꓄ꁝ꒐ꋪ꓄ꏂꏂꋊ

55 11 19
                                    

        + " این دیگه از کجا دراومد؟؟"

    با کلافگی گفت و دست هاش رو روی میز کوبید که شخص رو به روش کم تو جای پرید و سعی کرد با لحن آرومش، از فشار روی دوش اون پسر برداره- " هونگ یکم آروم باش.. چیز خاصی نیست، مطمئنا وقتی همه چیز بگذره یه مدت هایی هم رو هم ممکنه اصلا داخل قصر نباشن."

    نگاه تیز و براقی به اون پسر انداخت که لبخندش محو شد و آروم سر جاش برگشت. روزه ی سکوت گرفت.

    خب برادر بزرگ ترش واقعا عصبی به نظر میومد؛ میدونست که چقدر از اون پسر متنفره ولی خب.. مشخصا اون از هیچکس حرف شنوی نداشت و نخواد داشت.

    × " خودت هم خوب میدونی وقتی هر چهار قلمرو یک جا جمع میشن ممکنه جفت هایی که از یه قلمروی دیگه باشن رو پیدا کنی. این همینه هونگ جونگ، ما تصمیمی داخلش نداریم."

    بزرگترین برادرشون با صدای محکم و بلندی رو به اون جمع چهار نفره گفت که هونگ نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت. خب واقعا هیچ چیزی نمیتونست اعصاب اون پسر رو روی هم بچینه و درستش کنه.

    خب چرا؟

    چون سال های سال به عنوان فرزند نامشروع پادشاه شناخته شد و به اندازه هیچکدوم از برادر یا خواهر هاش، البته به جز سوبین، قدرتمند نبوده. اون مدت ها پیش ماهیت اصلی اون مینهو رو فهمیده بود ولی کیه که به حرف های یه همچون پسری گوش بده؟

    درسته. مثل همیشه نادیده گرفته شد و تنها چیزی که باعث شد احترام کسب کنه و بقیه رو به ترس بندازه، خشمش بود. خشمی که هیچوقت تنهاش نگذاشت. اون هیچوقت خودش رو جزوی از اون خانواده ندونست و هیچ وقت هم با هیچکس مثل یک عضو خانواده رفتار نکرد.

    بعد از همون ولیعهدی که ثمره ی عشق پادشاه و جفتش بود، اون زن میمیره و پادشاهی موند که به طور مداوم با هر کسی که دلش میخواست میخوابید و زندگی مضخرفی برای خودش ساخته بود. این دیگه چه وضع نشون دادن ناراحتی بود آخه؟

    البته این داستان تا قبل از اون پسر ادامه پیدا کرد. وقتی متوجه بارداری خدمتکار اصلیش شد همه چیز تغییر کرد و بعد از به دنیا اومدن اون پسر هم مادرش از دنیا رفت. ولی خب، برعکس افراد زیادی که پیدا میشن، اون زن واقعا شخص مهربونی بود و اگه به خاطر آروم کردن قلب زخمی و سوخته ی اون پادشاه هم نبود، اون پسر بچه رو نگه نمیداشت.

    و اما.. دو یا سه سال بعد اون پادشاه با دختری بیش از حد قدرتمند و تاجر ازدواج میکنه و نتیجه ش میشن کیا؟ دقیقا.

    سوبین، کارینا، هیونجین و یونجون.

    هیچکس دقیقا نفهمید چرا اولین پسر اون دخترِ تاجر و پادشاه اونقدر ضعیف بود. این یکم دل اون پادشاه رو لرزوند ولی هر چی بیشتر گذشت، فرزند های اونا قدرتمند تر شدن و هیچکس دقیقا نفهمید چرا و چگونه.

ꁝ꒤ꋊ꓄ꏂꋪWhere stories live. Discover now