با گذشت بیش از یه هفته مسئلهی نامه و مرد قد بلند برای فلیکس کمرنگ شده بود و اونقدر ذهنش درگیرش نبود
حالا شب آخر هفته مثل همیشه توی بغل هیونجین دراز کشیده بود و در حالی که کاسهی بزرگ پاپکورن رو توی بغلش داشت به صفحه تلویزیون زل زده بود و هر چند دقیقه یبار محکم روی دست هیونجین که سعی میکرد یکم از پاپکورنش برداره میزد
هیون با ضربهی پنجم و شکست دوبارش غر غری کرد+ هییی اندازه ۴ نفر درست کردی چی میشه یکمم من بخورم؟؟
فلیکس با آرامش یه مشت دیگه از پاپکورنش رو توی دهنش چپوند و انگشت وسطش رو سمت دوست پسرش گرفت
هیونجین آهی کشید و بیخیال شد
چند لحطه بیشتر نگذشته بود که صدای تلفنش بلند شد
فلیکس از بغلش بلند شد و روی کاناپه نشست و فیلم رو متوقف کرد
هیون با دیدن صفحه گوشی به وضوح اخم کرد و تلفن رو برداشت
فلیکس کنجکاوانه نگاهش کرد اما از کل مکالمه هیون که فقط متشکل از کلمات "آها" "باشه" " الان میام " بود چیزی دستگیرش نشد
هیونجین کلافه موبایلش رو توی جیبش گذاشت و سوییچ ماشین رو از روی میز برداشت+باید برم به یه سری مسائل توی اداره رسیدگی کنم
فلیکس سری تکون داد و بلند شد و بوسهای روی گونهی دوست پسرش گذاشت
_ مراقب خودت باش
هیونجین لبخندی زد و با انگشت شست و اشاره، چونهی فلیکس رو گرفت و سرش رو بالا آورد و لب پایینش رو بین لبهاش گرفت و مک کوچیکی بهش زد و بعد چند ثانیه به آرومی ازش فاصله گرفت
+ توام همینطور خوشمزه
فلیکس لبخندی زد و در رو پشت سر دوست پسرش بست
میخواست سمت اتاق خواب بره و استراحت کنه که صدای نوتیفیکیشن ایمیل لپ تاپش بلند شد
بی حوصله سمت لپ تاپ رفت و صفحه ایمیل هاش رو باز کرد
با دیدن آدرس ناشناس با اخم کمی روی پیشونیش و بازش کرد و با خوندن ایمیلی که کلا از دو جمله تشکیل شده بود فاصلهی بین ابروهاش کمتر هم شدن" هوانگ هیونجین خطرناکه. اگه باور نداری دنبالش برو"
فلیکس کلافه صفحه لپ تاپ رو با ضرب بست و سرش رو بین دستاش گرفت و با نفسای عمیق سعی کرد خودش رو آروم کنه و درست فکر کنه
مطمئنا فقط یه چیز احمقانه بود از طرف دشمنای هیونجین
برای یه پلیس داشتن دشمن عجیب نیست
پس چرا انقدر حس بدی داشت؟
چرا مدام با این ماجرا به یاد اتفاق گذشتش میفتاد؟
نفسش رو عصبی بیرون داد و با برداشتن گوشیش از خونه بیرون زد
با دیدن هیونجین که تازه داشت از در پارکینگ بیرون میرفت عقب وایساد و به محض رفتنش سوار ماشین خودش که از شب قبل جلوی در پارکش کرده بود شد و با فاصلهای از هیونجین راه افتاد
با پیچیدن ماشین هیون توی دو راهی اخماش تو هم رفتن
این جاده خلاف مسیر ادارهی هیونجین بود
نفس عمیقی کشید و فشار دستاش روی فرمون بیشتر شدن
سعی میکرد الکی فکر نکنه
ممکن بود جای دیگهای بهش ماموریت داده بودن نه؟
صدای توی ذهنش میگفت: "اما اون گفت میره اداره"
ولی فلیکس به سختی نادیدش گرفت و راه رو ادامه داد
بعد نیم ساعت رانندگی، ماشین هیونجین وارد پارکینگ اسکله شد
فلیکس ماشینش رو خارج پارکینگ گذاشت و پیاده شد
از مسیری که هیونجین رو دیده بود رفت
فکر اینکه هیونجین نصفه شب توی اسکله چیکار داشت دیوونش میکرد
با دیدن چند نفر که دور آتیش با فاصلهی زیادی ازش نشسته بودن متوقف شد و با تشخیص هیونجین از بینشون آب دهنش رو قورت داد
به آرومی نزدیکتر رفت و شانس خوبش بود که اسکله پر از جعبه ها و وسایلی بودن که به راحتی میشد بینشون مخفی شد مخصوصا توی تاریکی شب
تا جای ممکن نزدیکشون رفت و با هر قدم ضربان قلبش بالا تر میرفت تا جایی که میترسید از صدای بلند ضربان قلبش متوجهش بشن
پشت بزرگترین جعبهای که اونجا بود ایستاد و سعی کرد حرفاشون رو بشنوه که با صدای هیونجین خون توی رگهاش منجمد شد
YOU ARE READING
𝕐𝕚𝕟 𝕒𝕟𝕕 𝕐𝕒𝕟𝕘 (Hyunlix Ver.)
FanfictionCouple:HYUNLIX, MINSUNG Ganres: Action, harsh, mystery, romance, smut🔞 Author:NV S: 1402.1.21 E: آپ: هر شنبه "اولین باری که چشمام اونو دیدن هیچوقت یادم نمیره انگار قلبم بعد سالها برای اولین بار میتپید " هیونجین ۲۸ ساله بعد دو سال توی پنهان کردن...