفس میزد :
- ولی این همه اتفاق .. زندانی شدن تهیونگ ، قتل مادرش ، گروگان گرفتن جیمین ، تصادفتون .. همه اینا برای شما اتفاق افتاده بود ؟ پس اون بی تی اس اصلی کجاست ؟ من نمیتونم باور کنم !
نامجون دستی به صورتش کشید :
- حالا که فهمیدی ، باید باورش کنی. این اتفاقیه که افتاده و ما باید حلش کنیم. جیمینی که تو دوسش داشتی این جیمین نیست ! اون الان احتمالا یه جای دیگه گیر افتاده و مثل ما گیج و سردرگمه
- پس شما چطوری به اینجا تلپورت شدید ؟ چرا انقد شبیه اونایید ؟
جین دست به سینه وایساد :
- بخاطر اینکه همزادیم . ما دقیقا اوناییم ، ولی توی یه دنیای موازی. اینجا دنیای موازیه ! جهان اصلی ما نیست ، ما باید برگردیم به اونجایی که محل زندگیمونه
جیسونگ خواست چیزی بگه ولی با صدای نعره جیمین همه از جا پریدیم . جیمین روی زمین افتاده بود و سرشو محکم گرفته بود .
با وحشت سمتش رفتم :
- جیمین چت شد ؟ چیشده ؟؟
همزمان که درد میکشید با زور حرف میزد :
- سرم .. داره میترکه !! یه چیزای عجیبی دارم میبینم
سمت نامجون برگشتیم. بلایی که سر نامجون داشت میومد سر جیمینم داشت میومد ؟ یونگی خیلی ترسیده بود :
- جیمین چی داری میبینی ؟
- یه نور سبز رنگه .. نمیدونم
کلمه اخرو با زور گفت و بعد داد بلندی کشید. دستشو توی دستام گرفتم ولی با دردی که توی سرم پیچید ناخوداگاه داد بلندی کشیدم . چه اتفاقی داشت میوفتاد ؟
صدای پسرارو دور خودم میشنیدم ولی نمیتونستم جواب بدم . با دیدن همون نور سبز رنگی که جیمین می‌گفت چشمامو بستم و حس کردم که دارم از روی زمین بلند میشم ..

‌‌

" بوی نم عجیبی به مشامم میخورد . انگار بوی خاک و چمن خیس خورده باهمدیگه ترکیب شده بود . چشمامو که باز کردم خودمو بین یه عالمه درخت دیدم . صحنه اشنایی بود ..
از سر جام بلند شدم و خودمو تکوندم . زمین خیس بود و بارون نم نم داشت میومد . صدای آشنای یه نفرو شنیدم :
- جانگکوک ؟
این صدای جیمین بود . سمتش برگشتم . با دیدنش سریع سمتش دوییدم :
- هی ، حالت خوبه ؟ چه اتفاقی افتاد ؟
با سردرگمی به اطرافش نگاه میکرد :
- اره من خوبم . نمیدونم چیشد . چشمامو باز کردم دیدم اینجام
به اطرافم و درختایی که دورمون بودن نگاهی کردم :
- اینجا خیلی اشناست . انگار که قبلا هم داخلش بودیم .
ولی هر چقدر فکر میکردم یادم نمیومد کجاست . دست جیمینو گرفتم و باهم توی جنگل به راه افتادیم . هر چقدر بیشتر که میرفتیم از تعداد درختا کمتر میشد‌. انگار داشتیم از جنگل خارج میشدیم . تا اینکه به ورودی جنگل رسیدیم . یه زمین کاملا گلی بدون هیچ گیاهی که حالت دره مانند داشت و ما پایینش بودیم . حالا داشت یادم میومد که اینجا کجاست ..
جیمین سمتم برگشت :
- اینجا همون جایی نیست که تصادف کردیم ؟
با سردرگمی پلک میزدم :
- چرا ‌. همونجاست
یهویی با صدای بوقای بلندی که از سمت ماشینای توی جاده میومد از جا پریدیم ‌. یه اتفاقی داشت میوفتاد. چون که ما پایین دره بودیم نمیتونستیم چیزی ببینیم. ولی با دیدن ماشین تویوتا سفیدی که یهویی از جاده خارج شد و وارد دره شد چشمام گرد شد . جیمین دستمو گرفت و سمت جنگل دوییدیم .
با وحشت داد زدم :
- اون ماشین ماست !!
جیمین متقابلاً داد بلندی زد تا صداش به گوشم برسه :
- ولی اونایی که تو ماشینن ما نیستیم ! باید همین الان یه اتفاقی بیوفته !
پشت یه درخت بلند و تنومند قایم شدیم . ماشین بعد از اینکه یه عالمه غلت زد ، بالاخره وایساد. دود وحشتناکی ازش بلند میشد و داشت اتیش میگرفت. ولی در کمال تعجب هیچکس از ماشین به بیرون پرت نشده بود .
اتیش داشت شدت میگرفت تا اینکه کل ماشین اتیش گرفت و صدای بوم بلندی اومد ، ولی همزمان با اون نور سفیدرنگ شدیدی ساطع شد که باعث شد چشمامونو ببندیم . نور همه جا پخش شده بود و اجازه نمیداد که ببینیم. حس میکردم که دارم کور میشم :
- جیمین من واقعا نمیفهمم داره چه اتفاقی میوفته !
- دقیقا توی همین لحظه بوده که ما به اینجا تلپورت شدیم ! باید حواسمونو جمع کنیم ببینیم داره چه اتفاقی میوفته . شاید بتونیم بفهمیم که چطور باید برگردیم خونه !
بعد از اینکه نور سفید رنگ خاموش شد تونستم چشمامو باز کنم . با دیدن صحنه ای که جلوم بود عرق سرد روی کمرم نشست . جین به تنه درختی تکیه داده بود و خون از صورتش جاری بود.
خودمو میتونستم ببینم که لا به لای درختا پرت شده بودم و لباسام خونی بود . از تهیونگ و هوسوک خبری نبود چون اونا توی جنگل افتاده بودن . اون طرف تر، ماشین سفید رنگمون چپ شده بود که تقریبا داشت اتیش میگرفت و جیمین کنارش افتاده بود . جیمین با دیدن بدن زخمی خودش وحشت زده به من خیره شد :
- من همچین بلایی سرم اومده بود ؟
بهت زده به دور و برم نگاهی کردم :
- متاسفانه اره .
ولی یهویی چشمم به یه نور بنفش رنگ که از وسطای جنگل ساطع میشد افتاد . نور پر رنگی بود و انگار که میچرخید . همراه با اون یه نور ابی رنگ هم توی اسمون بود .
- هی جیمین ! اونجارو ببین !
با دستم به نور اشاره کردم . جیمین با دیدنش چشماش گرد شد :
- اون چیه ؟
- نمیدونم . ولی به نظر نمیاد خیلی ازمون دور باشه
یهویی با سرعت از سر جاش بلند شد و دست منو گرفت :
- بلند شو بریم سراغش ! شاید یه خبرایی باشه
لباسامو تکوندم و بعد با تمام توانم سمت نور دوییدم . جیمین پشت سرم بود و چند قدم ازم عقب تر بود . یهویی چشمم به تهیونگ افتاد که نیمه بیهوش و زخمی روی زمین افتاده بود و به سختی نفس میکشید . با ترس وایسادم ، ولی جیمین از پشت هولم داد :
- زود باش جانگکوک ! اون که بلایی سرش نمیاد، خودش بیدار میشه
چند ثانیه ای مکث کردم ، ولی بعد دوباره شروع به دوییدن کردم . حس میکردم اون نور بنفش داره پر رنگ تر و نزدیک تر میشه . تا اینکه به یه سرداب بزرگ رسیدیم . پله های زیادی داشت و به پایین میرفت . نور از اونجا داشت میومد . جیمین زودتر از من رفت :
- زود باش بیا ! مطمئنم از اینجا یه چیزایی دستگیرمون میشه
با وحشت به راه پله تاریکش نگاهی کردم و بعد پشت سر جیمین پایین رفتم . تنها نوری که وجود داشت فقط همون نور بنفش و ابی بود .
با رسیدن به زیرزمین ، قدم هامونو کند تر کردیم . رو به رومون اینه بزرگی بود که روی پایه ای قرار داشت و از یه طرفش نورای ابی و از طرف دیگه‌ش نورای بنفش بیرون میزد. دقیقا مثل یه گرداب میچرخید . انگار که مکش شدیدی داشت . با ترس به جیمین خیره شدم :
- به نظرت این چیه ؟
جیمین با حالت عجیبی به اینه خیره شده بود :
- نمیدونم . به نظرت ما الان داریم رویا میبینیم ؟ یعنی این اینه توی واقعیت هم وجود داره ؟ اگر که باشه ، ممکنه بهمون کمک کنه که یه طوری به دنیای خودمون برگردیم
ابرومو بالا انداختم :
- ممکنه ، ولی امتحانش ضرری نداره . وقتی که بیدار شدیم میریم سراغش
- ولی من میخوام الان امتحانش کنیم !
وحشت زده به جیمین خیره شدم :
- چی ؟ نه !!
ولی قبل از اینکه جلوشو بگیرم خودشو توی قسمت بنفش رنگ اینه پرت کرد و منم دنبال خودش کشید و به داخل اینه هول داد . حس میکردم از همه طرف داره بهم فشار میاد و باد شدیدی توی صورتم میخوره . داخل یه خلأ بودم و به پایین پرت میشدم . ولی بعد از چند ثانیه روی جفت پاهام فرود اومدم . به دور و برم نگاهی کردم .
روبروم یه راهروی خیلی شلوغ و پر تلاطم بود. یه عالمه ادم که انگار کارمند بودن جلوم راه میرفتن و پرونده های زیادی رو جابه جا میکردن . روی لباساشون علامت زندان مرکزی سئول بود . سروصدا از همه جا میومد و حتی صدا به صدا نمی‌رسید. به پشت سرم که نگاه کردم پنجره بزرگی رو دیدم . اونم حتی رنگ بنفشی داشت ولی انگار کسی بهش توجه نمیکرد .
هیچ‌کس متوجه حضور ما نشده بود ، انگار مثل روح بودیم و کسی مارو نمیدید ..
به سمت چپم که نگاه کردم جیمینو دیدم . با وحشت بهش نگاه کردم :
- اینجا کجاست ؟
در کمال تعجب اون خوشحال بود :
- اینجا زندانه احمق ! همون زندانی که تهیونگ توشه .
با شنیدن حرفش حس کردم قلبم وایساد . با چشمای گرد شده اول به اطراف و بعد دوباره به جیمین نگاه کردم :
- مطمئنی ؟
- اره ! خوب نگاه کن
- یعنی از طریق اون اینه توی سرداب میشه به اینجا اومد ؟
جیمین با خوشحالی جمله‌مو کامل کرد :
- و از طریق پنجره توی این راهرو هم میشه به اون سرداب توی جنگل رفت ! این دو تا مثل یه پل ارتباطی میمونن !
با سردرگمی بهش نگاه میکردم ، ولی اون از شدت خوشحالی داشت بلند بلند میخندید :
- ما توی قسمت بنفش رنگ اینه اومدیم ! احتمالش هست که از طریق اون قسمت ابی رنگ بتونیم برگردیم دنیای خودمون .‌ امتحانش هیچ ضرری نداره ! تهیونگ میتونه از طریق این پنجره به جنگل بیاد ، بعد هر ۷ نفرمون داخل اون اینه میریم تا ببینیم چه اتفاقی میوفته ، ممکنه این راه نجاتمون باشه !
- پس چجوری ..
قبل از اینکه بتونم جمله‌مو کامل کنم یهویی سرم تیر کشید ‌. ناله بلندی کردم و دستمو به دیوار گرفتم . تمام سرو صداهای اطراف مثل پتک توی سرم میخورد.
جیمینم انگار سرش درد گرفته بود چون مثل من به دیوار تکیه داده بود . حس کردم تمام اجزای بدنم داره از هم میپاشه . ولی قبل از اینکه حتی بتونم از درد داد بزنم از هوش رفتم و چشمام بسته شد .."



‌بعد از اینکه دوباره چشمامو باز کردم ، با دیدن تاریکی مطلق وحشت زده نشستم .
روی تخت خوابیده بودم . ولی اخرین بار تا جایی که یادم میومد کنار جیمین بودم . به اطرافم نگاهی کردم و با دیدن یونگی و جین که کنار تختم خوابشون برده بود لبخندی زدم . احتمالاً از زمانی که من و جیمین از هوش رفته بودیم خیلی گذشته بود چون شب شده بود . نگاهی به ساعت کردم . یازده و نیم بود .
از سر تخت بلند شدم و اروم از کنار یونگی و جین گذشتم . کامپیوتر هنوز روشن بود و توی صفحه مقاله اونوو بود . دودل بودم که منتشرش کنم یا نه . انگار جیسونگ بیخیالش شده بود ، ولی من میتونستم این کارو براش انجام بدم . دستمو سمت گزینه publish بردم و بعد از اینکه روش کلیک کردم از اتاق خارج شدم تا سراغ جیمین برم ..

Time Trap | TaejinWhere stories live. Discover now