𝐏𝐚𝐫𝐭²

95 41 88
                                    

هوا تاریک شده بود و حلال ماه از پشت پنجره اتاق جیمین کاملا مشخص بود .

- کجا داری میری ؟

جیمین درحالی که روی زمین و بین موجی از بوم های آبیش نشسته بود پرسید .

- مثل همیشه خونه یونگی . بچه های دانشگاه جدیدا متوجه شدند یونگی با ینفر قرار میزاره و امشب قراره شلوغ ترین مهمونی دانشجویی تاریخ برگزار بشه .

خب این جوابی نبود که جیمین دلش می‌خواست بشنوه .

- میخوای بیای ؟

هوسوک با هیجان پرسید و امید داشت که بتونه دوست عزیزش رو همراه خودش به مهمونی یونگی ببره .

جیمین به محض شنیدن این سوال لب باز کرد تا مثل همیشه مخالفتش برای رفتن به اون مهمونی رو رد کنه ولی این کلمات هوسوک بودند که لا به لای ذره های هوا پخش می‌شدند و حسی شبیه به خفگی رو به جیمین القا میکردند.

- اوه .. یادم نبود که یونگی برای مهمونی این هفته دعوتت نکرده. فکر کنم باید خودم تنها برم . میتونم وقتی برگشتم بهت درباره دوست دختر یونگی بگم !

جیمین هیچ دلش نمیخواست سد مقاومتی چشمهاش جلوی هوسوک بشکنه و واقعا خوشحال بود که هوسوک به سرعت اتاق رو ترک کرد تا هرچه سریعتر آماده بشه و خودش رو به مهمونی یونگی برسونه .

احساسات به قلب جیمین حمله‌ور شدند و غم مثل شعله ای مذاب از مغز تا کف پاهای پسر جریان پیدا کرد و کل بدنش رو به سوزش کشید .

بعد از گذشت سه‌ماه از شروع مهمونی های یونگی ؛ این اولین باری بود که برای رفتن به اونجا دعوت نشده بود . به همین خاطر حس کرد ، اولین باریِ که می‌خواد بره ؛ همه اون سروصدا ها رو تحمل کنه و با دخترهای مست سرو کله بزنه و نوشیدنی های الکی بخوره اما در عوض مطمئن بشه قلب یونگی توسط یکی از همون دخترهای مستی که همیشه لباسهای باز میپوشند تسخیر نشده .

اون لحظه برای جیمین مهم نبود اگه اینبار کارت دعوتی برای ورود به مهمونی نداشت . نمیتونست توی خونه بشینه و توی افکار بی سر و تهش درباره یونگی غرق بشه .

قبل از اینکه هوسوک از خونه بیرون سمت کمد لباسهاش دوید و شروع کرد به بهم ریختن کمدش تا لباس مناسبی پیدا کنه .

وقتی هوسوک جیمین رو اینطور دستپاچه دید گفت

- هنوز نیم ساعت دیگه وقت داری جیمین .. هوا تازه تاریک شده و من میتونم صبر کنم تا با هم دیگه بریم‌.

بنظر هوسوک حق داشت اینو بگو و جیمین سریعا متوجه شد که تیپ نصفه نیمه و عجله ایش چقدر میتونه بیانگر دستپاچه بودنش برای حاضر شدن باشه .

جیمین هیچوقت به مهمونی های آخر هفته نرفته بود ، پس فقط سعی کرد از تیپ هوسوک و پس زمینه ای که توی ذهنش داشت ایده بگیره . نهایتا با شلوار یخی رنگ و زاپ داری که مال هوسوک بود و پیراهن سفید و یقه بازی که از ته کمد لباس هاش پیدا کرد آماده رفتن شد و تونست رضایت پسر بزرگتر رو کسب کنه .

[𝘼 𝘽𝙪𝙩𝙩𝙚𝙧𝙛𝙡𝙮 𝙏𝙖𝙨𝙩𝙚 𝙇𝙞𝙠𝙚 𝙊𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚]Where stories live. Discover now