اینبار که چانیول توسط دختر خطاب شده بود، شجاعتر شد و با اخمی که واقعا طاقت بکهیون رو امتحان میکرد تا گازش نگیره، جلو رفت.
_چلا. (چرا)دست کوچولوش رو دراز کرد و به خیال خودش خیلی محکم با دختر دست داد.
_هَبَل(خبر) نداشتم تو هم میای با سامچونم بَشتَنی بُخولیم(بخوریم).دختر بخاطر جملهای که برخلاف لحنش اصلا کودکانه نبود، شوکه شد و چشمهاش رو درشت کرد.
_خب...
بکهیون خندید و چانیول رو به سمت خودش کشید.
_یوریا، آدم باید با بزرگترش مودبانه صحبت کنه.یونگ با لبخند به بکهیون گفت.
_بچهی خواهرته؟ چشماش خیلی خوشگله.بکهیون با شنیدن اسم خواهرش لبخند محزونی زد.
_نه ولی چَنیوری خانوادمه.و لپ پسرک رو نوازش کرد. دختر بخاطر جواب عجیب بکهیون کمی جا خورد و بخاطر حرفی که بکهیون زد نتونست به کنجکاویش بیشتر ادامه بده.
_بریم بستنی بخوریم. مگه نه چانیول؟
_بِلیم(بریم).
پسرک با ذوق گفت و دست محبوبترین آدم زندگی رنگی و معصومانهش رو به دنبال خودش کشید.
یونگ هم دنبالشون رفت.
انتظار نداشت بکهیون رو با یه بچهای ببینه که یه لحظه هم ولش نمیکنه. به روشهای مختلفی تلاش میکرد تا توجه پسر زیبایی که همکلاسیش بود رو به خودش جلب کنه اما اون نیموجبی اجازه نمیداد. کافی بود کمی بیشتر بخواد با بکهیون حرف بزنه تا اون بچه با صدای بلندش و دوتا دستهاش، حواس سامچونش رو به چنگش دربیاره.دختر نوجوان همچنین اصلا انتظار نداشت که بکهیون اینقدر باحوصله باشه. مهم نبود اون بچه چیکار میکرد. بکهیون کاملا باآرامش و مهربونی به تمام سوالهاش جواب میداد و به حرفهاش گوش میکرد. اونها سن زیادی نداشتن ولی باید اعتراف میکرد که به بیون بکهیون پدر بودن خیلی میومد. از افکاری که به سرش هجوم آوردن، گونههاش سرخ و قلبش بیطاقت شد.
وسط راهی که دو طرفش پر از درختهای شکوفهدار بودن، قدم میزدن و بالاخره پروانهای رنگی و زیبا حواس پسر کوچولو رو پرت کرد و راضی شد که دست سامچونش رو رها کنه و به دنبالش بره.
_یول مواظب باش زمین...
_بکهیون!
صدای یونگ باعث شد جملهش ناتمام بمونه.
_بله؟
بیخبر از هرجا و با چشمهای پرسوال به دختر خیره شد. دخترک تندتند پلک میزد. کوتاه و سریع، بوسهای روی لب پسر نوجوان گذاشت.
_دوستت دارم.
و پا به فرار گذاشت!
بکهیون کاملا شوک شده بود. همینطور که پلک میزد، به دور شدن همکلاسیاش خیره شده بود. از یونگ اصلا انتظار این حرکت و این اعتراف رو نداشت.بیاختیار چرخید و با چهرهی بغضآلود و چونهی جمعشدهی پسری که نفسش به نفسهاش بند بود، روبهرو شد. برق اشکی که توی چشمهای نازش جمع شده بود، قلبش رو به درد آورد.
_چانیول...پسرک به سمت مخالف سامچون دوید و بکهیون هم به دنبالش.
_صبر کن چان. ندو میوفتی.پسرک تند حرکت میکرد و بکهیون قلبش از جا درمیاومد.
_چانیول، سامچون داره میمیره. میشه بایستی؟به محض شنیدن حرف سامچونش ایستاد ولی هنوز پشتش به بکهیون بود. پسر نوجوان سریع به سمتش رفت و پسرک رو به سمت خودش برگردوند. صورت زیبای عزیزش خیس از اشک بود و صدای هقهقهای کوچولو و ضعیفی که تلاش میکرد بلند نشه به گوشش میرسید. پسر بزرگتر احساس میکرد که میخواد واقعا میمیره.
_چِلا دالی میمیلی؟ (چرا داری میمیری؟)بکهیون که نفسنفس میزد، زانو زد و محکم بغلش کرد.
_فکر کردم داری سامچونو ول میکنی بری. فکر کردم برای همیشه گم میشم.پسر کوچولو که خیلی مهربون بود، دستهاش رو دور گردن هیونگش پیچید و آروم گریه کرد. صدای گریههای کوچولوش دیوونهش میکردن.
_چرا گریه میکنی چَنیوری، هوم؟به زور دستهای کوچولوش رو جدا کرد تا بتونه به صودت قشنگش نگاه کنه. اشکهای گرمش رو با انگشت شستش پاک کرد و دوباره سوالش رو پرسید.
_اون دختَلِ ژِشت تولو بوشید. (اون دختر زشت تو رو بوسید)این جمله باعث شد تا پروانههای توی شکم نوجوان به پرواز دربیان.
_بدت اومد چانیول؟ خب چرا ولم کردی بری؟ هوم؟ باید میومدی پاکشون میکردی.پسرک دست کوچولوش رو بالا آورد و خیلی آروم به لبهای سامچونش مالید تا بوسهی یونگ رو پاک کنه. بکهیون با لمسشدن لبهاش توسط پسرش، ناخودآگاه چشمهاش رو بست. جایی رو نمیدید اما دو دست کوچولویی که روی گونههاش نشستن رو احساس کرد و وقتی چشمهاش باز شد، لبهای کوچولویی که مزهی شوری داشتن، به لبهاش وصل شدن. اتفاق، کوچولو، کوتاه و خیلی نرم بود. طعم اشکهای چانیول رو چشید. لبهای شورش، بوسهی شیرینی بهجا گذاشته بودن.
بعد از چند لحظه دوباره بازوهای کوچولوش رو دور گردنش پیچید و با صدای ضعیفی گفت:
_تو بَلای(برای) مَنی سامچون.بکهیون تپشهای سریع قلبش رو توی گلوش احساس میکرد. این بچه داشت باهاش چیکار میکرد؟
_اوهوم. من برای تو هم چَنیوری. فقط و فقط واسه توام.))سلام🌸
از این مینیشالها بازم نصیبتون میشه🤌
عایم کامینگ اوور اوور اوور
کال می Rover😎
أنت تقرأ
Sew Me Love
أدب الهواةپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برایم...
📍مینیشال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
ابدأ من البداية