[ادیت نشده🌿]
کم کم افکار خاکستری ذهن جیمین رنگ باختند و پروانه آبی رویای های جیمین حالا نارنجی مورد علاقه اش رو بین بازوهاش گرفته بود .
الکل پرتقالی حالا باعث خسته شدن بیش از حد جیمین شده بود و خواب منتظر لحظه ای مناسب برای حمله به چشم های پسر بود .
نگاه جیمین بین تاریکیِ حیاط روی چهره یونگی که زیر نورِ کمِ مهتاب درخشان تر از همیشه بود گشت و لبخندی به آرومی برخورد موجهای دریای ابی به ساحل روی لبهای مونارنجی نقش بست .
حالا وقتش بود .. دنیا چرخید و چرخید و پلکهای جیمین قبل از هر حرکت دیگه ای روی هم افتادند .
سرِ سنگین شده جیمین به آرومی روی شونه یونگی فرود اومد و پسر بزرگتر با لبخند به چهره آروم و غرق در رویای جیمین خیره شد .
حالا یونگی فرصت بیشتری برای بررسی اجزای صورت جیمین داشت . موهای نارنجی که روی پیشونی پسر پخش شده بودند ، چشم های کشیده و زیبایی که حالا بسته بودند و لبهای پرتقالی جیمین .
یونگی مطمئن نبود چقدر مبهوت به چهره جیمین روی تاب ، کنار پرچین ها و زیر نور ماه نشسته بود و تنها چیزی که باعث قطع شدن این نگاه شد صداهایی بود که از پشت حیاط و ساختمون خونه به گوش میرسید. پس دستهای پسر زیر پاها و گردن جیمین قفل شدند . یک حرکت آروم ، و جیمین به سبکی پر روی دستهای یونگی توی هوا معلق شد و صورتش توی گردن پسر بزرگتر فرو رفت.
دری که انتهای حیاط وجود داشت مستقیما به پا گرد پله هایی که به طبقه بالا ختم میشدند باز میشد و حالا یونگی بدون جلب توجه کسی از پله ها بالا میرفت .
بهترین انتخاب اتاق خودش بود پس وارد اون شد و بعد از گذاشتن جیمین روی تخت خاکستری رنگش ملافه نازکی روی پسر کشید .. پنجره رو بست و پرده های فیلی رنگِ روی هر پنجره رو تا انتها کشید .وقتی نگاهش رو بالا آورد و ساعتی که یک بعد از نیمه شب رو نشون میداد رو دید کمی شکه شد . هنوز افرادی پایین بودند و صدای موزیک همچنان شنیده میشد و این باعث میشد یونگی بخواد هرچه سریعتر پایین بره ، یه دعوای حسابی با همه بخاطر صدای موزیکی که ممکنه جیمین رو بیدار کنه راه بندازه و بعد همه رو از خونه اش بیرون کنه !
و البته که یونگی انجامش داد . پایین رفت و تعداد افراد معدودی که مونده بودند رو سمت خروجی خونه اش هدایت کرد هرچند جایی توی تصوراتش رفتار خشن تری رو برای برخورد با اونها بکار گرفته بود .
پروسه خالی کردن خونه بیشتر از نیم ساعت طول کشید و یونگی خسته از سر و کله زدن با آدم های مست و نیمه بیهوش خودش رو به طبقه بالا رسوند .
جیمین هنوز خواب بود ، حتی کمی جا به جا نشده بود و ملافه خاکستری همچنان به مرتب ترین حالت ممکن بدنش رو احاطه کرده بود .
YOU ARE READING
[𝘼 𝘽𝙪𝙩𝙩𝙚𝙧𝙛𝙡𝙮 𝙏𝙖𝙨𝙩𝙚 𝙇𝙞𝙠𝙚 𝙊𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚]
FanfictionFᴀɴғɪᴄ (ʏᴏᴏɴᴍɪɴ ) ɢᴇɴʀᴇ : ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ , ʀᴇᴀʟ ʟɪғᴇ ʟɪᴛᴛʟᴇ ᴅʀᴀᴍ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ʏᴏᴏɴᴍɪɴ - میخوام بدونم پروانه ها چه طمعی میدن . - من توی حیاط خونه ام پروانه ندارم جیمین ، ولی اگه داشتم یکی شو برات میگرفتم تا بخوری و بفهمی چه طمعی -