last part

1.5K 164 75
                                    


6ماه بعد .

موقع زایمان جیسونگ فرا رسیده بود و همه به غیر از خانواده ی هوانگ توی بیمارستان منتظر بودن .
فلیکس به سختی از روی مبل بلند شد و همانطور که یه دستش روی کمر و یه دستش روی شکمش بود ، به طرف هیونجین رفت و نفس نفس زنان گفت : هیون ؟
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و لب زد : جانم ؟
فلیکس اهی کشید و گفت : میخوام برم پیش جیسونگ . خسته شدم توی خونه .
اخمی کرد و گفت : مگه قبلا راجبش حرف نزدیم فلیکس ؟ مگه چانگبین نگفت تو باید استراحت مطلق باشی چون خیلی ضعیفی ؟
با ناراحتی توی چشم های هیونجین زل زد و گفت : خب خسته شدم از توی خونه موندن .. بخدا حوصله ام سر رفته .
توی این شش ماه کارم شده همش خوردن و خوابیدن . حتی

نمیذاری بچمو بغل کنم و یک باهاش بازی کنم .
هیونجین هوفی کرد و به طرف فلیکس رفت .
کاملا بهش حق میداد و میدونست عشقش چه زجری داره می کشه .
ولی دست خودش نبود ... دلش نمیخواست فلیکس و پسر کوچولوی توی شکمش رو بخاطر یه اشتباه از دست بده .
دستش رو به گونه های فلیکس رسوند و اروم لباش رو بوسید و گفت : میدونم عزیزم .. حق باتوعه ولی فقط سه ماه دیگه تحمل کن .. قول میدم اونموقع هر چقدر که خواستی ببرمت بیرون .
با حرف هیونجین به مرز گریه رسید .
هقی زد و گفت : اگر تو این هندونه رو توی دل من نمی کاشتی الان من اینطوری نبودم هق .
با اتمام حرفش دست های هیونجین رو کنار زد و پنگوینی به طرف اتاق رفت .
هیونجین اهی کشید و موبایلش رو از روی میز برداشت .


شماره ی چانگبین رو گرفت و بعد از 5 تا بوق صدای مردونه اش توی گوشش پیچید : جانم هیونجین ؟
هیونجین به در بسته ی اتاق نگاه کرد و گفت : سلام هیونگ .. هیونگ من میتونم فلیکس رو بیارم پیش جیسونگ ؟ حوصله اش خیلی سر رفته و همش گریه میکنه .
چانگبین با ناراحتی اوهی گفت و جواب داد : اره بیارش نباید بزاریم افسردگی بگیره .. بیارش ولی خیلی حواست بهش باشه ..
اتفاقا جیسونگ هم همین الان اوردن توی بخش .
با خوشحالی لبخندی زد و گفت : حالشون خوبه ؟
سری تکون داد و گفت : اره عملشون خوب انجام شد و برخلاف سونو که میگفت بچه پسره ، یه دختر کوچولو گیرشون اومد .
هیونجین با لذت خندید و گفت : حس میکنم مینهو از خوشحالی داره سرامیکا رو گاز میزنه .
چانگبین خندید و گفت : نه .. به مناسبت دختر دار شدنش

تمام پرسونل بیمارستان رو غذا داد .
هیونجین بلند خندید و گفت : خب ما هم الان میاییم .
چانگبین باشه ای گفت و تماس رو قطع کرد .
جونگین به طرفش رفت و گفت : کی بود ؟
نگاهش رو به عشقش داد و گفت : هیونجین .
اخمی کرد و گفت : فلیکس چیزیش شده ؟
چانگبین نوچی کرد و ادامه داد : نه عزیزم .. فقط حوصله اش سررفته .. هیونجین ازم پرسید میتونه بیارش اینجا یا نه .
جونگین اهانی گفت و نگاهش رو به کوچولوی روی تخت که کنار جیسونگ بیهوش ، خوابیده بود داد .
چانگبین با عشق بهش نگاه کرد و گفت : تو نمیخوای دومی رو بیاری ؟
جونگین که حسابی از بارداری هراس داشت لب زد : نه عزیزم .. من به نارا راضیم .

چانگبین خنده ای کرد و نگاهش رو از عشقش گرفت و به نارا که توی بغل مینهو بود و داشت به کوچولو نگاه می کرد داد .
.
هیونجین اروم در اتاق رو باز کرد و نگاهش رو به فلیکس که روی تخت نشسته بود و داشت بوهی تقریبا یک ساله رو نوازش می کرد داد .
فلیکس با دیدن هیونجین ، اب بینیش رو بالا کشید و نگاهش رو ازش گرفت .
هیونجین خنده ای کرد و کاملا وارد اتاق شد .
پشت سر فلیکس نشست و چونه اش رو روی شونه های باریک فلیکس گذاشت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : ازم ناراحتی ؟
فلیکس حرفی نزد و به ناز کردن پسرکش ادامه داد .
هیونجین اخم تصنعی کرد و ادامه داد : می خواستم ببرمت پیش جیسونگ ولی تو که باهام حرف نمیزن ...
فلیکس با لبخند به طرفش برگشت و گفت : واقعا ؟


هیونجین نوچی کرد و گفت : نه ..
فلیکس با حرص لب زد : چرا ؟
هیونجین از روی تخت بلند شد و گفت : چون باهام حرف نزدی .
اهی کشید و با ناراحتی گفت : هیونجین لطفا .
هیونجین نگاهش رو به فلیکس داد و گفت : ببوسم تا ببرمت .
فلیکس سری تکون داد و گفت : بیا .
هیونجین با طرفش رفت و گفت : یه بوسه ی معمولی نمیخوام .
یدونه خیسشو میخوام .. 5 ماهه که نذاشتی درست ببوسمت .. هربار که میخواستم لباتو بخورم ، بالا میاوردی ..
الان که دیگه دوره ی ویارت تموم شده میخوام نیم ساعت ببوسمت .
به سختی روی پاهای دراز شده ی هیونجین نشست و گفت :

اگر نیم ساعت ببوسمت میبریم ؟
همانطور که نگاهش به لبای قلوه ای فلیکس بود لب زد : البته .
فلیکس لبخندی زد و دستاش رو به گونه های هیونجین رسوند و اروم لباش رو روی لبای هیونجین گذاشت .
هیونجین با ارمش و لذت چشماش رو توی حدقه چرخوند و بستشون و لب پایین فلیکس رو بین دو لبش گرفت و جوری مکید وگزید که برای یه لحظه فلیکس از جا پرید .
هیونجین ترسیده لباش رو جدا کرد و گفت : چیشد ؟
فلیکس ادامه داد : هیچی یه لحظه هم تو و هم پسرت اذیتم کردین .
هیونجین لبخندی زد و گفت : لگد زد ؟
با لبخند سری تکون داد و دوباره لباش رو به لبای هیونجین رسوند .
هیونجین دوباره چشم هاش رو بست و همانطور که لبای فلیکس رو می بوسید ، دستش رو به شکمش رسوند و شروع به نوازشش کرد .


نیم ساعت به سرعت نور گذشت ولی اون دو اینقدر تشنه ی هم بودن که متوجه گذر زمان نشدن .
با تکون یک دفعه ای که بوهی خورد و یک دفعه روی تخت نشست ، لباشون رو با صدا از هم جدا کردن و همانطور که نفس نفس میزدن به پسرشون نگاه کردن .
بوهی خمیازه ای کشید و لب زد : بَ .. با .
هیونجین لب زد : جانم ؟
چشماش رو با مشت های کوچولوش مالید لب زد : اَپ .
فلیکس دلش ضعف رفت .
چند هفته ای میشد که هیونجین به بوهی بابا و مامان و اب و عمو و نارا رو یاد داده بود ولی با هر با گفتن این کلمات دل فلیکس ضعف میرفت .
هیونجین لبخندی زد و گفت : چشم .
و به فلیکس کمک کرد تا از روی پاهاش به ارومی بلند بشه .

تا هیونجین رفت اب رو بیاره ، فلیکس به طرف پسرش رفت و گفت : سلام عروسک .
بوهی نگاهش رو به فلیکس داد و لبخند دندون نمایی زد و لب زد : مَ .. ما .
فلیکس لبخندی زد و گفت : جونه مامان ؟
بوهی سرش رو روی پاهای فلیکس گذاشت و از پایین بهش نگاه کرد و دوباره لب زد : مَ .. ما.
دستی به صورت گرد پسرش کشید و لب زد : جانم ؟ جانم پسرم ؟
بوهی لبخند خجلی زد و حرفی نزد .
شاید فکر کنید که برای یه مرد شنیدن کلمه ی مامان خیلی سخت باشه و غرورش خرد بشه ولی فلیکس اینطور فکر نمیکرد .
درسته که اون یه مرد بالغ بود ولی کلمه ی مادر فقط مخصوص به خانوم ها نیست و هر کسی میتونه این کلمه ی زیبا رو با خودش حمل کنه .

هیونجین بار ها به فلیکس گفته بود تا به بوهی یاد بده که بهش بگه پاپا ولی فلیکس گفت : بزار اولین چیزی که بچم با زبون خودش بهم گفته لقبم باشه ..
اولین بار که بوهی زبون باز کرده بود ، فلیکس سر مزار خواهرش بود و درباره ی مامان و باباش باهاش حرف میزد و وقتی اشکی از چشمش پایین چکید ، بوهی نگاهی بهش کرد و همانطور که اشکاش رو پاک میکرد لب زد : مَ.. ما.
هیونجین با لبخند وارد اتاق شد و لیوان اب رو به دست فلیکس داد تا کوچولو رو روی پاهای خودش بنشونه .
وقتی بوهی روی پاهای باباش جا گرفت ، لبخندی به فلیکس زد و با ولع لب زد : اَپپپ .. اَپپپ .
هیونجین و فلیکس خنده ای کردن و فلیکس اروم لیوان رو به طرف دهن پسرکش برد و روی لبای کوچولوش گذاشت .
بوهی با ولع و صدا تموم اب توی لیوان رو خورد و به محض تموم شدنش لب زد : اِه .
هیونجین خنده ای کرد و گفت : یه لحظه حس نکردی انگار مشروب خورده ؟

فلیکس خندید و گفت : دقیقا به همین فکر کردم .
.
.
وقتی به بیمارستان رسیدن ، هیونجین پیاده شد و بوهی رو از فلیکس گرفت . پسر کوچولوش هنوز قادر به راه رفتن درست نبود پس بغلش کرد و عقب رفت تا فلیکس پیاده بشه .
فلیکس به شدتی و با کمک دسته ی در از روی صندلی بلند شد و هوفی کشید .
هینجین اخمی کرد و گفت : مجبور بودیم اخه میدونی .
فلیکس خنده ای کرد و دو طرف کتش رو روی شکمش کشید تا کسی براشون مزاحمت ایجاد نکنه چون بارداری یه مرد هنوز برای خیلیا جا نیوفتاده بود .
هیونجین با فاصله گرفتن فلیکس از در ، بستش و قفل کرد .
سپس دستش رو پشت کمر فلیکس گذاشت و گفت : بریم .
فلیکس لبخندی زد و همراه با هیونجین و کوچولو هاشون که

یکی در دست هیونجین و دیگری در شکم خودش بود ، به طرف اتاقی که چانگبین برای هیونجین پیامک کرده بود رفتن .
وقتی به اتاق رسیدن ، جیسونگ درحالی که با بقیه می خندید ، در حال شیر دادن به دختر کوچولوش بود .
فلیکس با دیدنش ، یاد خودش افتاد .
لبخندی زد و گفت : سلام .
جونگین و سونگمین با دیدنش ، از روی صندلی هاشون بلند شدن و به طرفش رفتن و بغلش کردن و البته که هواسشون بود با شکم فلیکس برخورد نداشته باشن .
هیونجین بوهی رو به طرف جیسونگ برد تا کوچولو رو ببینه .
بوهی با تعجب مشتش رو توی دهنش کرد و به هیونجین نگاه کرد .
فلیکس با دیدن واکنش پسرش خنده ای کرد و پنگوینی به طرف جیسونگ رفت و گفت : سلام عزیزم .. تبریک میگم .
جیسونگ لبخندی زد و گفت : سلام .. مرسی عزیزم ..

مینهو هم لبخندی زد و گفت : به زودی ما برای فلیکس شی دور هم جمع می شیم .
فلیکس دستش رو روی شکمش گذاشت و گفت : من هنوز خیلی زوده برام .
چان همراه با دخترکش از روی صندلی بلند شد و گفت : چقدر دیگه ؟
فلیکس ادامه داد : تازه هفت ماهمه .. دوماه دیگه مونده .
جونگین سری تکون داد و گفت : چشم روی هم بزاری گذشته .
فلیکس سری تکون داد و گفت : اوهوم .
.
.
جیسونگ خیلی زود مرخص شد و همه به سمت خونه هاشون رفتن .
مینهو با لبخند تخت دخترش رو اماده کرد تا جیسونگ وارد اتاق بشه .


به محض ورود ، لبخندی به مردش زد و اروم به طرف تخت رفت و کوچولوش رو رو گذاشت .
با قرار گرفتن کامل اون کوچولو ، پتو رو روی بدنش بالا کشید و کلاهش رو پایین تا یه وقت سرما نخوره .
بعد از اون کمرش رو صاف کرد و دستش رو دور کمر جیسونگ حلقه کرد و اروم لپش رو بوسید و گفت : ممنونم ازت جیسونگ من ..
لبخندی زد و همانطور که نگاهش به دخترش بود گفت : برای چی ؟
مینهو ادامه داد : یک برای اینکه خودت توی زندگیمی و دوم برای اینکه این کوچولو رو بهم هدیه دادی .
جیسونگ با خوشحالی توی بغل مردش تاب خورد و سرش رو روی شونه اش گذاشت و لب زد : من ازت ممنونم که جینا رو بهم دادی مینهو من .
.
.


وقتی به خونه رسیدن ، هیونجین دست فلیکس رو گرفت و گفت : چیه فلیکس ؟
فلیکس اخمی کرد و گفت : هیون حس خفگی دارم .. نفسم بالا نمیاد .
هیونجین با استرس ، دست فلیکس رو کشید و با بوهی توی بغلش دوباره سوار ماشین شدن و به طرف خونه ی چان رفت .
با رسیدن به خونه ی چان تند تند زنگ رو زد .
چان با نگرانی در رو باز کرد و گفت :چیه چیشده ؟
هیونجین بوهی رو به چان داد و گفت : بگیرش من باید فلیکس رو ببرم بیمارستان حالش خوب نیست .
چان نگران نگاهش رو به داخل ماشین داد و با دیدن فلیکس که از درد داشت به خودش میپیچید ، اخمی کرد و گفت : باشه برید .. بی خبرم نذار هیونجین .
سری تکون داد و با عجله سوار ماشین شد .
بوهی با دیدن حال بد فلیکس ، هقی زد و گفت : مَ..ما .. هق

هق .. مَ..ما
چان دستی به صورتش کشید و گفت : جانم عمو ؟ چیه عزیزم ؟ بیا بریم پیش می سان یکم بازی کنین هوم ؟
بوهی دوباره هق مظلومانه ای زد .
چان اهی کشید و وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست .
خیلی زود به بیمارستان رسیدن .
خوشبختانه چانگبین هنوزم توی بیمارستان بود و توی راه هیونجین باهاش هماهنگ کرده بود .
توی پارکینگ پارک کرد و به طرف فلیکس رفت .
سعی کرد کمکش کنه بلند شه ولی حال عشقش بد تر از این ها بود پس براید استایل بغلش کرد و در رو بست و بدون قفل کردنش به طرف ورودی رفت .
چانگبین که به ایستگاه پرستاری تکیه داده بود و منتظر هیونجین و فلیکس بود ، با دیدنشون اخم غلیظی کرد و به طرفشون رفت .

خطاب به هیونجین لب زد : چشه ؟
هیونجین با نگرانی گفت : میگه نفسش بالا نمیاد .
چانگبین اخمی کرد و گفت : بیارش تا معاینه اش کنم .
سری تکون داد و به طرف اتاق چانگبین رفت .
فلیکس نفس های بد میکشید و تنها نگرانیش بچش بود نه خودش .
هیونجین اروم روی تخت گذاشتش و خواست جدا بشه که فلیکس دستش رو گرفت و گفت : هیونجین اگر .. هههه .. اگر گفت باید بینمون یکی رو انتخاب کنی .. هههه .. قول بده انتخابت بچم باشه .. هههه .
هیونجین اخمی کرد و گفت : ما بعدا میتونم بچه دار شیم .
فلیکس بازم خواست حرفی بزن که هیونجین گفت : هیشششش .. نمیخوام چیزی بشنوم ..
با عجز لب زد : هیون .. هق هق .
هیونجین اخمی کرد و جوابش رو نداد و کنار رفت تا چانگبین

کارش رو انجام بده .
چانگبین به طرف فلیکس رفت و پیراهنش رو بالا داد و ژل رو روی شکم کبود و برامده اش ریخت و دستگاه رو روی شکمش فشار داد .
بعد از چند دقیقه اخم غلیظی کرد و گفت : هیونجین ... باید عمل بشه .
فلیکس با ضربان قلبی که توی دهنش بود گفت : چی ؟ هق هق .
و شروع به گریه کردن کرد .
هیونجین سری تکون داد و گفت : باشه ولی مشکل چیه ؟
چانگبین خطاب به پرستار لب زد : برای عمل اماده اش کنید .
فلیکس سعی کرد از روی تخت بلند بشه و جلوی عمل شدنش رو بگیره ولی هیونجین دستاش رو گرفت و گفت : فلیکس لطفا دیونه نشو ..
هقی زد و گفت : نه .. بچم .. نه هق هق .. توروخدا هیونجین .. هق هق .. توروخدا رضایت نده .. هق هق .. توررو

خداههه .
و همان لحظه از نفس تنگیه شدید بی هوش شد .
چانگبین با داد خطاب به پرستار گفت : اتاق رو اماده کنین زود .
پرستار ترسیده به طرف اتاق عمل رفت و دستور چانگبین رو بهشون رسوند .
هیونجین با استرس لب زد : فلیکس ؟ فلیکس ؟
چانگبین قبل از خروج از اتاق لب زد : بچه توی شکمش تاب خورده .. درش نیاریم دوتاشون میمرن .. اینطوری حداقل یکیشون زنده میمونه ..  پس زود بیا امضا کن .
هقی زد و فلیکس رو به دست پرستار ها سپرد و به طرف اتاق عمل رفت .
پرستار برگه بهش داد و گفت : امضا کنید .
سری تکون داد و همانطور که اشک میریخت برگه رو امضا کرد .

.
10 دقیقه ای میشد که فلیکس رو به اتاق عمل برده بودن .
هیونجین روی صندلی های سالن انتظار اتاق عمل نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود .
چانگبین با دیدنش لب زد : هیونجین ؟
سرش رو بالا اورد و همون لحظه اشک از هر دو چشمش پایین چکید .
چانگبین نمیدونست این رو بگه یا نه ولی لب زد : کدومشو نجات بدیم ؟
چشماش رو محکم روی هم گذاشت و بدون مکث لب زد : فلیکسم و بهم برگردون .
چانگبین اخمی کرد و بعد ضربه زدن به شونه ی هیونجین وارد اتاق عمل شد .
از روی صندلی بلند شد و نگاهش رو به در بسته ی اتاق داد .
هقی زد و نگاهش رو به سقف داد و خطاب به خدا گفت :

میشه دوتاشون رو بهم برگردونی ؟ ازت خواهش میکنم .
و همونجا روی دو زانو نشست و بلند شروع به گریه کرد .
اونقدر گریه کرد که دیگه نفسش بالا نمیومد .
نمیدونست چقدره که داره گریه میکنه ولی تا سرش رو بالا اورد دید پنج ساعتی میشه که گذشته .
اهی کشید و خواست با خودش حرف بزنه که در اتاق باز شد و پرستار ها تخت فلیکس رو بیرون اوردن اما اینبار فلیکسی با شکم تخت نه یک شکم گرد .
اشکی ریخت و از روی زمین بلند شد .
بوسه ای روی سر فلیکس گذاشت و گفت : حالش چطوره ؟
پرستار لبخندی زد و گفت : خوبن .
و دوباره تخت فلیکس به راه افتاد و به طرف اتاق وی ای پی برده شد .
نگاهش رو دوباره به سقف داد و خواست چیزی بگه که اینبار چانگبین با یه پارچه ی سبز توی دستش از اتاق خارج شد .


هیونجین که فکر میکرد بچه ی مرده اش توی اون پارچه است سریع روشو برگردوند و شروع به هق زدن کرد .
چانگبین با دیدن حال هیونجین ، اشک توی چشماش جمع شد .
نه نمیتونست برگرده و چهره ی بچه ای که بی صبرانه منتظرش بود و الان مرده به دنیا اومده بود رو ببینه .
چانگبین خواست حرفی بزنه که یک دفعه صدای گریه ی کوچولو بلند شد .
چانگبین لبخندی زد و خطاب به هیونجین که جام کرده بود و دیگه گریه نمیکرد لب زد : نمیخوای بچتو ازم بگیری مرد گنده ؟ گرسنشه الان هممونو میخوره .. بدو برو براش شیر بخر .
متعجب و با عجله به طرف چانگبین برگشت و با چشم های خیس توی چشماش نگاه کرد .
چانگبین لبخندی زد و اون پسر کوچولو رو به طرفش گرفت و گفت : بیا بگیرش .. این معجزه بود که دوتاشون زنده موندن .
با دست های لرزون دستاش رو دراز کرد و کوچولوش رو

گرفت .
نگاهی به دهن بازش انداخت و یه دفعه زانوهاش سست شد .
دو زانو روی زمین نشست و محکم اون کوچولو رو به خودش فشرد و شروع به داد زدن کرد .
چانگبین لباش رو گاز گرفت تا گریه نکنه ولی نتونست .
دستش رو به شونه ی هیونجین کوبید و گفت : بلند شو مرد .. بلند شو .
دوباره نگاهش رو به کوچولوش داد و گفت : هق هق فلیکس هق هق فلیکس باید ببینش هق هق .
چانگبین لبخندی زد و گفت : معلومه که باید ببینش .. برو بهش نشون بده .
سری تکون داد و از روی زمین بلند شد .
میخواست به طرف فلیکس بره که یه دفعه گفت : نه نه .. چانگبین بیا بگیرش .. بیا بگیرش .. باید تمیز ببرمش پیش فلیکس .

چانگبین با عجله گرفتش و گفت : تمیز ؟
سری تکون داد و گفت : من میرم سریع برای لباس و شیر میخرم و میام .
چانگبین لبخندی زد و گفت : باشه فقط زود بیا .. فلیکس نیم تا یکساعت دیگه به هوش میاد .
سری تکون دادو خم شد و پیشونی کوچولوش رو بوسید و گفت : زودی میام بابایی باشه ؟
و با دو از بیمارستان خارج شد .
چانگبین لبخندی زد و گفت : دیونه.
و با اتمام حرفش به طرف بخش نوزادان رفت .
نمیدونست چطوری ولی توی نیست ساعت هم لباس برای پسرش خرید و هم شیر و شیشه شیر .
انتظار نداشتن این کوچولو اینقدر زود به دنیا بیاد وگرنه همه ی وسایلش رو آماده میکردن .
با استرس به طرف بیمارستان روند و وقتی رسید ، چنان ترمزی کرد که گرد و خاک بلند شد .
چانگبین با این صدای بد ترمز ، از پنچره بیرون رو نگاه کرد و وقتی دید هیونجین با عجله داره به طرف در ورودی میدوه ، اخمی کرد و گفت : احمق .
هیونجین با لبخند دندون نمایی به طرف اتاق چانگبین رفت و

بدون در زدن ، در رو باز کرد و گفت: اوردم .
چانگبین لبخندی زد و گفت : برو بدش دست پرستار تا تنش کنن .
شیر رو هم با خودت ببر و بده به فلیکس تا براش آماده کنه .
هیونجین با لبخند گفت : بهوش اومده؟
نوچی کرد و گفت : الان دیگه بهوش میاد .
سری تکون داد و گفت : پس من میرم پیشش .
چانگبین لبخندی زد و گفت : اتاق ۳۰۶ .
هول شده سری تکون داد و از اتاق خارج شد و به طرف اتاق ۳۰۶ دوید .
وقتی به اتاق رسید ، با فلیکسی که داشت هق میزد و دستش رو روی شکم تختش گذاشته بود مواجه شد .
فلیکس با دیدن هیونجین ، هقی زد و گفت : چطور تونستی بزاری بمیره؟
لبخندی زد و به طرف تخت رفت و روی فلیکس خیمه زد و سرش رو بوسید .
با لحنی دلربا گفت: نمرده عزیزم .. فقط یکم زود به دنیا اومده .
هقی زد و گفت : چی ؟
با همون لبخندش موهای فلیکس رو کنار زد و اشکاش رو پاک کرد و گفت : میگم زنده است و فقط یکم زود تر از موعد به دنیا اومده . الان توی دستگاهه .. ولی چند دقیقه دیگه میارنش که بهش شیر بدی .
باورش نمیشد .. بچه اش زنده بود ؟

اون کوچولوی شیطون زنده بود ؟
به سختی و بدون توجه به بخیه های دردناکش روی تخت نیم خیز شد و گفت : هیون ؟ هیونجین داری باهام شوخی میکنی یا واقعا بچم زنده است؟
بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و همانطور که دشک میریخت لب زد : زنده است عزیزم .. واقعا زنده است ..
با اتمام حرف هیونجین از خوشحالی زیاد چنان زد زیر گریه که چان و سونگمین و جونگین با ترس وارد اتاق شدن .
چان با نگرانی لب زد : چیشده؟
هیونجین با لبخند و چشمای خیس به طرفشون برگشت و گفت : بچم زنده است .
سونگمین لبخندی زد و گفت : تبریک میگم عزیزم ..
فلیکس هقی زد و حرفی نزد .
باور لینکه بچه اش زنده باشه براش خیلی سخت بود .
ولی با دیدن چان ، اشکاش رو پاک کرد و با بغض گفت : هیونگ بچم کو؟
چان لبخندی زد و گفت : بیارمش ؟
سری تکون داد و گفت : اره .
چان هومی کرد و از اتاق خارج شد و به طرف اتاق بازی بیمارستان رفت .
تا به در رسید صدای گریه ی بوهی توجهش رو جلب کرد .
با عجله در رو باز کرد و به می سان که داشت بازی می‌کرد و بوهی که داشت گریه میکرد چشم دوخت .
با عجله بوهی رو از دست پرستار گرفت و لب زد : جونم عمو؟

بوهی هقی زد و لب زد : مَ..ما هق هق ..
چان با اخم اشکاش رو پاک کرد و گفت : گریه نکن عمو .. بیا بریم پیش مامانی هوم؟
بوهی سری تکون داد و اروم و مظلومانه هق زد .
چان می‌ترسید بوهی رو ببره پیش فلیکس چون میدونست اون مرد به شدت روی چشمای خیس پسرش حساسه .
پس قبلش اون کوچولو رو به طرف سرویس برد و صورتش رو شست و به طرف اتاق فلیکس راه افتاد.
با باز شدن در ، فلیکس پسر تازه به دنیا اومده اش رو به دست هیونجین سپرد تا روی تخت قرارش بده و پرستار ها به طرف دستگاه ببرنش .
بوهی با دیدن فلیکس ، خوشحال خندید و دستاش رو به طرفش دراز کرد .
فلیکس با لبخند پسرش رو از دست چان گرفت و به سینه فشرد .
ولی هیونجین به سرعت روی تخت نشست و پسرش رو روی پاهاش گذاشت و گفت : بخیه هات عزیزم .
لبخندی زد و گفت : خوبم هیون .. تا زمانی که دارم به چهره ی پسرام نگاه میکنم خوبم .
هیونجین با لذت خندید و خطاب به بوهی گفت : بابایی ..
بوهی نگاهش رو از فلیکس گرفت و به هیونجین داد و لب زد : بَیه .(بله)
هیونجین انگشت اشاره اش رو با طرف پسر کوچولوش گرفت و گفت : این داداش کوچولوی توعه ..

بوهی با ذوقی که انکار یه عروسک جدید دیده   از روی پاهای هیونجین بلند شد و تاتی تاتی روی تخت راه رفت .
فلیکس با ترس لب زد : هیون نیوفته .
هیونجین با عجله از روی تخت بلند شد و بوهی رو که می‌خواست از تخت بیاد پایین رو بغل کرد و همانطور که به طرف تخت می‌بردش لب زد : میوفتی قشنگترینم.
بوهی سری تکون داد و انگشت اشاره اش رو به طرف تخت برادر کوچولوش گرفت و لب زد : اِه .
فلیکس لبخندی زد و از این اشتیاق پسرش نسبت به این کوچولو ذوق کرد .
هیونجین بوسه ای روی گونه ی پسرش گذاشت و وقتی به تخت رسید ، مکثی کرد و لب زد : اینم داداش کوچولوی پسرم .
بوهی با ذوق هینی کشید و همانطور که نگاهش به هیونجین بود ، دستش رو به طرف اون کوچولو که داشت تکون میخورد گرفت و شروع به گفتن اصوات گوناگون کرد .
هیونجین با لبخند به حرفاش گوش داد و با پسرش حرف می زد تا اشتیاقش رو بیشتر کنه .
همانطور که داشت با پسرش حرف میزد ، لب زد : بیا بریم ببین داداشی برات چی اورده .
و به طرف ساک گوشه ی اتاق رفت و یک شلوار لی کیوت و کوچولو ازش خارج کرد و به بوهی داد و لب زد : اینو داداشی برات اورده . دوستش داری ؟
فلیکس با ذوق به هیونجین نگاه کرد و لبخند عاشقانه ای نسیبش کرد .
هیونجین هم با لبخند نگاهش رو از فلیکس گرفت و به بوهی که با ذوق اون شلوار لی رو توی بغلش گرفته بود چشم دوخت .
.
.
11 ماه بعد .
بوهی با عجله وارد اشپزخونه شد و خطاب به فلیکس لب زد : مامانی ؟
انگشت های روغنیش رو لیسید و لب زد : جانم ؟
بوهی ادامه داد : داشی داله گیله میتونه .( داداشی داره گریه میکنه .)
فلیکس با عجله سری تکون داد و به طرف اتاق پسراش رفت .
با دیدن هیون یو که روی زمین نشسته بود و بلند گریه میکرد ، اخمی کرد و گفت : بوهی ؟
بوهی با ترس به طرف مادرش رفت و با مظلومیت لب زد : اخه مامانی اون میخواس علوست منو بخوله .( اخه مامنی اون میخواست عروسک منو بخوره .)
راستش با حرف پسر بزرگش خنده اش گرفت ولی سعی کرد اخماش رو حفظ کنه : یعنی چی بوهی ؟ بخاطر یه عروسک داداشی رو زدی ؟
اروم هیون یو رو بلند کرد و شروع به تاب دادنش کرد تا اروم بشه .
بوهی بغضی کرد و لب زد : ببشید .. من میلم توی اتاگم و دیته بیلون نیام .( ببخشید .. من میرم توی اتاقم و دیگه بیرون نمیام .)
فلیکس اخمی کرد و به پسرکش که تاتی تاتی به طرف اتاقش میرفت چشم دوخت .
اشک توی چشماش حلقه زد ..
درسته که هیون یو هم خودش به دنیا اورده بود و به اندازه ی بوهی دوستش داشت ولی هنوزم حساسیت هاش سر بوهی وجود داشتن .
اهی کشید و کمی دیگه تاب خورد تا هیون یو بخوابه .
و وقتی خوابش برد صدای چرخش کلید رو توی در شنید .
به طرف در رفت و خطاب به هیونجین که با لبخند بهش نگاه میکرد ، گفت : میشه بگیریش من برم پیش بوهی ؟
اخمی کرد و هیون یو خوابیده رو گرفت و گفت : بازم دعواشون شده ؟
سری تکون داد و اوهومی کرد .
هیونجین با همون اخم لب زد : اشکالی نداره فقط بوهی رو دعوا نکن فلیکس .
لبخندی زد و گفت : نه دعواش نمیکنم .. دلم نمیاد .
هیونجین خم شد و لباس عشقش رو بوسید و لب زد : اینقدرم به خودت سخت نگیرعزیزم .
اروم چشماش رو باز کرد و گفت : مگه تو و بچه هات میذارین ؟
هیونجین خنده ی تقریبا بلندی کرد و گفت : برو پیش بوهی تا منم هیون یو رو بزارم بیام پیشتون .
سری تکون داد و قبل از جدایی از مردش کمی لباش رو به بازی گرفت .
وقتی وارد اتاق شد ، اولین چیزی که به چشمش خورد بوهی بود که کنار تختش نشسته بود و دستاش رو روی زانوهای کوچولوش گذاشته بود و سرش رو روی دستاش و در حال هق زدن بود .
لبش رو گاز گرفت تا گریه نکنه ولی موفق نشد .
به طرف بوهی قدم تند کرد و دستش رو به زیر بغل های پسرش رسوند و بغلش کرد .
بوهی با فرو رفتن توی بغل فلیکس سرش رو توی گردن مخفی کرد و بیشتر گریه کرد .
فلیکس دستش رو توی موهای پسرش فرو کرد و گفت : جانم نفسم ؟ جانم همه کسم ؟ گریه نکن هق هق عزیزم .. ببخشید سرت داد زدم عزیزدلم .
بوهی با هق لب زد : اخه مامانی .. اون علوست منه .. از بشگی مایه من بوته . من دوشس دالم .( اخه مامانی .. اون عروسک منه .. از بچگی ماله من بوده .. من دوسش دارم .)
لبخندی بین گریه زد و بوسه ای روی گردن خوش بوی پسرش گذاشت و گفت : حق با پسرمه .. اون عروسک مال شماست .. ولی میشه بخاطر مامانی گاهی اوقات بدی داداشی باهاش بازی کنه ؟
اب بینیش رو بالا کشید و گفت : فگد شون مامانی گسته .. من داشی لو هیلی دوش دالم ..( فقط چون مامانی گفته .. من داداشی رو خیلی دوست دارم .)
لبخندی زد و با خوشرویی ضربه ای به بینی پسرش زد و گفت : داداشیم خیلی دوست داره .
بوهی با لذت خندید و همون لحظه صدای پدرش توی اتاق پیچید : فلیکس ؟ بوهی من کجاست ؟ چرا پسرمو نمیبینم ؟ یعنی متوجه نشده باباش اومده ؟
بوهی با خوشحالی از توی بغل فلیکس بیرون اومد و همانطور که به طرف هیونجین میدوید لب زد : بابایی .. بویی اینداس ( بابایی .. بوهی اینجاست .)
هیونجین که خودشو به نفهمی زده بود ، با دیدن بوهی لبخند دندون نمایی زد و روی زمین زانو زد تا پسرش رو بغل کنه : عه پسر خوشگلم اینجاست که .. چطوری من این پسر به این خوشگلی رو ندیدم ؟
بوهی لبخند دندون نمایی زد و گفت : ایشال نداله .. بعدا دوباله بیا تا منو ببینی باسه ؟ ( اشکال نداره .. بعدا دوباره بیا تا منو ببینی باشه ؟)
بوسه ی محکمی روی لپ راست پسرش گذاشت و گفت : چشم همه کسم .. چشم .
فلیکس لبخندی زد و گفت : خوب خوب خوب .. حالا بهتره بریم شام بخوریم .. هیونجین میشه لطفا بری اون بد اخلاق رو بیدار کنی ؟
هیونجین خنده ای کرد و بوهی رو روی زمین گذاشت و گفت : بوهی بابایی .. برو داداشی رو بیدار کن تا مامانی و بابایی بیان .
بوهی چشمی گفت و با عجله به طرف برادر دوست داشتنیش رفت .
هیونجین با رفتن بوهی نگاه تیزی به فلیکس انداخت و بهش نزدیک شد .
فلیکس نگاهش رو بهش داد و گفت : با اون بوسه ی دم در سیر نشدی نه ؟
خنده ی ریزی کرد و لب زد : نه .
و لباشون رو بهم متصل کرد .
با قرار گرفتن لب هیونجین روی لبش ، چشماش رو بست و دستاش رو دور گردن مردش حلقه کرد .
هیونجین با لذت دستاش رو به گونه های فلیکس رسوند و بوسه های خیس وصدا دار روی لباش گذاشت .
فلیکس می دونست اگر این بوسه ها رو ادامه بدن محاله که به تخت نرسن پس اتصال لباشون رو قطع کرد و نفس نفس زنان لب زد : بریم غذا بخوریم .
لبخندی زد و گفت : باشه بریم .
.
.
مینهو اروم دخترکش رو از روی زمین بلند کرد و به طرف جیسونگ رفت و گفت : جی اماده ای ؟
بالم لبش رو روی دراور گذاشت و گفت : اره بریم .
سری تکون داد و گفت : بریم .
و سپس خطاب به دخترش لب زد : دخترم چقدر خوشگل شده .
....
سونگمین اهی کشید و لب زد : چان بیا دخترتو بگیر کشتم .. نمیذاره موهاشو ببندم .
چان اخمی کرد و همانطور که دکمه های استین هاش رو می بست به طرف اتاق دخترش رفت .
سونگمین عصبی دخترش رو به چان داد و گفت : تقصیره توعه که اینقدر لوس بار اومده .
چان لبخندی زد و گفت : اینقدر بد قلق نباش سونگ .. می سان من هنوز بچه است .
سونگمین اهی کشید و اتاق رو ترک کرد و می سان گریون رو به دست باباش سپرد و طولی نکشید که گریه های دخترکش پایان یافت و چان به راحتی تونست لباس تنش کنه .
.....
نارا اهی کشید و لب زد : بیایین دیگه سالن رو بردن .
از اتاق خارج شد و خطاب به دخترش لب زد : سالن رو کجا بردن ؟
نارا به پدرش نگاه کرد و گفت : الان می سان و جینا میرن پشت سر عمو فلیکس وایمیسن درصورتی که من ساقدوششم .
جونگین به اون دو پیوست و لب زد : باشه دخترم بریم .
و هر سه با هم به طرف سالن عروسی که هیونجین از یک ماه قبل رزرو کرده بود رفتن .
..
هیونجین با استرس رو به روی سکو ایستاده بود و منتظر به در نگاه می کرد .
باورش سخت بود ولی اون دو بعد از دوتا بچه بالاخره داشتن رسمی با هم ازدواج می کردن .
با ورود فلیکس توی اون کت سفید رنگ ، ناخواد اگاه لبخندی روی لباش به وجود اومد .
فلیکس با خجالت اون فرش سفید رو طی کرد تا اینکه به هیونجین رسید .
هیونجین با افتخار دستش رو دراز کرد و دستای کوچولوی مردش رو گرفت و رو به روی خودش قرارش داد .
فلیکس لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و کشیک شروع به خواندن کرد .
کشیک : اقای هوانگ هیونجین ایا شما حاضرید که اقای لی فلیکس رو به همسری بپذیرید ؟
هیونجین لب گزید و بلا فاصله لب زد : بله .
کشیک : اقای لی شما چطور ؟
فلیکس کمی مکث کرد و لب زد : بخاطر بچه هام مجبورم پس بله .
با این حرف تموم حضار توی سالن شروع به خندیدن کردن .
هیونجین اخم با نمکی کرد و یک دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و به طرف خودش کشوندش و دست دیگه اش رو روی گونه اش گذاشت و قبل از بوسیدنش لب زد : پس فکر کنم راهی جز این نداری .. حتی اگر به اجبار هم باشه باید شبا توی بغل من بخوابی و صبا توی بغل من بیدار بشی و از همه مهم تر .. باید همیشه حلقه ی من توی دستت باشه و به همه بگی این مرد خوشتیپ مال منه .
فلیکس پوزخندی زد و گفت : زیادی حرف میزنی هوانگ .
و با اتمام حرفش لباش رو روی لبای مردش گذاشت و شروع به بوسیدنش کرد .
.
با اتمام مراسم ، همه دور هم جمع شده بودن و در حال کباب کردن گوشت بودن .
فلیکس با حس بوی گوشت ها عوقی زد و دستش رو جلوی دهنش گرفت .
هیونجین و بقیه با نگرانی به سمتش رفتن و مردش لب زد : چیشده عزیزم ؟
فلیکس اخمی کرد و گفت : نمیدونم بوی این گوشته حالمو بهم زد .
چانگبین پوزخندی زد و با صدای بلندی لب زد : منتظر بچه ی سوم باش هوانگ هیونجین شی .
با این حرف همه لبخند زدن و این وسط هیونجین متعجب به فلیکس نگاه کرد و فلیکس با اخم و شاکی لب زد : هیونجیننننننن .
هیونجین خنده ای کرد و بعد از بوسیدن لبای مردش لب زد : قول میدم این اخریش باشه .
و واقعا هم دختر کوچولوی توی شکم فلیکس اخرین بچه ای بود که اون زوج دوست داشتنی داشتن .
دو پسر و یک دختر که حاصل یک طلسم انتقام بودن .
طلسمی که باعث مرگ بغضیا و زنده شدن خیلی ها شد . و این سه فرزند هم حاصل عشقی بودن که از طلسم انتقام نشات گرفته بود .




پایان .

باورم نمیشه طلسم انتقام تموم شد .
واقعاااا گریه ام میاد.
از ۳ اکتبر ۲۰۲۱ تا ۸ مار ۲۰۲۲ طول کشد نوشتنش .
مرسی که تا اینجا همراه من بودید .
امیدوارم این فیک رو دوست داشته باشید .
ممنون از همراهیتون.
دوستتون دارم خیلییی زیاد و واقعا ممنونم که توی همه ی شرایط کنار بودید و صبر کردید برای این فیک .
دوستتون دارم.
🥰😍😇
داخل چنلم فول پارتش رو گذاشتم اگر دوست داشتید میتونید اونجا فولش رو بخونید .

















طلسم انتقام (Spell revenge)Where stories live. Discover now