꓄ꅐꏂꋊ꓄ꌦ ꄲꋊꏂ

36 13 5
                                    

    بلاخره بوی شیرینی که دنبال کرده بود، به مقصد مشخصی رسیدن.

    مقابل راهرویی که نماد قلمرو خاک در بالا ترین قسمتش، خودنمای میکرد ایستاد و بی توجه به نگاه اون نگهبان ها، با نفس عمیقی به راهرو پا گذاشت.

    با چمد قدم خودش رو به در چوبی رنگ و بزرگ رسوند و چندباری در زد. نفس عمیقی کشید و هوای گرفته ی راه و رو در ریه هاش زندانی کرد. بعد از چند ثانیه ی کوتاه هم باز شد و اون شاهزاده با دیدن جفتش، لب هاش رو بهم فشرد و دستگیره رو درون دستش فشار داد.

    و همون موقع تمام حس های بدی که داشت، با دیدنش فقط بیشتر شدن. وقتی به سرنوشتی که با ساختن و تحویل دادن اون محتویات ساده به اون شاهزاده ی کوچک آتش، میتونست برای اون پسر ببافه فکر میکرد، فقط دلش میخواست درون غاری فاقد از زمان و مکان مخفی بشه تا نبینه. آینده ای که معلوم نبود چه زمانی قراره از راه برسه و قیر سیاهی به دونفره ی تازه ی متولد شده و سفید رنگشون بپاشه رو نبینه. اون از همین اول هم خراب کرده بود؛ اونم اشتباهی که میتونست اون پسر رو در وجودی دردناک غایب کنه و قلب و روح خودش رو سوخته و خالی تر از هر زمان دیگه ای.

    - " میتونم خلوتتون رو بهم بزنم؟"

    اونقدری لحنش آروم بود که انگار میترسید کسی صداش رو بشنوه و چشماش اونقدری امیدوار بود که انگار تونلی روشن و براق رو در انتهای سیاهی عمیقی میدید.

    چطور این آدمی که اینطوری امیدوارِ صدور اجازه ی ورودش به اتاق بود، به همون مظهر خشمی معروف بود که نه تنها مردم، بلکه اکثر افراد چهار قلمرو هم ازش کمی حساب میبردن؟

    نگاهش رو از چشم های درشت شده ش گرفت و وقتی دید در سکوت مطلق، فقط خیره و منتظر بهش نگاه میکنه، نفس عمیقی کشید و خودش رو کمی جمع و جور کرد- " حت‍.حتما. بیا داخل."

    از جلوی در چوبی و قهوه ای رنگ کنار رفت که لبخند ریزی زد و بعد از خم شدن کوتاهی، به آرومی وارد اتاقش شد. نگاهی به اون اتاق بزرگ، شاهانه و ترکیب شده از قهوه ای انداخت و به سمت اون شاهزاده برگشت که دید همونطور دستش روی دستگیره ی درِ بسته شده مونده و به ناکجایی خیره شده.

    نامطمئن به سمتش قدم برداشت و نمیدونست اجازه ی لمس کردن اون شاهزاده رو داره یا نه. این حس عجیب غریب دقیقا بعد از بیدار شدنش پیدا شده بود؛ اینکه دونفره ای که باهم تشکیل میدادن، کاملا سیاه و سفید جلوه میکرد.

    چطور لیاقت داشتن همچون فردی رو به عنوان جفتش داشت؟

    نمیدونست؛ چون واضحا نداشت. همچون آدمی لیاقت اون شاهزاده رو نداشت. اون کسی بود که اگه تک تک کار های گذشته ش عریان میشد، قطعا طوری با زجر اعدامش میکردن که بهای تک تکشون رو بپردازه ولی اون چی؟

ꁝ꒤ꋊ꓄ꏂꋪWhere stories live. Discover now