تلف کردن وقت برای چیزای بی اهمیت خیلی بچگانهست ، خیلی چیزارو باید رها کرد و ازشون فاصله گرفت. اما چیزای پر اهمیت تر مثل عشق ، مثل رفیق ، مثل خانواده ، اگر رها بشن اونوقت یه تیکه از روح تو هم همراه خودشون میبرن ، شاید مهم ترین قسمت روحتو ! اونوقت سردرگم و آشفته وسط یه تاریکی وحشتناک تنها میمونی و حتی نمیدونی که راه حل چیه .. نکته اینجاست که با مسائل بی اهمیت نباید مثل مسائل مهم رفتار کرد چون در اخر کسی که بیشتر از همه ضرر میبینه ، تویی ...
****************
دستی به موهای جیمین کشیدم و به چشمای مشکیش خیره شدم :
- غذاتو خوب خوردی ؟ فیزیوتراپیت خوب بود ؟
سری تکون داد و لبخندی زد. نسبت به روز های اولی که به هوش اومده بود خیلی بهتر بود و بدون لکنت میتونست صحبت کنه ، ولی با عصا راه میرفت و حتی راضی نشد که یه مدت سوار ویلچر بشه . اما خوشحال بودم که بهتر شده ! تازه تونسته بود با شوک اینکه توی کما رفته بود و ما به جهان موازی تلپورت شدیم کنار بیاد ولی هنوزم گیج و سردرگم بود :
- کنسرت خوش گذشت ؟
لبخند پهنی زدم :
- اره خوب بود ولی کاش تو هم بودی. نمیدونی چقدر پلاکارد و هدیه برات اوردن ! همرو برات جمع کردم اوردم که ببینی.
سرشو پایین انداخت :
- خواننده شدن هم یه خوبی هایی داره ، نه ؟
سرمو تکون دادم :
- معلومه ! سخت میگذره ولی شیرینی های خودشم داره. اما تو فعلا استرس چیزیو نداشته باش ، کمپانی تا موقعی که کامل خوب نشی مجبورت نمیکنه کاری کنی ، پس فقط استراحت کن خب ؟
- باشه
بهش شب بخیر گفتم و از اتاقش بیرون اومدم بعد بعد جانگکوکو دیدم که سراسیمه از اتاقش بیرون اومد :
- تهیونگ حال نامجون اصلا خوب نیست !
- چی شده ؟
قلبم توی سینم فرو ریخته بود. دنبالش دویدم و وارد اتاق نامجون شدم :
- هیونگ چی شده ؟
اصلا حالش خوب نبود. صورتش به شدت رنگ پریده بود و معلوم بود که حالت تهوع شدید داره. از صورتش عرق میچکید :
- نمیدونم .. یهویی بالا اوردم . حس میکنم داره حرارت از بدنم بیرون میزنه
یونگی خیلی ترسیده بود :
- به جیمین هیچی نگید اگر استرس بهش وارد شه باید دوباره ببریمش بیمارستان !
سمت جین برگشتم و دستشو گرفتم :
- جین میشه لطفا بری پیش جیمین ؟ مطمئنم مشکوک میشه اگر هممون اینجا جمع شیم
- آره آره حتما !
و بلافاصله از در اتاق بیرون رفت.
یهویی چه اتفاقی افتاده بود ؟
جانگکوک یهویی از جاش بلند شد و گوشیشو برداشت :
- من الان یه چیزی یادم اومد !
هوسوک اخمی کرد :
- میشه تو انقد هیجانی خبر اعلام نکنی ؟ اخرش من سکته میکنم !
- ببخشید . حالا بگم ؟ دایون توی پرستاری یکم وارده میدونه برای هر مریضی چه دارویی لازمه . بهش زنگ بزنم بیاد اینجا ؟
نامجون با وجود دلدرد شدیدش از جاش بلند شد :
- نه نه اینکارو نکن ! الان منیجر و بقیه متوجه میشن دوباره غرغر میکنن من حوصله ندارم
هوسوک دوباره نامجونو سر جاش نشوند و پتو رو روش کشید :
- اتفاقا باید بهش زنگ بزنه. ما که نمیتونیم دکتر بیاریم اینجا ! جانگکوک برو بهش زنگ بزن بگو تا حد امکان بدون تابلوبازی بیاد اینجا !
جانگکوک سری تکون داد و بعد برداشتن گوشیش از اتاق بیرون زد. اخمی کردم و روی لبه ی تخت نشستم. ذهنم درگیر شده بود. اصلا حس خوبی به این مریضی نامجون نداشتم ..
بازم قرار بود اتفاق بدی بیوفته ؟
یونگی بهم خیره شد :
- چیه پسر ؟ نگران نباش الان دایون بیاد براش دارو هم میاره. بخوره خوب میشه
- میدونم ، ولی حس خوبی ندارم ! شایدم من خیلی حساس شدم ، مهم نیست
همشون داشتن خیلی عجیب نگام میکردن که البته حق داشتن چون فکر میکردن دیوونه شدم ولی خودمو به اون راه زدم و توجه نکردم. چند دقیقه ای بود که همه چیز اروم بود اما باز صدای نامجون از شدت درد بلند شد :
- خدایا دارم میمیرم ! سرم داره میترکه
روی تخت افتاد و شکمشو محکم تر گرفت . با نگرانی سمتش رفتم و دستمو روی کمرش گذاشتم :
- هیونگ فقط شکمت درد میکنه ؟
چشماشو از شدت درد روی هم فشار میداد :
- نه نه .. سرم خیلی درد میکنه نمیتونم تحمل کنم !
یونگی سراسیمه نزدیک در اتاق رفت و جانگکوکو اروم صدا کرد :
- هی کوکی ! پس کجا موندی ؟
جانگکوک از در داخل اومد و کنار نامجون نشست :
- بهش زنگ زدم چند دقیقه دیگه میرسه. گفتم قبل رسیدن بهم زنگ بزنه درو براش باز کنم
توی اون وضعیت نمیدونستم چیکار کنم که درد نامجون کمتر بشه و انگار هر لحظه داشت شدت دردش بیشتر میشد که یهویی در اتاق باز شد و همه از ترس پریدن هوا.
- نترسید منم !
جین بود. وحشتزده بهش نگاهی کردم :
- جیمین چیشد ؟
- خوابید. خیلی خسته بود ، به چیزی هم شک نکرد.
نفس راحتی کشیدم که صدای هوسوک بلند شد :
- الان دیگه دور هم جمع شدیم. تا موقعی هم که دایون بیاد یکم وقت هست. تهیونگ بگو ببینم توی کنسرت چه اتفاقی افتاد ؟
اینکه یهویی دوباره این بحث پیش کشیده بود سورپرایزم کرد و خب موافقتی هم که بقیه با هوسوک نشون دادن بیشتر باعث تعجبم شد. همشون منتظر بودن تا به حرف بیام.
غر غر کردم :
- خیلی خب باشه میگم.
سعی کردم نفس عمیقی بکشم :
- راستش .. اون موقعی که ما داشتیم لباس عوض میکردیم تا سانس دوم کنسرتو اجرا کنیم اونوو اومد پشت صحنه پیش من .
یونگی با تعجب بهم خیره شد :
- ولی ما که هممون باهمدیگه بودیم ! چطور تو اونو دیدی ما ندیدیم ؟
- بخاطر اینکه خودشو پوشونده بود. سرتا پا لباساش مشکی بودن و ماسک داشت. ولی وقتی ماسکشو در اورد و استفا دیدنش در کمال تعجب همه میشناختش !
جانگکوک که گیج شده بود بیشتر روی صندلیش خم شد :
- بقیه میشناختنش ؟ خب این خیلی مشکوکه !
- معلومه مشکوکه ! ولی من نفهمیدم چرا. خیلیم با احترام باهاش برخورد میکردن. اولش من بهش بی محلی کردم و گفتم که بره ولی به حرفم گوش نکرد و همونجا موند
خیلی سختم بود حرفمو ادامه بدم. اگر به اون قسمتی میرسیدم که اونوو گفته بود باید بیخیال جین بشم ، باید چی میگفتم ؟
- خب بعدش چی شد ؟ چیکار داشت ؟
نامجون هم با وجود حال بدش داشت بهم گوش میکرد.
- اول به حرفش نمیخواستم گوش کنم چون حوصله نداشتم ولی دنبالم اومد توی اتاق میکاپ. یه عکس بهم نشون داد ..
هوسوک اخمی کرد :
- چه عکسی ؟ الان همراهت داریش ؟
سری تکون دادم :
- آره ، عکس خودم و مامانم . البته من هیچوقت همچین عکسی با مامانم نگرفتم !
دستمو توی جیبم کردم و عکسو در اوردم . همه با تعجب اول به عکس و بعد به خودم نگاه کردن :
- چرا باید عکس تو و مامانت دست اونوو باشه ؟
با ناراحتی شونه ای بالا انداختم :
- منم مثل شماها بی خبرم ! تازه گفت که اون عکسو مادرم بهش داده تا به من بده. من نمیدونم اون و اونوو چه رابطه ای با هم داشتن ! ولی یه چیز دیگم گفت ..
همشون منتظر بودن تا حرفمو ادامه بدم . تمام بدنم میلرزید :
- اون صفحه از دفترچه خاطراتی که اونوو به من داد بودو یادتونه ؟ توش راجع به قتل یه زن بود. اون زن مادرم بوده ..
منتظر بودم یه چیزی بگن ولی همشون با قیافه های مبهوت داشتن اول به من و بعد به همدیگه نگاه میکردن. صدای هوسوک فقط در حد یه زمزمه اروم بود :
- منظورش این بود که تهیونگ و جانگکوک توی این دنیا ..
با بغض سرمو تکون دادم :
- آره ، مادر تهیونگو کشتن . ولی هنوز نمیدونیم چطوری و اصلا ربط این قضیه به اونوو چیه !
جین خیلی مبهوت بود :
- الان این وسط یه مشکلی هست ! مگه همزاد های دنیا های موازی به همدیگه ربط ندارن ؟ پس چطور مادر تهیونگ توی این دنیا به قتل رسیده ولی توی دنیای واقعی خودمون هنوز زندهست ؟
عین اسفند روی آتیش پریدم هوا :
- وای خدا نکنه که توی دنیای خودمون چیزیش بشه ! بعدشم این دنیا چه ربطی به دنیای واقعی خودمون داره ؟ اینجا قضیهش جداست اونجا هم جداست .
یونگی نچ نچی کرد :
- نه نه اشتباه نکن ! مگه تو مستندای نجوم که تلویزیون پخش میکنه رو نمیبینی ؟ همیشه دارن راجع به جهانای موازی صحبت میکنن. اونا میگن اگر شخصی توی این دنیا بلایی سرش بیاد پس حتما توی جهان موازی هم مشکلی برای همزادش پیش میاد. ما مثل یه طناب به همزادمون متصلیم !
جانگکوک مبهوت بهش نگاه کرد :
- هیونگ تو این همه چیز میدونستی بعد الان داری میگی ؟
- خب فرصتی پیش نیومد بگم ! حالا مهم نیست. الان بحث اینه که مادر تهیونگ توی این جهان فوت کرده ، پس حتماً وقتی این اتفاق براش افتاده توی جهان خودمون هم باید چیزیش شده باشه. تهیونگ ، مامانت مشکل خاصی داره ؟ بیماری یا هر چیزی !
دستی به موهام کشیدم :
- خب .. آره. دو سه سال پیش متوجه شدیم بیماری پوستی شدیدی داره و باید حتما تحت درمان باشه.
هوسوک به پشتی صندلیش تکیه داد :
- تهیونگ ، روی اون متنی که اونوو دم در بیمارستان بهت داد یه تاریخ نوشته شده بود . عددشو یادته ؟
جین یهویی وسط حرفمون پرید :
- من یادمه ! ۵ ژوئن ۲۰۲۰
هوسوک سری تکون داد و دوباره سمت من برگشت :
- و تاریخی که متوجه بیماری مادرت هم شدین هم یادته ؟ امیدوارم که یادت باشه چون خیلی مهمه !
یکم به حافظه ام فشار اوردم :
- ۲ یا ۳ سال پیش بود. اره ! همون ۲۰۲۰ بود. ولی ماه دقیقش رو یادم نمیاد
یونگی دستاشو بهم زد :
- دقیقا همینه ! مطمئنم توی ژوئن بوده که متوجه شدین مادرت بیماری داره. شک ندارم
یهویی صدای زنگ گوشی جانگکوک بلند شد . گوشیو برداشت و جواب داد :
- جانم ؟ ... رسیدی ؟ ... باشه الان میام ... هیچی به هیچکس نگو فقط بگو با جانگکوک کار دارم همین ! ... اومدم
سریع گوشیو قطع کرد و بلند شد تا هودیشو بپوشه :
- دایون رسید. امیدوارم منیجر سوال پیچمون نکنه. الان برمیگردم !
سریع از در بیرون رفت و دوباره درد نامجون شروع شد. ولی این دفعه خیلی وحشتناک تر شده بود. چشماش حالت عجیبی داشتن .
هوسوک با ترس بازوشو گرفت :
- نامجون ؟ سرتو بالا بگیر !
- هوسوک دارم میمیرم نمیتونم دیگه تحمل کنم
از شدت درد اشک داشت از چشماش پایین میومد. ولی هوسوک به زور چونشو گرفت و بالا اورد :
- بذار چشماتو ببینم !
نفس توی سینه هممون حبس شد. جین وحشت زده از جاش پرید :
- چه بلایی داره سرت میاد ؟ چشمات چرا اینجوری شده ؟
یکم که دقت کردم دیدم واقعاً رنگ چشمای نامجون تغییر کرده و بازم هر ثانیه در حال تغییر کردنه ! یه لحظه زرد کهربایی میشد و رگه های مشکی توش پیدا میشد ، بعد آبی میشد و دوباره برمیگشت به حالت زرد .
رگ های زیر چشمش کاملاً برجسته بودن. با باز شدن در ، ترسیده از جام پریدم . دایون همراه با جانگکوک توی چارچوب در بودن.
قبل از اینکه دایون داخل بیاد جانگکوک محکم دستشو گرفت :
- هی وایسا ! تو راحتی از این بابت که با ۶ تا پسر تو یه اتاقی ؟
دایون لبخندی زد و دستشو ازاد کرد :
- بیخیال جانگکوک !
ولی با دیدن نامجون لبخندش رو لب خشک شد :
- نامجون شی ؟
خیره به چشمای عجیب نامجون شده بود و نفس نفس میزد. یونگی وحشتزده به دایون نگاه میکرد :
- چی شده ؟ خواهش میکنم یه چیزی بگو !
دایون بدون اینکه از نامجون چشم برداره با صدای دورگه شروع به صحبت کرد :
- اتفاقی که باید خیلی وقت پیش میوفتاد الان داره میوفته ..
YOU ARE READING
Time Trap | Taejin
Fantasy [ سه گانهِ Time Trap ] فصل اول : آینه مرگ کیم تهیونگ و کیم سوکجینی که عشق زبانزدی بین همه دانشجو های دانشگاه و دوستاشون دا...
Part 13 "Transition"
Start from the beginning
